عنوان داستان : فرزندان آفتاب
نویسنده داستان : محدثه بیاتی
خورشید پس از سرمای یک زمستان طولانی بیدار شد. نفس عمیقی کشید و گرمای بازدمش، بهار را مجسم کرد. نور خود را بر زمین پاشید و فرزندانش، گل های آفتاب گردان را به خاک سپرد.
گل ها جوانه زندند و قد کشیدند. نگاه کردند و آغوش مادر را نیافتند. ترسیدند و به آسمان نگاه کردند؛ مادر آنجا بود، دور دور دور.
هر سحر بیدار میشدند و طلوع مادر را تا غروبش تماشا میکردند. هر روز انقدر به آسمان چشم می دوختند و مسیر مادرشان را دنبال میکردند تا شاید خورشید آنها را ببیند و دوباره به آغوش گرم خود بازگرداند؛ اما ندید.
خورشید گل هایش را ندید، تا بالغ شدند. بالغ شدند و فهمیدند دیگر ریشه هایشان در خاک سرد ماندگار شده است؛ راه برگشتی نیست. دیگر مسیر مادر را دنبال نکردند و چشمشان به افق دوخته شد.
بهار و نیمه تابستان گذشت و گل ها هر روز سر خمیده تر میشدند. تا اولین باد خنک وزید. خبر آمدن پاییز رسید و دومین باد پاییزی گل هارا خزان کرد و با خود به سرمای ابدی برد.
خانم محدثه بیاتی عزیز، سلام. چقدر خوشحال شدم که داستانی از نوجوانی اهل نوشتن به دستم رسید. چه خوب که از همین سن کم استعداد نوشتن را در خودتان کشف کردید و در راه پر پیچ و خم داستان پا گذاشتید. امیدوارم در این راه مصمم باشید و با تلاش و پشتکار به نوشتن ادامه دهید و به زودی داستانهای بیشتری از شما دریافت کنیم.
«فرزندان آفتاب» داستان بسیار دوستداشتنی و تأثیرگذاری بود. شخصیتهای داستان به جای آدمها، خورشید و گلهای زیبا و دوستداشتنی آفتابگردان بودند و شما به خوبی توانسته بودید که تصاویر زیبا و فریبندهای را برای مخاطب بسازید. اما این داستان جا دارد که بهتر شود. حیف است که چنین فکر اولیهی خوبی را به داستانکی محدود کنید. از خورشید و گلهای آفتابگردان بیشتر استفاده کنید. ماجرا بیافرینید. راوی داستان شما فقط دارد میگوید و چیزی را نشان نمیدهد. نشاندادن یعنی اینکه گلها با هم گفتگو کنند. کاری در داستان انجام دهند. خورشید به عنوان مادرشان کُنِشی داشته باشد. اتفاقاتی برای بچههایش بیفتد. مثلا همین آمدن پاییز. همین که گلها عمرشان دارد تمام میشود و خورشید نمیتواند برای بچههای عزیزش کاری بکند. خورشید را مادری دلسوز و مهربان تصور کنید. بچههایش را مثل خواهر و برادرهایی در یک مزرعهی آفتابگردان تصور کنید. اجازه دهید تشخص داشته باشند. شخصیتهای داستان شما باشند. باورشان کنید و همین کمک میکند که خوانندهی داستان شما هم آنها را باور کند. مادری که مجبور است از بچههایش جدا بشود اما از همان بالا حواسش به آنها هست. یکیشان شیطان است و مدام با پروانهها و زنبورها بازی میکند. یکی خجالتی است و گوشهای کز کرده. یکی هم از همه باهوشتر است و خواهر و برادرهایش را راهنمایی میکند. مادر میداند که با آمدن پاییز عمر بچههایش تمام میشود. غمگین است . کاری از دستش برنمیآید. بچه ها در اوج جوانی و شور و حال و خوشحالی کمکم ضعیف میشوند. گلهایشان کم طراوت میشوند. مادر برای نجاتشان تلاش میکند اما کاری از دستش برنمیآید. اجازه دهید که بچهها در داستان با هم حرف بزنند و خودشان را به روشنی در ذهن خواننده به تصویر بکشند. این باعث میشود خواننده به آنها علاقه مند شود و وقتی پاییز آنها را از پای درمیآورد، خواننده تحت تأثیر قرار بگیرد و برای از دست رفتنشان غمگین شود.
محدثهی عزیز، مدتی به سراغ داستانتان نروید. خوب از متن فاصله بگیرید و بعدتر داستان را چندین بار و با صدای بلند برای خودتان بخوانید. حتما جای خالی یک ماجرای خوب را در متن احساس میکنید و با تغییراتی که میدهید داستانتان را به موقعیتی که شایستگیاش را دارد میرسانید. نوشته بودید که در اول راه نوشتن هستید. از همین حالا داستان و داستاننویسی را جدی بگیرید. تا میتوانید داستان بخوانید. داستانهای ارسالی به پایگاه نقد و یادداشتهایی که منتقدین روی داستانها مینویسند را بخوانید. با این کار با خیلی از تکنیکهای نوشتن آشنا میشوید. به نقاط قوت و ضعف داستانها آگاه میشوید و همین به شما در نوشتن داستان کمک میکند. برایتان آرزوی موفقیت میکنم.
بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بفرستید که مشتاق خواندن هستیم.