عنوان داستان : مردی که به خون نزدیک بود
نویسنده داستان : مجید کوثری راد
مرد قویبنیه با سماجتی هر چه بیشتر گلدان را پرت میکند.گلدان میچرخد و میچرخد و به سمت هدف میرود.مهشید که متوجه نیست گلدان به سوی او پرتاب شده است سرش را به سمت مرد میچرخاند،گلدان سرش را میشکافد و او را نقش زمین میکند.مهشید میمیرد.
دستهای لرزان مرد سوراخ قفل ماشین را به سختی پیدا میکند.هُرم گرمای آفتاب بعدازظهر داخل ماشین را به جهنمی عذابآور تبدیل کرده است.مرد استارت میزند و راه میافتد.او بیمحابا گاز میدهد و از لابهلای صف ماشینها ویراژ میدهد.فکر مرد کاملا درگیر صورت خونی مهشید است،تکه پارههایی از گذشته در فکرش میآیند و میروند.
جیغ و دادهای مهشید فضای خانه را پر کرده بود.صورتش از فرط عصبانیت قرمز بود و مدام با دست به روی پای خودش میکوبید.« ای بدبخت مهشید.این دخترهی تازه به دوران رسیده هم واست آدم شده .یادش رفته کی بود و چی شد.اگه اون کاووس چلمن اینو نمیگرفت سگم به این نیگاه نمیکرد.عمو محمود بدبخت تا شاسی بلند پسره رو دید یهو شل کرد و این اجوزه رو فرستاد خونش که ان شاءالله روی سرش خراب بشه. من نمیدونم این کاووس بی عقل عاشق چیه این دخترهی قوزمیت شده بود . آآآآی سرم،خدا لعنتت کنه هاله که همش دردسر میاری با خودت.»
مهشید که صدای گرومپ گرومپ در سرش بیداد میکرد یک روسری به سرش بست و ادامه داد:«عقدهای ندید بدید هنوز نرسیده روسریشو در آورد.موهاشو مثل انتر توی باغ وحش کوتاه کرده بود . همش دستشو مینداخت زیر گوشوارهی جدیدش تا من ببینم و حرص بخورم. اِ اِ ، آخه تو که با کلاس ترین چیزی که سوار میشدی اتوبوس خط واحد بوده حالا آدم شدی با هواپیما میری آنتالیا.عقب افتاده اسم همهی جاهایی هم که رفته بود رو اشتباه میگفت.اینقد حرصم رو در آورده بود که میخواستم یه مشت محکم بکوبم تو اون دندونای سیم کشی شدهش.»
مرد هم طبق معمول با صبوری غرولندهای مهشید را میشنید تا شاید آرام شود و ماجرا فیصله پیدا کند اما آنبار فرق داشت و مهشید ساکت نمیشد.مهشید که چهرهی خونسرد مرد عصبیترش میکرد لولهی توپ انتقادش را به سمت او گرفت:«مگه من چی ازت میخوام ، یه دست مبل و یه تلویزیون ۵۰ اینچی چیه که من باید اینطوری کنفت بشم.»مرد تا خواست چیزی بگوید مهشید زد زیر گریه و مثل مادر مردهها ضجه میزد.مرد جهت تسلی دادن کنارش نشست و او را دعوت به آرامش میکرد ولی مهشید هقهق کنان به حرفهایش ادامه داد:«دخترهی آشغال انگشتش رو تو سوراخ مبل میچرخوند تا بگه من چقدره بدبختم.خودت بدبختی فلک زدهی بی چشم و رو.»
مهشید با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد .کمی خودش رو آرام کرد و عشوهی خاصی به صدایش داد.رو به مرد کرد و گفت:«من تو این ۱۲ سال چیز زیادی ازت نخواستم .اگه نمیخوای سکته کنم یه تکونی به خودت بده. گوشواره نمیخری عیب نداره ولی تو رو خدا ،تو رو خدا،تو رو جون دخترمون، مبل و تلویزیون رو بخر . والا من نمیدونم چی کم از اون کاووس بدقواره داری.»
مهشید رگباری سرکوفتِ کاووس را به مرد میزد.احساسات متضادی در مرد به وجود آمده بود.هم دلش به حال مهشید میسوخت و هم دیگ غیرتش به جوش آمده بود. هیچ وقت اینطور با کاووس مقایسه نشده بود.به فکر فرو رفت.
«کاشکی منم درس و دانشگاه رو ول میکردم ،مثل اون کاووس پولدوست یه کسب و کاری راه مینداختم.هیچکی ارزش واقعی آدم رو نمیفهمه ،همه ظاهر آدم رو نیگا میکنن.اُملِ ضد اجتماعی نمیتونه تو یه جمع کوچولو چهار کلمه مثل آدم حرف بزنه ولی چون پول داره همه دورش جمع میشن.حالا خوبه چیز زیادیم نداره ،یه شاسی بلند چینی میندازه زیر پاش مردم خیال میکنند بیل گیتسه.من اگه بیعرضگی نمیکردم الان یه لندکروز زیر پام بود.خودم مقصرم که لعنت بر خودم باد.حالا من بدبخت چیکار کنم؟از کجا بیارم ، قسط آپارتمان، خرج تعمیر ماشین که به تِرتِر افتاده .مهشید رو چی کار کنم. داره دیوونه میشه.این زن بدبخت بی پولیهامو تحمل کرده. حالا مگه چی خواسته از من؟باید جبران کنم ،آره این درسته.» مرد سرش را به نشانه تائید تکان داد و گفت:«باید پوز این کاووس بی سواد رو بزنم،تا بفهمه هیچی نیست.»
یک ساعت بعد مرد دوباره از تصمیمش پشیمان شد.درمانده شده بود.یک فکرش پیش مهشید بود و یکی پیش قرض و قولههایش.مرد رو به آسمان کرد:«ای خدای کریم ،چی میشه یه دو میلیارد برسونی،نجاتم بده.»
مرد تا شب فکر کرد و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش چهرهی مصممی به خودش گرفت.با صاحبکارش تماس گرفت و قول دو شیفته شدنش را گرفت.
چند روز بعد هم به تشویق یکی از همکارانش سفتههای زیادی به یک نزول خوار داد و خودش را مقروض کرد.
گرمای داخل ماشین سیل عرق را از میان چینهای پیشانی مرد به روی ابروهایش جاری کردهاست اما آنقدر ذهنش در پیکار با مهشید است که کولر ماشین را از یاد برده است.چندبار انگشت سبابهاش را به ابروهایش میکشد ولی فایده ندارد. شیشه را پائین میکشد تا هوایی تازه کند .بعد از مدتی رانندگی به ترافیک سنگینی میرسد.در کنار پیادهرو ویترین مغازه تلویزیون فروشی خودنمایی میکند. زوج جوانی در حال دید زدن تلویزیونها هستند.مرد چشمهایش را گرد میکند و آنها را تعقیب میکند.فکرش را درگیر نگاههای حریص آن زوج میکند.
سفرهی بزرگی چیده شده بود. ظرف چینی پر از خورشت فسنجان و دیسهای خوشنقش کباب برگ و ماهی که به شکلی هنرمندانه تزئین شده بودند جلوی چشم مهمانها خودنمایی میکردند. مخلفات سفره هم تکمیل بود.تقریبا بیشتر فامیل درجه یک حضور داشتند.
مهمانها در حال غذا خوردن بودند که یکی از زنهای فامیل شروع کرد به حرف زدن:«مبارکه مهشید جون .ماشالا این که تلویزیون نیست،خود سینماس .مبلهاتم خیلی نایس هستن. مبارک باشه عزیزم.»مهشید زیر چشمی هاله را میپائید و با صدای بلند طوری که حرص او را در بیاورد جواب داد:«ممنونم گلم.ماشالا به جونت.قابل شما رو نداره. والا چی بگم ، دست شوهر عزیزم درد نکنه.اینا کادوی تولدم هستن.»
مهشید که آستین لباسش را از قبل کمی بالا داده بود ، دستبند طلای گران قیمتی که مرد برای او خریده بود به مهمانها نشان میداد.«سالارم،سایهی سرم ،این دستبند رو هم واسم خریده.» چند نفر از مهمانها با شنیدن این حرف،غوغایی برپا کردند. کف میزدند و به مرد آفرین میگفتند.مرد هم دو دستش را به سینه گرفته بود و با چرخیدن به سمت مهمانها سرش را خم و راست میکرد.
با فروکش کردن سر و صداها،زن مهمان، یک نگاه معنادار به شوهر خودش کرد و سپس به مهشید گفت:«خدا واسه هم حفظتون کنه.ما که باید جونمون درآد که چی بشه پرده پنجرهمون سه سال یه بار عوض کنیم.»
در این بین هاله هم که نمیخواست بر افروخته شدن صورتش مشخص باشد سرش را پائین انداخته بود.مهشید این موضوع را فهمیده بود به همین خاطر دنبال این بود که هاله را بیشتر سرشکسته کند:«هاله جون ،امروز کم حرفی ،چیزی شده ، انگار از چیزی ناراحتی؟.» هاله با اکراه سرش را بلند کرد .به کاووس نگاه کرد که بدون توجه به جمع و با ولع خاصی یک تکه ماهی را به دندان کشیده بود و استخوانهایش را به گوشه سفره میانداخت.هاله که حمایتی از کاووس دریافت نکرد یک لبخند مصنوعی و از روی اجبار تحویل مهشید داد و گفت: «چیزی نیست.»
مهشید جواب داد:«کادوی تولدم رو پسندیدی؟»
«خوبه مهشید جون فقط کاشکی مارک بهتری میگرفتی،البته اینم بد نیست.کار آدمو راه میندازه.»
«راستش هاله جون میخواستم مارک تلویزیون شما رو بگیرم ولی از چند نفر شنیدم که مدلهای بهتری به بازار اومدن،همین شد اینو گرفتم.»
هاله دندانهایش را به روی هم فشار می داد.پرههای دماغش را باد میکرد و در ذهنش به دنبال جواب بود،اما چیزی نمییافت.
بالاخره آن شب تمام شد.آن شب نقطه عطفی در زندگی مهشید و مرد بود چون خودشان را پیروز آن شب میدیدند. همین موضوع آنها را تشویق میکرد که به این مسابقه ادامه دهند.مرد تصمیم گرفت که یک ماشین نو و مدل بالاتر از پراید خودش بخرد.سر رسید سود نزول خوار و قسط آپارتمان هم نزدیک شده بود بنابراین مرد مجبور بود دست به یک حرکت بزرگ بزند و فقط یک راه به نظرش میرسید و آن هم کلاهبرداری از صاحبکار ثروتمندش بود که به مرد اعتماد کامل داشت.
مدتی بعد که پولهای دزدی به حد کافی رسید مرد ماشینش را فروخت و یک ماشین مدل بالای قسطی خرید.مرد به دزدی از صاحبکارش ادامه میداد و با هر بار دزدی همراه مهشید به بازار میرفتند و چند تکه از وسایل خانه را با وسایل به قول خودشان لاکچری عوض میکردند و این شد شیوه جدید زندگی آنها.وسیله پشت وسیله و دزدیپشت دزدی.یک سفر خارجی به آنتالیا و چند بار هم به کیش و اصفهان و شیراز سفر کردند.آهسته آهسته اخلاق مهشید هم عوض میشد.مرد با چشمانش میدید که مهشید افادهای و طلبکار شده بود و دیگر خبری از کدبانوگری و خانه داری او نبود .مرد میدید که مهشید تمام وقتش را در صفحههای مجازی صرف پزدادن به مردم میکرد.مرد میدید ولی چیزی نمیگفت چون تعریف و تمجیدهای فامیل برایش خوشایند بود و خودش را پادشاه مردان فامیل میدید.
انگار این ترافیک درد آور پایانی ندارد.هر چه قدر مرد جلوتر میرود باز هم ماشین پشت ماشین در صف هستند.شلوغی ،گرما، آلودگی هوا و بیقراری دست به دست هم داده بودند تا امان مرد بریده شود.مرد چشم میچرخاند تا شاید راه فراری از ترافیک پیدا کند اما لگدهایی که دو کودک فال فروش به یکدیگر میزنند فکر مرد را چندباره به گذشته برد.
مدتها گذشته بود.مرد حسابی خودش را مقروض کرده بود و دیگر دزدی از صاحبکار هم جواب نمیداد.چشم و هم چشمی با فامیل هم مثل روزهای اول به مزاق مرد خوش نمیآمد.یک شب ساعت ده،خسته و گرسنه به خانه رسید.مهشید موبایل در بغل خوابیده بود.مرد با لگدی محکم به تختخواب،مهشید را بیدار کرد.مهشید که شوکه شده بود ، بهت زده گفت:«چیه ، چه خبرته ، دیوونه شدی؟.»مهشید میدانست چرا مرد عصبانی بود.«خیالت سرآوردی، وظیفته،باید بکنی.گرسنته یک تیکه پیتزا تو یخچال هست، گرم کن بخور.»
بعد از رد و بدل شدن کلی فحش و ناسزا طاقت مرد طاق شده بود.کمربندش را بیرون کشید و به جان مهشید افتاد.میان در و همسایه دیگر آبرویی نداشتند.مرد تازه فهمیدهبود چه گِلی به سرش گرفته بود.میخواست مهشید را طلاق بدهد ولی نمیشد چون پرداخت مهریه برای او میشد قوز بالای قوز.باید میسوخت و میساخت.
مرد بالاخره از آن ترافیک رنج آور نجات پیدا میکند و خودش را به روبروی کلانتری میرساند.ماشین را پارک میکند و سیگاری آتش میزند.این سیگار آتش زدن صحنه شوم امروز را برای او تداعی میکند.
مرد سیگار بدست خودش را جلوی در خانه رساند.صاحبکارش با حکم جلب منتظر او بود.مرد به داخل خانه برگشت تا آماده رفتن به کلانتری شود.او که کلافه و شوکه بود سیگار را در گلدان جلوی در خاموش کرد.مهشید پیوسته و به شکل احمقانهای به او پیشنهاد میداد که فرار کند.مرد که او را دلیل بدبختیهایش میدید به سوی او حمله کرد ولی مهشید خودش را در آشپزخانه قایم کرد و غرّولند میکرد:«مگه من گفتم دزدی بکن ،خودت مقصری.» مرد کفشهایش را میپوشید تا بیرون برود .مهشید هم گریه میکرد و صورتش را چنگ میزد.دختر مرد جهت دلداری به سمت مادرش رفت ولی مهشید که کنترلی روی خودش نداشت دختر را چنان هول داد که سرش به تیزی میز نهارخوری خورد.خون مرد با دیدن این صحنه به غلیان آمدهبود. گلدانی را بلند کرد و به سمت مهشید انداخت.گلدان در هوا میچرخید و در نهایت به هدف خورد،شقیقه مهشید چاک خورده بود و فوارهی خون جاری بود.مهشید دستان لرزانش را به شقیقهاش زد.نوک انگشتش وارد چاک زخم میشد و او را وحشت زده میکرد.کمکم چشمانش رو به سیاهی میرفت.تلوتلو میخورد و رد دست خونیاش را به همه جا میزد و بعد از چندبار عقب و جلو رفتن نقش زمین شد .مرد هراسان خودش را به بدن نیمه جان مهشید رساند.نیمی از صورت مهشید را خون گرفته بود،میلرزید و پلکهایش نیمه باز بود،انگار با مرد حرفی داشت.تقلای مرد راه به جایی نبرد و مهشید کشته شد.مرد غرق در صورت مهشید بود که ناگهان صدایی از پشت سرش گفت:«کات ،عالی بود،بچهها.» اما مرد بلند نمیشد و توجهی به دستور کارگردان نداشت.مرد در صورت خونی مهشید چهره همسر خودش سارا را میدید.حتی هنگامی که خانم جعفری بازیگر نقش مهشید بلند شده بود و صورت خونیاش را پاک میکرد،رو به او گفت: «خدا رو شکر سارا نمرده.» اعضای گروه تعجب کرده بودند و چیزی نمیفهمیدند.مرد به کمک دستیار کارگردان از جایش بلند شد ولی همچنان بر روی صورت خانم جعفری قفل بود .همه متوجه این موضوع شده بودند. گروه فیلمبرداری قصد ادامه کار را داشت اما مرد به بهانهی اینکه قرار مهمی دارد آنجا را ترک کرد.اضطراب داشت و میخواست هر چه زودتر خودش را به قرار برساند.دستش میلرزید و به سختی سوراخ قفل ماشین را پیدا کرد و راه افتاد.
صدای تقتقی به روی شیشهی ماشین، فکر مرد را از صحنهی فیلمبرداری بیرون میکشد.شیشه ماشین را پائین میزند. زنش سارا را میبیند که لبخندی مصنوعی بر روی لب پر از ماتیکش دارد. سارا عینک آفتابی لاکچریاش را بر میدارد و یک دسته سفته را به بازیگر نشان میدهد و میگوید«سلام مرد خوشتیپ آمادهای.»رقص اغواگرانه سفتههای سفید، دل مرد را به لرزه میاندازد.دستش را به سمت سارا دراز میکند،سفتهها را میقاپد و پاره میکند. زنش با جیغ و داد کردن شروع به اعتراض میکند و از ماشین دور میشود.مرد نگاهی به مامور جلوی کلانتری میکند.زیر لب خندهای میزند.کولر ماشین را روشن میکند و به سمت زنش راه میافتد تا سکانس جدیدی در زندگیش بازی کند.
آقای مجید کوثریراد عزیز، سلام. چه خوب که داستانتان را بار دیگر بازنویسی کردید. این توجه به متنی که خلق کردید و احترامی که برای خوانندهاش قائل هستید، جای تشکر و تحسین دارد.
«مردی که به خون نزدیک بود» در نسخهی جدید رنگ و بوی تازهای گرفته. با طولانی کردن متن و زدن فلشبکهای بیشتری به گذشته به خواننده فرصت دادید تا بیشتر با مرد و مهشید و البته به موازاتش سارا آشنا شود. ورود به گذشته و نشاندادن تکههایی که در تغییر مرد در شیوهی زندگیاش تأثیر به سزایی داشتهاند مخاطب را به او و زندگیاش با مهشید نزدیکتر میکند. ساختن لحظههایی که مرد به دلیل نداشتن پول تحقیر میشود و با اینکه خوب درس خوانده و تلاش کرده که بیش از هر چیز انسان باشد و زنش را راضی نمیکند، به متن عمق داده. زن فقط پول میخواهد و این همان وسوسهی سیب سرخ حوا است که بالاخره مرد تسلیم میشود و راه به بیراهه میسپارد. خواننده با راوی همراه میشود و کنجکاو است که بفهمد مردی که مسیر زندگیاش را برای به دست آوردن پول بیشتر و راضی کردن زن همیشه ناراضیاش عوض کرده، قرار است به چه سرانجامی برسد. با اینکه میداند داستان از شیوهی ضد تعلیق استفاده کرده و راوی در سطرهای آغازین به خواننده خبر داده که مهشید توسط مرد به قتل رسیده. مرد داستان حتی به اسم خوانده نمیشود و این نشانهی خوبی است که مخاطب را به فکر وا میدارد. مردی که همیشه تلاش کرده درست زندگی کند حالا اسیر وسوسهی زنش شده و زندگیاش را به باد میدهد. اما همه چیز هیجانانگیزتر میشود وقتی خواننده میفهمد مرد بازیگر است و تا اینجای داستان راوی از سکانسهای فیلمی که او نقش اولش است به او اطلاعات داده. مرد در لحظهی پایان فیلمبرداری نگاهش روی مهشید میماند و مهشید جملهای میگوید که باعث تعجب عوامل صحنه و البته خواننده میشود. این سارا کیست که مهشید از او حرف میزند؟ و این آماده کردن خواننده است برای سکانس پایانی داستان که سارا وارد میشود. سارایی که بی شباهت به مهشید نیست و زندگی مرد را نابود کرده تا جایی که لحظهی کشتن مهشید در فیلم در ذهنش سارا را کشته. خواننده از اتفاقات داستان و حال و هوایی که مرد دارد و البته عنوانی که برای داستان انتخاب شده، کشف میکند که این داستان قرار نیست پایان خوشی داشته باشد. نه برای سارا که مرد تا این اندازه از او متنفر شده که به کشتنش فکر میکند نه برای مرد که بازیگر موفقی است و شاید برای انتقام از سارا حرکتی بکند و کنشی انجام دهد که باقی زندگیاش را هم به فنا بدهد.
آقای مجید کوثری خسته نباشید. امیدوارم با همین جدیت و تلاش به نوشتن ادامه دهید.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.