عنوان داستان : خاتون
نویسنده داستان : سودابه نصیری
«بسم الله الرحمن الرحیم»
همهی اهل آبادی درکنار زمین جمع شدهاند.
هیچکس کوچکترین تکانی نمیخورد.
کسی جرأت حرف زدن و اعتراض کردن ندارد.
حتی کدخدا که همیشه زبانش برای رعیتهای بیچاره دراز بود، مثل موش خودش را پشت مردم پنهان کرده.
تیمور، همان مأموری که دستور شلیک به پای صفدر داده بود؛ هیکل گندهاش را تکان میدهد و از اسب پایین
میآید. تفنگش را روی دوش میاندازد وبه سختی در زمین گِل شده از باران، قدم بر میدارد.
بایک دست کمربندش را میگیرد و با دست دیگر سبیل کلفتش را تاب میدهد.
قدش بلند نیست، اما تا جایی که میتواند شانهاش را بالا میدهد تا ابهت نداشتهاش را به رخ بکشد. خندهی
تمسخر آمیزی بر لب پهن و آویزانش نقش میبندد.
دندان چرکینش، چهرهاش را زشت و کریهتر میکند.
به صفدر که از شدت خونریزی نای حرف زدن ندارد، اشاره میکند و بلند طوری که همه بشنوند میگوید:
_این... نتیجهی سرپیچی کردن از فرمان حکومته.
نگاهش را از چشمان وحشت زدهی مردم میگیرد و به خاتون زل میزند:
_اگه دیوونگی نمیکردی ومثل بقیه زمینت رو با قیمتی که حکومت تعیین کرده میفروختی، امروز این تیر
زبون بسته حروم شوهرت نمیشد.
با هرکلمه، از گوشهی دهانش چند قطره آب بیرون میریزد. انگشت اشارهاش را به نشانهی تهدید تکان میدهد و جملهی آخر را میگوید:
_از این به بعد این زمین متعلق به حکومته. دیگه حق ندارین پاتون رو اینجا بذارین.
خاتون زیرچشمی به گوشهای از زمین نگاهی میاندازد.
بیصدا ذکری میخواند و چادرش را محکم بر پای تیر خوردهی صفدر میبندد.
کمر صاف میکند و از کنار شوهرش بلند میشود.
همیشه شانه به شانهی صفدر بدون ذرهای گله و شکایت در شالیزارها کار کرده بود و نازپروردگیهای خانه پدری را
به خانهی شوهر نیاورده بود.
همین زمین را هم باپولِ فروش قالیهایی که میبافت خرید. از همان اول هم نیت کرد، نصف سود هرسالش برای یتیمهای آبادی باشد؛ اما این بار فقط حق یتیمها نیست که او را مصمّم کرده؛ بلکه انگار در دل این زمین چیز گرانبهایی دارد و نمیخواهد از آن دست بکشد.
خاتون، یکبار دیگر نگاه نگرانش را به صفدر میدوزد و بغض نشسته در گلویش را قورت میدهد. رو به مأمورها
میکند و با صدایی رسا میگوید:
_من اجازه نمیدم دست ناپاک شما به این زمین برسه .
تیمور پوزخندی میزند:
_خواهیم دید؛ فردا همه چی معلوم میشه.
این را میگوید؛ سوار بر اسب میشود واز آنجا میرود.
دو سرباز دیگر هم اسبشان را هِی میکنند و پشت سر تیمور
میتازند و میروند.
با رفتن آنها چندنفر از هم ولایتیها، کمک میکنند و صفدر را به خانه میبرند.
حیدرقلی که دل خوشی از صفدر ندارد، به بغل دستیاش بلند طوری که خاتون بشنود میگوید:
_اینا همه نتیجهی وصلت کردن با یه آدم یلاقباست، اگه همون بیست سال پیش عروس من میشد، حالا از
اصل ونسب من استفاده میکرد و سختی نمیکشید. اجاقشم کوره؛ یکی رو نداره فردا زیر تابوتش رو بگیره.
حیدرقلی آنچنان گذشته را شخم میزند که انگار نه انگار روز قبل مأموران شاه تمام زمینهای آبا و اجدایش را با
نصف قیمت از چنگش بیرون آوردهاند. آن اصل و نسبی هم که این چنین با آب و تاب دربارهاش حرف میزند،
اندازهی پر پشه به کمکش نیامد.
*******
صدای زوزهی گرگهایی که در اطراف آبادی میچرخند، سکوت شب را میشکند.
صفدر به پشتی تکیه داده و پایش را زیر لحاف بزرگی فرو کرده؛ تا گرمای آن، سردی نشسته در جانش
را کمتر کند.
خاتون، عرق صورت او را با دستمال سفیدی پاک میکند و آخرین قاشق سوپ را به دهانش میگذارد.
صفدر کمی جان میگیرد. لبخند تلخی روی لبهای خشکیدهاش مینشیند و میگوید:
_شنیدی تیمور وقتی میرفت چی گفت؟! مطمئنم بازم پیداشون میشه. اگه بیشتر از این جلوشون وایسیم به قضیه شک میکنن. بهتره اون وسایل رو شبانه از زمین بیرون بیاریم و جای دیگه پنهان کنیم!
خاتون دستمالی خیس میکند و به لبهای ترک خوردهی صفدر میکشد:
_خودت بهتر میدونی این اطراف پراز آدمهاایه که برای خوش خدمتی به حکومت، شب و روز زاغ سیاه مردم رو چوب میزنن. چطوری دور از چشمشون وسایل رو بیرون بیاریم!؟ جایی هم امن تر از زیر اون زمین نداریم.
خاتون با حوصله دستمال دیگری بر لبهای صفدر میکشد و ادامه میدهد:
_آقاصفدر، اون وسایل پیش من امانته، نسل در نسل دست به دست شده و به من رسیده. این امانتیها صاحب دارن. من شک ندارم که صاحبش مواظب همه چی هست.
صفدر، به صورت خاتون زل میزند و در دل هزاران بار او را تحسین میکند.
*******
دیشب درد پا، امان صفدر را بریده بود. تا سپیدهی صبح نه خواب به چشم خودش آمد و نه خاتون. صبح بعد از
اینکه نمازش را نشسته خواند تازه خوابش برد؛ اما آنقدر در خواب، آه و ناله کرد که خاتون بی تابِ دردی شد که در جان همسرش افتاده.
قطره اشکی از چشم خاتون پایین میریزد؛ با پَر روسری جلوی آن را میگیرد تا سیلابِ غم راه نیفتد.
دستش را سر زانو می گیرد و بلند میشود.
هرچه دوا و دارو درخانه میبیند؛ دَرهم میکند تا مرهمی برای دردِ پای صفدر آماده کند.
یاسین را هم از حفظ میخواند و روی دوا فوت میکند.
ناگهان گوشش تیز میشود:
_خاتون... خاتون...
صدای جابر است، پسر ماه طلعت.
خانهشان فقط چندمتر با زمینِ خاتون فاصله دارد.
نوجوان زبرو زرنگیست. جای بچهی نداشتهی خاتون را پرکرده.
خاتون با دلهره پایین میآید و روی آخرین پله میایستد:
_چیه جابر؟! ... چه خبره؟
جابر، فاصلهی خانه تا اینجا را آنقدر سریع دویده که نفسش به سختی بالا میآید. رو به خاتون میکند و بریده بریده میگوید:
_مأمور ... مأمورا ... ریختن تو زمینتون... دارن ... زمین رو شخم میزنن...
رنگ از چهرهی خاتون میپرد.
پلهها را دوتا یکی بالا میرود.
صفدر از صداها بیدار میشود:
_خاتون؟!...چیشده؟! ... اتفاقی افتاده؟
خاتون سراسیمه، گرهی روسریاش را سفت میکند و چادرش را میپوشد.
همانطور که به طرف در میرود، میگوید؛
_امانتیها صفدر... امانتیها... باید زودتر برم. اگه زمینو زیرو رو کنن اولین چیزی که میبینن! ... خدا رحم کنه.
این را میگوید و بیرون میدود. آنقدر باعجله، که حتی صدای صفدر را نمیشنود که میگوید؛
_تنهایی نرو ... وایسا منم یه جوری بیام ... خاتون؟!...
بارانی که از نیمه شب شروع به باریدن کرده بود، شدت بیشتری میگیرد.
خاتون بیوقفه میدود و پای برهنهاش را مثل پتک، بر زمینِ گل آلود میکوبد.
صورت سفید و مهتابیاش، سیراب از باران میشود.
روسری را جلوتر میکشد و تار مویی که از آن بیرون زده را کنار میزند.
لبهای یاقوتیاش را مدام تکان میدهد و هرچه دعا از حفظ است، میخواند.
تا زمین راهی نمانده.
پا تند میکند و سریع تر میدود.
سربازها را میبیند.
تیمور پیشاپیش آنها دست به کمر زده و ایستاده.
گاوآهنی بزرگ زمین را شخم میزند.
میخواهند هرچه کاشته شده، از بین ببرند.
هنوز تا گوشهی زمین که وسایل در دل آن است؛ چند قدم فاصله دارند.
خاتون هوا را میبلعد و نفسی تازه میکند.
خودش را به مأمورها میرساند.
دستان کشیده و ظریفش را به عرض شانه باز میکند و مقابلشان میایستد.
تیمور، مثل بقیهی مأمورها پلاستیک بزرگی روی سر کشیده، تا از باران در امان بماند. چهرهاش از دیروز زشتتر شده.
صدای بد ترکیبش را بلند میکند:
_هوی... ضعیفه... برو کنار بذار کارشونو کنن.
خاتون بدون اینکه به او نگاهی کند جواب میدهد:
_به چه حقی بدون اجازه وارد زمین من شدین؟ نمیبینین برنجها تازه کاشته شده؟!
تیمور، از آن پوزخندهای همیشگی میزند؛ اما یکباره خشم تمام صورتش را میپوشاند. باحالتی عصبی جلو میآید و میگوید:
_حق!!! ... هه... تا دیروز شاید، ولی از امروز هیچ حقی نداری. انگار تیری که حوالهی شوهرت شد یادت رفته. یاهمین حالا گورت رو گم میکنی، یا خودم از هستی ساقطت میکنم.
باران شدیدتر میشود.
خاتون پا پس نمیکشد.
قطرههای باران، از سرو صورت و دستش سرازیر میشود و زیر پایش را بیشتر گِل میکند.
تیمور، کلافه میشود. هیچوقت نشده بود کسی اینچنین مقابلش بایستد و از دستورش سرپیچی کند:
_که اینطور... پس نمیخوای گورت رو گم کنی!؟... باشه... خودت خواستی.
این را میگوید و رو میکند به مأموری که کنارش ایستاده:
_تا پنج میشمارم، اگه این زن کنار نرفت. بهش شلیک کن... یک...
سرباز، جا میخورد. به آرامی تفنگش را بر میدارد و خاتون را نشانه میگیرد.
_دو...
تیمور، با غیظ به خاتون زل میزند.
تند تند نفسش را بیرون میدهد.
پرههای دماغش پشت سرهم تکان میخورند. ابروهایش را بیشتر درهم میکِشد و بازهم میشمارد:
_سه...
صفدر، با حال زار و آشفته چوبی بلند زیر بغل گرفته و لنگان از دور میآید.
_چهار...
خاتون اما؛ چشمش را روی هم گذاشته و آرام ایستاده.
کودکیهایش را به خاطر میآورد. مادربزرگش بی بی افسر همیشه میگفت:
_ هیچی مثل عاقبت به خیر شدن نیست، تصدقت بشم. سر نمازات دعا کن خدا عاقبت به خیرت کنه.
آن روزی هم که از بین بیشمار خواستگارهای مال و منال دار به صفدر جواب مثبت داد، پدرش خان محمد گفت:
_صفدر مرد خوبیه، شاید دارایی زیادی نداشته باشه، ولی غیرت داره.
بعد پیشانیش را بوسیده و گفته بود:
_ الهی عاقبت به خیر بشی دخترم.
_ پنج... بزن...
ذکری در یاد خاتون نقش میبندد و زیرلب آن را زمزمه میکند:
_کُلُّ یوم عاشورا و کُلُّ أرض کربلا
ناگهان، دستهایش پایین میافتد.
رگههایی از خون بر صورتش جاری میشود و چشمهای دریاییاش را سرخ میکند.
با دست، خون را از چهره میگیرد.
بدنش سست میشود.
توان از پایش میرود و نقش بر زمین میشود.
با ته ماندهی جانی که در بدن دارد، خودش را کمی جابهجا میکند و با دست خون آلود، گوشهی زمین علامتی
میزند.
صفدر تمام دردهایش را فراموش میکند. چوب دستیاش را پرت میکند و گریه کنان چند قدمی خاتون،
خودش را بر زمین میاندازد.
خاتون مردم را میبیند که از دور و نزدیک بیل و داس بر دست گرفتهاند و دوان دوان به طرف تیمور و دار و دسته
اش میآیند.
جابر هم جلوتر از همه میدود.
خاتون بادیدن آنها لبخندی میزند.
چشمانش را میبندد و در دعای خیر پدر غرق میشود:
_الهی عاقبت بهخیر بشی دخترم.
*********
در و دیوار آبادی سیاهپوش شده. مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ جمع شدهاند.
از دیروز که آن اتفاق برای خاتون افتاد و دلیلش را فهمیدند؛ اشک چشمشان لحظهای خشک نمیشود.
هرچه داشتند در دست گرفتند و باهم، مزدوران و مأمورهای حکومت را از آبادی بیرون کردند. تفنگ و
اسلحههایشان را هم غنیمت گرفتند تا با دست پُر از خانه و ناموسشان دفاع کنند.
حالا آمدهاند تا گنج گرانبهای خاتون را از زمین بیرون آورند.
صفدر، روی زمین مینشیند و پای تیر خوردهاش را دراز میکند.
با کمک جابر گوشهی زمین را که با خون خاتون عالامت دار شده، میکَنَد.
جعبهای را از زیر خاک بیرون میآورد و باز میکند.
کلاه خُود، چندین پرچم، و زِرهی سبز رنگ کوچکی را بیرون میآورد؛ میبوسد و به دست دیگران میدهد.
در آخر، پارچه حریر و سنگینی را بیرون میآورد. کتیبهای سیاه و طلاکوب شده از جنس ابریشم که هنر دست
خاتون است، در میانش پدیدار میشود.
کتیبه را باز میکند. روی آن با نخهای ابریشمی ذکری نوشته شده.
چند نفر، پرچمها را به دست میگیرند و راه میافتند.
میرزا احمد با همان صدای دلنشینی که هر روز اذان میگفت، نوحه سرایی میکند.
مردم به سر و سینه میزنند و با میرزا احمد همخوانی میکنند. ممنوع بودن عزاداری و تعزیه خوانی، دیگر برایشان معنایی ندارد. ابایی ندارند از اینکه عَلَم و پرچمهای «یاحسین» را مأمورها ببینند.
زنها شیونکنان به سر و صورت میزنند و پشت سر مردها با فاصلهای کم حرکت میکنند.
صفدر با یک دست چوبدستی را میگیرد و دست دیگرش را بر شانهی جابر میگذارد و حرکت میکند.
تابوت خاتون روی دستها بالا میرود.
حیدرقلی با نگاهی پشیمان و شرمنده به جمعیتی که برای گرفتن زیر تابوت، دست یکدیگر را پس میزنند خیره میشود.
کتیبه را چهار نفر بر دست میگیرند و جلوتر از همه پیش میبرند؛ انگار خاتون در پی کتیبه میرود و مردم درپی
خاتون.
ذکر روی کتیبه را همه میبینند و بلند میخوانند:
_کُلُّ یوم عاشورا و کُلُّ أرض کربلا
باران، هنوز هم با شدت میبارد.
پـایـان