عنوان داستان : آرامش مرموز
بسم الله الرحمن الرحیم
آرامش مرموز
داشت حالم از خودم بهم می خورد چند روزی است خودم را به مریضی زده ام تا شاید کمی استراحت کنم و به این بهانه از این زندگی لعنتی دور بمانم. دیگر طاقتش را ندارم در این 3-4 ماه که در خیابان ها در حال حرکت بودم همه از من می ترسیدند و تا من را از دور می دیدند با انگشت به یکدیگر نشان می دادند؛ عدهای هم به محض دیدن من فرار می کردند و به داخل خانهها و مغازهها پناه میبرذند؛ عدهای فحش و بد و بیراه نثار خودم و اهالی همراهم می کردند چقدر خوب شده که خودم را به مریضی زدهام، دیگر حتی تحمل دیدن آن آدمها با آن اخلاق مسخره شان و آن بوی گند سیگارشان را هم نداشتم
واقعا کار خودم را تحصین می کنم آفرین چه کار خوبی کردی.
حالا بعد از دیدن چند ماه خون ریزی و درگیری و حرفهای راه و بیراه دارم در کنج خلوت خودم به دور از هیاهوهای شهر در آرامش کامل استراحت می کنم.
کسی کلید را به زور در قفل چرخاند و در را به شدت هول می دهد و صدای مهیب برخورد در با دیوار صدای انفجاری بزرگ را در گوش های من پخش می کند. دو نفر با عجله وارد استراحتگاه من می شوند و سکوت و آرامشم را به اضطراب یخ شدن آب تبدیل می کنند آنها به دنبال مداوای درد ساختگی من هستند و تلاشهایشان حاکی از ماموریتی مهم دارد.
پس از تلاش های بسیار یکی پشت فرمان نشست و به فرمان دیگری استارت زد من مانند کسی که بعد از سال ها تازه از خواب بیدار شده است با صدایی شبیه خمیازه چند پت پت کردم و روشن شدم دلم نمی خواست بیدار شوم ولی این قدر تلاش کردند تا من را بیدار کردند و راهی جاده.
این قدر اعصابم خورد بود که چرا من؟ مگه من چه هیزم تری به این عالم فروختم که هر وقت می خواهند یک ماموریت سخت را انجام بدهند من را می برند تا هر چه فحش و حرف رکیک هست، هر چه کثافت و خون ریزی هست و هر چه اعصاب خوردی و بوی گند سیگار این ماموران هست؛ نصیب من بشود.
هنوز نه تنها ترکش های ماموریت قبلی ام خوب نشده است که وجود این قطره های خون جوانکی که در حال فرار به گلوله بسته شد روی تنم آزارم می دهد؛ صدای خش خش بیسیم بیشتر روی مخم هست نمی فهمم پشت بیسیم چه کسانی هستند و چه می گویند فقط یک اسم را هر چند وقت یکبار تکرار می کنند (روح الله) و هر بار آن را میگویند این لعنتی پک عمیق تری به سیگارش می زند و تمام وجودم را دود سیگارش می گیرد.
بس است دیگر طاقت ندارم این صداها هر لحظه اضطرابم را بیشتر می کند، یک هفته است خودم را به مریضی زدهام تا از تمام اتفاقاتی که در عالم در حال رخ دادن است خودم را دور نگه دارم و دیگر درگیر این بلبشوهای شاه و روحانیت نشوم؛ اما این شب مهوم و این ماموریت واقعا دارد بیمارم می کند دیگر دارم توان حرکت را از دست می دهم این مردک هم که ول کن نیست دیدی که مریض بودم چنین پایت را بر روی پدالم فشار می دهی کمی مراعات حالم را بکن الآن می افتم روی دستتان از من گفتن بود.
در همین بین تابلویی توجهام را به خودش جلب کرد 50کیلومتر تا قم اصلا تا حالا تابلوها را ندیده بودم وای مرا با این سرعت در این سیاهی شب راهی قم کردند بازم هم درگیری شاه و روحانیت، فیضیه، خون و پناه آن جوانک تازه ریش درآورده.
تابلو را که دیدم دیگر تحملم را از دست دادم و با یک ریپ کوچک گوشه جاده زیر تابلویی که یک طرفش جاوید شاه نقش بسته بود و پشتش مرگ بر شاه متوقف شدم دادم در آمد و صدای جوش ماشین تمام بیابان تاریک را فراگرفت آخر این ها کِی می خواهند دست از سر من بی زبان بردارند چکار به من زبان بسته دارند خودشان بروند این مردکی را که پشت بیسیم هی اسمش را می برند بگیرند اصلا این همه ماشین در عالم هست چرا واقعا چرا نمی دانم چه به این عالم کردم.
فکر کنم مامورین هم مثل من دیگر طاقت این اوضاع را ندارند که بیسیم ها را خاموش می کنند تا قرار نباشد دوباره جوابگو باشند که رسیدید یا نه؛ ته سیگارش را نثار بدنه نازنینم کرد و پایین رفت تا به دستکاری من مشغول شود
مردک بی شعور با لگد محکمی تایرم را نابود کرد این چه قدر نفهم است چه می کند دیدید که مریض بودم دو نفری هر چه که در عالم بلد بودند نثار من بدبخت کردند و با ریختن چند قطره آب در حلقومم شروع به استارت زدن کردند این قدر دست در دل و روده من کردند و استارت زدند تا به سختی راهی شدم و دیگر توان نداشتم آنها هم ول کن نبودند با دود سیگارشان نفسم را تنگ کرده بودند و هی من را می زدند که چه کاری بود این را آوردیم و فحش نثار نمی دانم کدام نامعلومی که چقدر گفتیم با ماشین دیگری برویم گفت نه فقط با شولت مشکی که داخل گاراژات است
با هر سختی بود پس از گذشت حدود سه ساعت به تابلو ورودی شهر قم رسیدیم و از جلو آن گنبد گذشتیم تا قبل از واقعه فیضیه این نقطه عالم را خیلی دوست داشتم در بین همه آشوب های این زمان آرامش عجیبی داشت اما.
با ترمز ناگهانی، ماموری که در سمت شاگرد در حال چرت زدن بود به جلو پرید و نگاهی خیره با ابروانی در هم کشیده را نثار مامور دیگر کرد و پس از بررسی خیابان های اطراف از ماشین پیاده شد و با جیغ بلندی مامور دیگر را همراه خود کرد و با زور وارد یک خانه قدیمی با دری چوبی شدند؛ اینجا برایم آشناست ولی نمی دانم چرا نمی توانم تمرکز کنم می دانم این مردک لعنتی اینجا هم قطعا مرا آورده است ولی با این تاریکی شب و حال بدم نمی دانم کی به اینجا آمدم بعد از آن روز مسخره فیضیه که مردک مرا ساعت ها در شهر دنبال جوانک های تازه ریش درآورده گرداند تا خبر از احوال آن جوانی که با ضرب چاقوی این مردک در حین فرار زخمی شده بود بگردد یا قبلش که این مردک مرابه درب خانه ها می برد در حالی که همه مدت با صدای بلند در حال طراحی نقشه ای برای بر هم زدن مراسمات بود.
هنوز دقایقی نگذشته است که با مردی بر می گردند آری دارد باورم می شود این مرد که لباسش حتی در این شب تاریک و در این حمله ناگهانی با این دو مامور فرق دارد، شبیه لباس افراد آن روز در مدرسه فیضیه است نه این ها که با دود، شراب و خودخواهی عجینند که حتی مراعات حال من بی زبان را هم نمی کنند چه برسد به این پیرمرد که اینگونه به زور به طرف ماشین می آورندش
اما این پیرمرد را ببین با وجود تفنگ آماده شلیک این مردک ها حتی در راه رفتنش به سمت من تغییری ایجاد نمی شود مامور با دو دست تفنگ را می گیرد تا تکان خوردن دستش معلوم نشود اما پیرمرد مانند مسافری که در شب مهتابی در دل کویر در حال سفر است و چیزی از او پنهان نیست به من نزدیک می شود.
آرامش این پیرمرد در این دل شب همه چیز را برایم متفاوت کرد، آن لباس بلند و آن دستار سیاه بر سرش که آرامش شب را داشت، حتی گام های پر انرژی و استواری که برای رسیدنش از در خانه تا در ماشین بر می داشت مثل زمانی بود که این مردک یک روغن موتور کامل آمریکایی اصل را در شکمم می ریخت و من پر انرژی آماده یک رانندگی شماخری می شدم حتی سوار شدندش با این مردک ها فرق داشت این مردک که بدون توجه به من چنان درم را محکم می بندد که تمام وجودم به رعشه در می آید اما این پیرمرد همانند بانوی دربار در صندلی عقب نشست و درم را به مانند نوازش دست فرزندش بست چقدر این در بستنش را دوست داشتم و به دنبال آن پر شدن فضا از آن عطر ملایمش که سال ها بود آرزویش را داشتم؛ آخر این مردک این قدر بوی دود لعنتی سیگار را در حلقم کرده بود و گاه با عطر مسخره شراب که خسته شده ام و بوی عطر این پیرمرد آرامشی را به من هدیه داد که 3-4 ماه بود دنبالش بودم؛ این پیرمرد آن چنان به من انرژی بخشید که راهی را که سه ساعته آمده بودم را در 90 دقیقه طی کردم.
90 دقیقه غیر قابل تکرار که حالا سالهاست در این کنج موزه آرزو دارم زبان باز کنم و خودم برای بازدید کنندگان تعریف کنم وقتی که راهنمای موزه درباره من می گوید که او مامور بود تا امام را از قم به فرودگاه جهت تبعید برساند بگویم قبل از اینکه ببینمش دلم می خواست به دور از همه عالم در کنج خلوت گاراژام بخوابم اما وقتی دیدمش آن چنان عشقی را به من بخشید که سال ها در این کنج موزه بیدارم تا یادش در دنیا جاودانه باشد.
نقد این داستان از : خسرو باباخانی
سرکار خانم بتول رضامند سلام.
نوشته شما اصلأ داستانی نیست. مثلاً گزارش مستندی است از بازداشت امام خمینی از زبان ماشین!
حضرت امام خمینی در زمان دستگیری حدود شصتسال داشتند چرا اینقدر تاکید کردند پیرمرد؟ یا جایی که سوار ماشین میشود و در ماشین را میبندد؛ توصیف شما شبه وهن است. دقت کنید خواهرم:.
«این مردک که بدون توجه به من چنان درم را محکم می بندد که تمام وجودم به رعشه در می آید اما این پیرمرد همانند بانوی دربار در صندلی عقب نشست و درم را به مانند نوازش دست فرزندش بست چقدر این در بستنش را دوست داشتم»
سرکار خانم رضامند نوشته شما شروع خوبی دارد.اما رفته رفته دچار ضعف و مشکل میشود. روایت از زبان ماشین نه تنها یاورپذثر نیست که بیشتر جنبه شوخی پیدا میکند! موضع گیری ماشین اصلأ طبیعی نیست. آین کار را می گذارم به حساب سیاه مشق و اجازه میخواهم درباره یکی از مهمترین عناصر داستانی یعنی سوژه صحبت کنیم
اولین قدم برای نوشتن داستان پیدا کردن فکر اولیه، سوژه یا ایده خام است. این فکر اولیه چگونه پیدا میشود؟ چگونه شکل میگیرد؟
فکر اولیه در مواجهه با یک حادثه بیرونی یا حتی ذهنی، که حسی را برانگیزد به وجود میآید. نویسنده در چنین لحظاتی نطفهای در ذهنش شکل میبندد كه به آن سوژه یا فکر اولیه میگویند. در عموم نویسندهها ایده یا فکر اولیه از یک جمله خام بوجود میآید. مثلاً زنی که برای شفای فرزند مریضاش نذر میکند هر شب جمعه هفت قبر را بشوید. فرض کنید ما این صحنه را ببینیم (مواجهه با یک حادثه بیرونی، یا تصور آن در ذهنمان) دیدن این صحنه حسی را در ما پدید میآورد. یک حس غرور، شادی، غم یا هر حس دیگر. این میشود نطفهای در ذهن ما. در داستان شما فکر اولیه تان ماجرای دستگیری حضرت امام خمینی است خوب آیا کار تمام است؟ همین که سوژه را پیدا کردیم برویم سراغ نوشتن داستان؟ نخیر! حالا خیلی کار داریم. اولین ویژگی یک فکر اولیه خوب، بهمزدن تعادل زندگی است. یعنی روال عادی، روزمره و تکراری زندگی را بهم بزند. چرا که نوشتن از زندگی یکنواخت بدون حادثه و کشمکش کسالتآور است. آیا فکر اولیه شما تعادل زندگی را بهم میزند؟ باید غرض کنم خیر. همه چیز مشخص است. همه میدانند ماجرا چیست. آیا این عدم تعادل به اندازه کافی انرژیک و جذاب است؟ باید بگویم نه. پتانسیل لازم را ندارد.
اولین ویژگی فکر اولیه را ذکر کردیم. اما دومین ویژگی فکر اولیه این است که باید دارای عنصر انسانی باشد. ایده شما، سوژه شما این عنصر را دارد؟ آیا اینها تشخص یافتهاند؟ در ذهن ماندگار میمانند؟ دغدغههایشان عمیق و انسانی و مشترک است؟ حضرت امام شخصیت برجستهای است چون چهرهای است تاریخی و چهانی و ماندگار. این تشخص از سر پرداخت شما نیست. وجود داشته. شما به ماشین هم شخصیت انسانی دادید که اصلا از آب در نیامده است.
اما ویژگی سوم فکر اولیه یا سوژه، حسبرانگیز بودن آن است. حالا بیایید نگاهی به فکر اولیه شما بیاندازیم. آیا این ایده حسبرانگیز است؟ از نظر من بله به شرطی که با جزییات حسی قوی روایت میشد.
ویژگی چهارم یک فکر اولیه خوب این است که باید تأثیرگذار باشد. یعنی مخاطب تحتتأثیر عاطفی قرار بگیرد. غمگین شود، شاد شود، خشمگین، عصبانی، متأسف، امیدوار یا... شود. سوژه شما فاقد این ویژگی است. چون هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. هیچ خطری، حادثهای شخصیتها را تهدید نمیکند همه چیز امن و امان است. خواننده هیچ دغدغه و دلشوره و هیجانی ندارد. چون همه چیز را میداند. چون همه چیر مشخص است و سر راست.
ویژگی پنجم یک فکر اولیه قابل اعتنا، داشتن قابلیت گسترش است. ببینید یک سوژه خوب باید آنقدر ظرفیت و انرژی داشته باشد که بتوان آن را گسترش داد. بگذارید یکی از مهمترین منابع نویسنده برای شکار سوژههای ناب خیالش است. ما باید در خیالمان تعادل زندگی را بهم بریزیم. باید فرض کنیم، فرضهای مختلف. خیال آدمیزاد منبع لایزالی است برای شکار ایدههای ناب و نو.
آخرین ویژگی یک ایده خوب را هم بگویم؟ ایده باید نو باشد. البته بگویم پیدا کردن یک سوژه نو اگر غیرممکن نباشد، بسیار بسیار مشکل است. چرا که قرنهاست داستان نوشته میشود با انواع و اقسام سوژهها. صحبت سر دو موضوع است. اول اینکه بهتر است برویم سراغ سوژههایی که کمتر کار شدهاند. دوم سعی کنیم از زاویه جدیدی به سوژهها نگاه کنیم.
اجازه میخواهم به همین یک مورد کنم. اگر عمری باقی بود و خواندن داستانهای بعدی شما روزی من هم شد، بیشتر صحبت میکنیم.
در پایگاه نقد منتظر آثار بعدیتان هستیم و یقین دارم آثار بهتری خواهند بود. موفق باشید یاعلی