عنوان داستان : پرواز پروانه ها
نویسنده داستان : فاطمه اسدی
آمده ام تو را ببینم، اما حتی اجازه ندادند وارد اتاقت بشوم. گفتند «فقط اقوام درجه یک». از پدرم خواستم چند دقیقه ای از پنجره کوچک در آی سی یو تماشایت کنم.
با آن دستگاههای بزرگ و لوله داخل دهانت، آن لباس، آن آرامش صورتت، هیچ شبیه خودت نبودی.
شاید قبل از مرگ مادرت اینقدر آرام میخوابیدی، اما خاطراتم را که می کاوم اصلا تو را قبل از آن روز به یاد نمی آورم.
انگار تو را بعد از آن روز نحس دیده و پیوند دوستی بسته بودم.
غروب که میشد. به خورشید غرق در خون نگاه می کردی. بدون آن که سر برگردانی یک سوال همیشگی، که حتی یک هجایش هم تغییر نمیکرد، می پرسیدی.
«مادرم آخرین بار چطور بود؟»
جواب من اما هربار متفاوت تر از قبل بود.
اولین بار که جواب دادم، فقط گفتم:
«گفت کاغذ کادو دارید. گفتم نه و رفت»
خوشت نیامد. چند بار پلک زدی و سرت را از آسمان گرفتی و به طرف دیگر چرخاندی. گویی جلوی ریختن اشکی لجوج را می گرفتی. سکوت بینمان رنگ غم گرفت، بوی تلخی.
بخاطر تو تمام سعیم را کردم همه جزئیات را به یاد بیاورم.
تو نمی توانستی بشنوی مادرت از در نیمه باز خانه ما بدون اجازه(که عادت او بود)وارد شد. مادرم را صدا زد. من بالای پشت بام بودم و مشق های ریاضی ام را می نوشتم. صدای مادرت مزاحمی بود که افکارم را دریده بود. بلند گفتم: «خونه نیست» مرا که روی لبه پشته بام دید گفت : «سلام دختر! شما کاغذ کادو دارید؟» گفتم:«نه!» یک نه خالی، بدون جواب سلام. یک جوری گفتم نه که زود برود و بر و بر نگاه نکند که انگار وظیفه گشتن خانه را داشته باشم و بعد رفت. همین.
اما برای تو چیز دیگری می گفتم:
«بوی خوبی می داد، بوی گل یاس» یاس دوست داشتی «در رو که باز کردم مثل همیشه با من با مهربونی احوال پرسی کرد بعد با خجالت پرسید کاغذ کادو دارید؟ گفتم نه خاله جان، نداریم. گفت ببخشید عجله ای شد. باید بریم خونه خاله پیرم و عیدی براش ببریم، نشد که کاغذ کادو برم بخرم. مغازه اصغر آقام که خیلی دوره، کبری مدرسه ست، مرتضام که گوش نمیده به حرف آدم.»
تو شروع می کردی از پرسیدن جزئیات «چی پوشیده بود؟» نمی توانستم چیزی به خاطر بیاورم. انگار حتی آن چند کلمه کوتاه را بدون نگاه کردن به او گفته بودم. گاهی میشد در روز های بعد، جزییاتی را هم عوض کرده بودم. مثلا می گفتم «تعارفش کردم برای صرف چای» یا «خودم اصرار کردم برم و از اصغر آقا کاغذ کادو بخرم».
نمیدانم چرا! شاید هم می دانم... دلم میخواست تسلی بدهم. انگار همیشه از این که من این دقیقه را داشتم و تو نداشتی، ته قلبت از من بیزار بودی و من گناه وار دلم میخواست در آن خاطره دروغین به مادرت بیشتر احترام بگذارم.
همیشه احساس گناه داشتم. تو دردهای بسیاری را کشیدی وقتی همسن من بودی؛ اما من خوش خیالانه و راحت زندگی می کردم.
هرگز به تو نگفتم ولی زن عمو «عزیزه» خبر تصادف مادرت با آن کامیون بزرگ را که داد، متاثر نشدم. او برایم غریبه ای بود که بود و نبودش فرقی نداشت.
صدای زجه های خواهر بزرگت «معصومه» و زن های فامیلتان از دیوار مشترکمان می آمد. مادر و زن های همسایه به خانه شما آمدند و مهمان داری کردند. من اجازه نداشتم بیایم. مادرم خوش نداشت دختر بچه یازده ساله به عزاداری برود. میگفت:«خوبیت نداره. افسرده میشی» صدای شیون و گریه که از خانه شما بلند می شد، منم صدای تلوزیون را زیادتر میکردم تا نشنوم.
بعد ها پسر عمویم «مهدی» تعریف کرد که تو چگونه خبر دار شدی.
مهدی گفته بود که آن روز شیفت مدرسه ات بعد از ظهر بوده. «مرتضی» برادر هشت ساله ات که قبل از حادثه کتک مفصلی از مادرت خورده بود را سر کوچه دید، که با نیش باز و خندان به استقبال تو آمد. همان اول به تو گفت که « مامان مرده». این را با هیجان میگفت، انگار هیچ معنای مردن را نمی فهمید. تو اول اعتنا نکرده بودی اما او قسم خورده بود که مامان مرده! دویده بودی، اما می دانم که نمی خواستی به خانه برسی. دلت می خواست هزار سال بدوی اما در آن بهشت گذشته ات بمانی. جایی که مادرت در خانه منتظرت بوده و برایت شام درست می کرد. به در خانه که رسیدی صداهای بلند معصومه، حجت را برای تو تمام کرد. اما ناباورانه چند قدم به عقب برداشتی. انگار که خانه را اشتباه گرفته بودی. خانه شما که کسی گریه نمی کند. نگاه های ترسیده ات به آدم های کوچه افتاد. به تو نگاه می کردند، نگاهی افسوس بار به یک تازه یتیم. زمین افتادی و از حال رفتی. بعدا به من گفتی که «مردی و وقتی دوباره به دنیا آمدی در جهنم بودی.»
روزهای اول مرگ مادرت دور و برتان شلوغ بود، اما همه کم کم رفتند و تو ماندی و معصومیه و مرتضی و پدرت و یک خانه بی چراغ.
همه آماده میشدند برای عید نوروز. با پدرم از بازار می آمدیم. دستمان سبزه و ماهی بود. من با اصرار و وصاتت پدرم روسری عیدم را که صورتی بود با گل های زرد، سر کرده بودم. تو را جلوی در خانه تان که هنوز اعلامیه مادرت آنجا بود و به جای عکسش یک خوشه گندم گذاشته بودند دیدم. سرتاسر سیاه پوشیده بودی. با نگاهی که از آن حسرتی سخت می بارید از ما چشم بر نداشتی. به روسری،به خنده های من و آن سبزه.
نگاه از تو گرفتم و وانمود کردم آنجا نیستی. ولی سنگینی نگاهت من و پدرم را معذب کرد. در را که بستیم سریع روسری را مثل لکه چرکین از سر کشیدم.
فکر کردم که تا ابد با من قهری؛ اما انگار این ابد ها برای ما فقط چند روز دوام داشت. از سوراخ دیوار مشترکمان با هم حرف زدیم و دوباره دوست شدیم.
شب ها که روی پشت بام می نشستیم همیشه آن ستاره بزرگ تر را به نام مادرت می زدی. اشاره می کردی به ستاره قطبی و می گفتی: «همه آدم ها یه ستاره تو آسمون دارند. اون ستاره مامان منه که از همه بیشتر می درخشه، ببین چشمک زد!»
یادت هست وقتی کامیون ها به داخل کوچه ما آمدند تا کوچه را آسفالت کنند؟ دست های گره خورده ات در دست هایم یخ زد. از جایت جم نمی خوردی. یک بار گفتی:« مادرم زیر کامیون له شده بود. نذاشتن کفن از روش بردارم. اما دست که کشیدم رو صورتش سمت چپش کاملا رفته بود تو...» حتی می خواستی بروی آنجا که مادرت تصادف کرده و دنبال تکه های صورتش بگردی.
یادت هست؟ شعر که می نوشتیم و به پدرم می دادیم که بخواند و نمره بدهد. همیشه تو بیست بودی و من شونزده، پونزده. از پدر نمی رنجیدم. انگار قراری بود بین من و پدرم بی آن که در مورد آن حرف بزنیم . کم کم این قرار های نانوشته همه جا بود. من همیشه در مقایسه با تو خواسته یا ناخواسته دوم بودم.
یادت هست؟وقتی آن سریال که دوشنبه ها شبکه سه پخش می کرد را دیدیم؟ به این نتیجه رسیده بودیم آدم ها بو های متفاوتی دارند.
تو بوی نم می دادی و من بوی شکلاتی که دیشب خورده بودم. رفتیم سراغ کشو مادرم. روسری های مادرم بوی خاک و گل می داد. این را تو میگفتی اما من چیزی حس نکردم. روسری را جلوی بینی ات گرفته بودی، انگار بهترین عطر دنیا رو بو میکردی.
«حتما مامان منم همچین بوی میداده. کاش... عمه ام لباس های مادرم رو دور نمی انداخت...»
قرار شد بود معصومه، که آن موقع هجده سال بیشتر نداشت کارهای خانه را بکند. قراری که همه آن را عادلانه و درست می پنداشتند، اما کسی از معصومه نپرسید او چه میخواهد.
معصومه دلش نبود که در خانه بماند. هوایی شده بود. این را همه اهل محل میدانستند. لطفاً نپرس چه کسی اما دیده بودند که از پنجره با اشاره با شاگرد خیاط حرف میزد. حتی خود مرتضی به همه میگفت که دیده از زیر لباسش یک نامه درآورده و با گریه خواند بود.
هر بار که زمزمه خواستگاری می آمد. پدرت با داد و بی داد و گاهی با کتک به او می فهماند که هنوز سال مادرت در نیامده. اصلا تا وقتی کبری و مرتضی بچه اند حق نداری ازدواج کنی. باقی را خودت بهتر می دانی، که وقتی پدرت سرکار بود و تو مدرسه. مرتضی را به بهانه ای فرستاد خانه خاله ات و رفت.
بعد از آن روز تو را هیچ جا نمی دیدم. نه در کوچه نه جلوی در. حتی بچه های شیفت مقابل گفتند یک هفته است مدرسه نرفته ای.
آن باری را که به خانتان رفتم خوب به یاد دارم.
اتاق ها بوی نا و ماندگی میداد. پرده ها زرد و چرکین . غبار روی همه چیز نشسته بود. خانه تاریک بود و سرد.
چهار پایه کوچکی زیر پاهایت گذاشته بودی تا سر اجاق بایستی و آشپزی کنی. اما آنچه در نهایت از کار در می آمد هیچ شبیه چیز خوردنی نبود. مرتضی غر میزد و پدرت دیر به خانه می آمد. خاله و عمه قول میدادن بیاید کمک،اما روز بعد غیب می شدند.
آن روزها تو به یکباره بزرگ شدی قد کشیدی استخوان ترکاندی. برعکس معصومه، به هر جان کندنی میخواستی نه فقط جای مادرت که خود مادرت باشی.
حتی به رسم گذشته وقتی همه متکاها را می انداختی، برای پدرت یک چای قند پهلو می آوردی و پای خستگی هایش می نشستی. مثل مادرت دو تا گره به روسری می زدی و یک سنجاق کوچک روی لباس هایت بود که می گفتی اجنه را می ترساند.
همیشه دلت برای مادرت تنگ بود. گفتی: «خواب دیدم در یک دشت بزرگ به دنبال یک پروانه میدوم و می خندم.»
مادرم می گوید «مردها بدون زن ها نصفه نیمه اند. بی قرار اند.»
زمزمه های همسر برای پدرت همه جا بود. عمه ات همه جا سپرده بودند، یک زن خوب و بدون بچه برایش پیدا کنند. اما تو نمی خواستی. حاضر بودی مدرسه را رها کنی، ولی کسی را جای مادرت نبینی.
دیه مادرت را که بیمه داد. از خانه اجاره ای دیوار به دیوار ما رفتید. پدرت خانه نو خرید. لباس های نو برای اهل خانه و همسری نو گرفت. در صف نانوایی که دیدمت گفتی :«اون جادوگر شرط کرده عروسی بگیره! لباس سفید بپوشه! بزک دوزک کنه و دایره بگیرند دستشون و کل بکشند.»
گفتی:« با همین لباس مشکی می شینم اونجا! وسط عروسی!که خجالت بکشند»
هر بار که در نانوایی می دیدمت فقط از او و زن بابا بازی هایش می گفتی، که در کاسه تو شوربا کم میکشد. میگوید تو ظرف ها را بشوری و پدرت را وقت و بی وقت می بوسد.
مرتضی ولی خوشحال بود. این بیشتر تو را می رنجاند.
زن های همسایه می گفتند اسمش «بتول» است و پیر دختر. از پدر و مادر علیلش نگهداری می کرده. از نجابتش می گفتند و حسینی بودنش. من اما با پوزخند می زدم و به خوش خیالی آنها نگاه می کردم و سر تکان می دادم.
بالاخره که او را با اشاره چشم در روضه نشانم دادی اصلا شبیه تصوراتم نبود. یک زن لاغر و قد بلند و پوستی صاف و گندمی. با نگاهی آرام و مهربان . با چادر نیمه صورتش را می گرفت و وقتی حرف می زد صدایش مثل وسط لحاف های خانمان نرم و لطیف بود.
شبیه نامادری ها نبود. تو را که صدا می زد با تشر می گفتی:«چیه!؟ چی میگی؟»
از او بدت می آمد. از این که او را خوب میدیدن بیشتر بدت می آمد. انگار می فهمیدی که او را با مادرت مقایسه می کنند و تو به هوا خواهی مادرت او را آب زیرکاه میدیدی.
وقتی حامله شد و پدرت برای آن کودک نورسیده گوسفند سر برید. گریه کردی. گفتی که او باید تقاص پس بدهد. گفتی پدرت برای مادرت عروسی نگرفت برایش طلاو لباس عروس نخرید. گفتی بچه چهارم را که مادرت حامله بود. آنقدر او را زد که بیوفتد. گفتی حتما مادرت در بهشت ناراحت است. گفتی پدرت خائن است. قسم خوردی زهرمارش کنی. گفتی با پول خون مادر من نباید خوشبخت بشوند.
شنیدم که چند شب بعد با قیچی افتادی به جان آن لباس عروس. همان که به جان آن زن بسته بود و هر روز آن را از صندوقچه در می آورده و بو میکرد.جلوی آینه با آن می چرخیده و برایش خودش آواز می خواند.
بتول که صندوق را باز کرده و لاشه پر پر شده لباس را دید، بدون پرسش از نیشخند تو فهمید قضیه از چه قرار است.
گفتی:«بالاخره ذات کثیفش رو نشون داد»
یک سیلی محکم به تو زد. آنقدر محکم که گوشت گزگز کرده بود، دلش اما خنک نشد. به پدرت گفت. پدرت لگد محکمی به پایت زد اینقدر محکم که استخوان پایت ترک برداشت.
این را از مرتضی در نانوایی شنیدم.
از این و آن میشنیدم که مرتضی ناخلف شده. همیشه از او می ترسیدم. درست است که چهار سال از او بزرگتر بودم. اما او با آن چشم های نافذش، وقتی نگاهم می کرد انگار برق چشم هایش گرگی میشد که می خواست تو را بدرد. همیشه دست و صورتش زخم بود. شنیده بودم که در مدرسه از کیفش چاقو پیدا کرده بودند و سیگار میکشید. کتک های مفصل پدرت هم چیزی را عوض نمی کرد. نامادری ات هم از او می ترسید.
وقتی آن نوزاد که یک پسر بود به دنیا آمد. گفتی پنهانی صبح ها وقتی همه خواب اند او را می بوسیدی و ناز می کردی. «محمد» هم هی به صورت تو میخندید و انگشت هایت را رها نمی کرد. او را دوست داشتی! نگو نه! وقتی با آب و تاب گفتی لب هایش مثل تو شکریست و وقتی میخندد یک چال روی لپ چپش می افتد. چشمانت برق می زد.
کهنه هایش را خودت می شستی و فقط از دست تو نبات داغ میخورد.
هنوز بتول را دوست نداشتی اما کمتر از او بد می گفتی. او را «مامان محمد» خطاب می کردی.
کم کم ما بزرگتر شدیم. تو دبیرستان نرفتی و من هم دیگر نانوایی نیامدم.
تو به دیدار من نمی آمدی و من همان چند باری که به تو سر زدم از در خانه جوابم کردند. می شنیدم که جنگ و دعواهای پدرت و مرتضی تمامی نداشت تا دیشب که خانه تان را مرتضی آتش زد.
من خواب عمیقی بودم. بدون ذره ای دلشوره، دلتنگی. صبح برایم مثل همه روز های دیگر بود.«حسین» با دو سنگک به خانه آمد. داشتم حیاط را می شستم. از همان جلوی در بلند گفت:«دیشب خونه آقا مهرعلی آتش گرفته!»
جارو از دستم افتاد و به خانه دویدم. چادرم را سر کردم و با مادر به در خانه تان آمدیم.
هنوز از خانه دود سیاه بلند می شد. همسایه ها گفتند پدرت و بتول نجات پیدا کرده اند. تو اما در زیر زمین مانده بودی. در قفل بوده و نتوانستی از آنجا خارج شوی. می گفتند دود تو را خفه کرده بود.
مادرم قول داد پدرم که آمد مرا به دیدار تو بیاورد.
می خواستم ببینمت و بگویم «به یاد آوردم که لباس مادرت همان صورتی کمرنگی بود که پروانه های سفیدی داشت» آمدم. نذاشتن به اتاقت بیایم. خواهرت معصومه با صورتی ورم کرده گفت دعا کنم تو از کما بیرون بیایی. اما من فکر میکنم تو دلت نمی خواهد بمانی.
به نام خدا. سلام خدمت شما دوست عزیز. شما یک داستان خوب نوشتهاید. من از داستانتان خوشم آمد. تبریک میگویم. اما ایرادهایی دارد که سعی میکنم آنها را برایتان توضیح دهم. داستان شما در مورد چیست؟ از این سوال شروع کنیم. دختری روایت میکند که در همسایگیشان خانوادهای زندگی میکنند که این خانواده دختری به نام کبری (اگر اشتباه نکنم) دارد که با او دوست است. اتفاقاتی برای کبری و خانوادهاش میافتد. مادرش زیر کامیون میماند و میمیرد و بعد بار زندگی روی دوش کبری میافتد. چندی بعد پدر کبری ازدواج میکند و نامادری برای کبری میآورد. نیز برادر کبری هم بعد از مرگ مادر به فردی لاابالی تبدیل میشود. نهایتاً کبری زیر آوار میماند و میمیرد.
این طرح به نظر طرح جذاب و خوبی میآید. اما به شرطی که شما در پرداخت موفق شوید این داستان را خاص پرداخت کنید. پرداختتان هم به نظرم خوب است. شما یک پرداخت متفاوت و خاص دارید. هرچند این پرداختتان کمی آشفته است. اما انگار این آشفتگی مدل شماست و سبک شماست. خاص است. متفاوت است. داستانهای شما را از داستانهای دیگران متمایز میکند. البته باید از بار این آشفتگی کم کنید. به نظرم حواس مخاطب را پرت میکند. کمی سعی کنید ساده بنویسید. در ادامه بیشتر در مورد پرداخت داستانتان صحبت خواهم کرد. اما برگردیم سراغ طرح.
اول اینکه چرا راوی داستان شما دختر همسایه است؟ اگر اتفاقاتی که میافتد برای خانواده کبری میافتد چرا باید راوی دختر همسایه باشد؟ شما باید برای این انتخابتان دلیل قانعکننده داشته باشید. اگر داستان شما مال کبری است باید راوی خودش باشد یا سوم شخص باشد. اکنون که شما دختر همسایه را انتخاب کردهاید لازم است دغدغههای او را بگویید. انتخاب راوی باید دقیق و هوشیارانه باشد.
دقت داشته باشید که اشکالی ندارد الآن دختر همسایه داستان کبری و خانوادهاش را تعریف کند اما به شرطی که او داستان و دغدغههای خود را نیز داشته باشد. الآن راوی شما منفعل است. انگار مثل چشمی فقط به زندگی همسایه نگاه میکند و روایت میکند. خودش نیز باید انگیزه درونی داشته باشد. مثلاً اینکه خودش سعی کند این مشکلات همسایه را حل کند. یا عامل مشکلات همسایه، او باشد. بالاخره باید راوی اکتیو باشد. دغدغه داشته باشد. ما همیشه با راوی هستیم. آیا راوی خانه و زندگیاش را ول کرده و فقط به زندگی همسایه سرک میکشد؟ پس خودش چه؟ مشکلاتی در زندگیاش ندارد؟ بالاخره هرچه باشد مشکلات خودش مهمتر از مشکلات دیگران است.
ضمناً دقت داشته باشید وقتی شما همسایه را به عنوان راوی انتخاب کردهاید باید در نظر داشته باشید که آنچه را که راوی میبیند بیان کند. جاهایی از داستان وجود دارد که عملاً دختر همسایه نمیتواند از جزئیاتش خبر داشته باشد و یا آنها را ببیند. بنابراین مطرح کردن همه این موارد در داستان اشتباه است و شما در انتخاب زبان و راوی باید نهایت وسواس را داشته باشید و همه ابعاد داستان را مد نظر داشته باشید. مثلاً در جایی میخوانیم: «بتول که صندوق را باز کرده و لاشه پر پر شده لباس را دید، بدون پرسش از نیشخند تو فهمید قضیه از چه قرار است.» خب راوی آیا این همه جزئیات را دیده است؟ در این صحنه قائدتاً دو نفر وجود دارد بتول و کبری. راوی غایب است و نمیتواند جزئیات صحنه را دیده باشد.
در پایانبندی نوشته شما هم به نظرم ایراد جزئی وجود دارد و آن این است که همهچیز تصادفی اتفاق میافتد. اینکه ناگهان جایی آتش بگیرد و ازقضا کبری در زیرزمین باشد و از قضا درش را قفل کرده باشد کمی بعید است و بیشتر همراه با چاشنی شانس است. همانطور که کشته شدن مادرش هم شانسی است. اما کشته شدن مادر در ابتدای داستان است و چندان ایرادی ندارد. میدانید دیگر اگر تصادف و شانس در ابتدای داستان باشد و داستان با آن اتفاق تصادفی آغاز شود ایرادی ندارد. چون هر چه باشد ما داستان آن اتفاق تصادفی را میخواهیم بشنویم. اما در ادامه روند داستان، تصادف ایراد است و معلوم میکند نویسنده راه دیگری پیدا نکرده است برای ادامه روند داستان و مجبور شده از تصادف و شانس استفاده کند.
مخصوصاً تصادف و شانس در پایانبندی زیاد به چشم میزند و مخاطب حتماً جلویش جبهه میگیرد. پایانبندی باید کاملاً منطقی و حسابشده باشد. به دور از تصادف و شانس. باورپذیر. حداقل میتوانستید برای این آتشسوزی در اواسط داستان کدگذاری کنید و کاشت داستانی داشته باشید تا باورپذیر باشد.
علاوهبر اینها باید بگویم داستان شما ویژگیهای مثبتی دارد که کارتان را ارزشمند میکند. قبل از همه نثرتان خوب است. یک نثر داستانی است. نثر خاصی دارید که در ادامه مسیر نویسندگیتان به دردتان خواهد خورد. همچنین باید بگویم روایتتان خوب است. نحوه روایت شما داستانی است. شما یک اتفاق ساده را بلدید داستانی روایت کنید تا مخاطب جذب شود و از خواندنش لذت ببرد. مخصوصاً تکگوییهای راوی به این امر کمک کرده است.
علاوهبر این شما یک داستان پُراتفاق دارید که این هم حائز اهمیت است. بعضی از نویسندگان مبتدی داستانهای کم اتفاق مینویسند که حوصله مخاطب سر میرود. اما در داستان شما اتفاقات مهمی میافتد. مرگ مادر در اوایل داستان و مرگ دختر در آخر داستان دو اتفاق عمده است. ازدواج دوباره مرد و نیز به دنیا آمدن بچه میتوانند در داستان خوب جا بیافتند. دو مولفه عشق و مرگ به نظرم خیلی مهماند. در داستانها حتماً این دو مولفه میتوانند عامل جذابیت باشند.
پیشنهاد میکنم کتاب «مفیدآقا» نوشته «مرتضی کربلاییلو» را بخوانید. خیلی به دردتان میخورد. شبیه فضای داستان شماست. روایتتان به هم نزدیک است. سعی کنید زیاد رمان و داستانکوتاه بخوانید. رمانهای مهم سال و داستانکوتاههای مهم سال را بخوانید. هم ایرانی بخوانید و هم خارجی. منتظر داستانهای بعدیتان هستم. موفق و سربلند باشید.