عنوان داستان : صدای تشنگی
نویسنده داستان : مجتبی رنجبر
فقط فنس ها و سیم خاردارهای تیز و عریان عامل جدایی آنها نبود، خارها و گزنه هایی که کپه وار و ردیفی در بستر رود خشکیده در کنار هم قرارگرفته بودند همچون تیشه ای بر قلبشان فرود می آمد، زخم می زد و سینه شان را مالامال از درد می کرد؛ مردمی با زبانی واحد و از یک جنس، به این فاصله تن داده بودند و این جدایی آنها را چندان اذیت نمی کرد، چون این فنس ها حائلی نبود که مانع صحبتشان شود. و فقط این طبیعت خشک بود که آنها را اینچنین دلسرد و خاموش کرده بود.
بعد از آن تصمیم هولناک که باعث شد بر روی رودی که آنها را حیات می بخشید سد بزنند، پرندگان نیز، دیگر میل پرواز بر فراز آسمان این سمت را ندارند، سمت غربی رود که هم اکنون مغضوب عده ای نااهل شده است. جایی که پیرمرد ژولیده موی با لباسی مندرس در خانه ای به غایت کهنه و متلاشی روزگارش را سپری می کند، جز عده معدودی در این روستا نمانده اند، خانه ها متروک همانند روح هایی سرگردان متوحش به نظر می رسند و در برزخ تاریکی به انتظار اهالی خود نشسته اند. الوارهای چوبی یکی پس از دیگری از سقف خانه ها آویزان می شود و صفیر مرگ چون گرگی زوزه می کشد، کوزه ها خالی، کرت ها خشکیده و بی آب و تن رنجور او همچون بیابان ترک خورده است.
غروب آفتاب از گودالی کوچک آب بر میدارد بر کناره ای می نشیند و با سربازی در آن سو نگاه در نگاه می شود تا شاید سخنی بگوید و روحی تازه کند. زمانی این رود خروشان مایه شادی هر دو سو بود، هم اینور مرز و هم آنور مرز، اکنون سهم او و مردمانش تشنگی است. اکنون باید صدای شادی بچه ها و هیاهوی حیوانات را از آن سوی مرز بشنود، شاید فقط 10 متر آن طرف تر. قطعا از تشنگی نخواهد مرد چون احتمالا انسانی خواهد بود که به نحوی کاسه آبی از آن طرف فنس ها به او هدیه کند؛ پس نگران مردن نیست، نمی میرد اما مردن تدریجی زمینی که سالیان زیادی در آن کشت و زرع کرده می بیند. آن طرف پشت فنس ها درختان گیلاس و شلیل و گردو سربرافراشته اند، سایه هایی گسترده با چمن هایی سبز و گل هایی که به صورت منظم در باغچه هایی طولانی منظره خوبی را شکل داده اند. حسرتش بیشتر می شود. او و اهالی معدود روستا شاهد خشکیدن درخت ها و مزارع هستند؛ با خود می گوید کاش کودکی بیلی به دست راه آبی حفر کند و دزدانه آب را به سمت آنها هدایت کند، کسی که نمی تواند متوجه شود اما وقتی به خود می آید می بیند که در خیالات خامی به سر می برد، فاصله فنس تا جاده کم نیست و اینکه این فاصله پر است از موانع و سنگ ها یی که بر روی هم انباشته و با سیمان و قیر پوشانده شده اند. در تعجب است به رغم آنکه هر روز کنار فنس ها گرد هم جمع می شدند و حرف می زدند و از خاطرات خود می گفتند و از تفاوت ها و شباهت ها قصه سرایی می کردند، چطور اکنون به کل غریبه شده اند، یعنی آب اینقدر می تواند باعث جدایی شود. حتی آنروز که سعی کرد با سرباز صحبت کند با بی اعتنایی او روبرو شده بود، سربازی که همیشه با او شوخی می کرد و بارها برای همدیگر چیزهایی را پرت می کردند، سرباز برایش سیگارهای مرغوب می آورد و او در مقابل از درختان و مزارعش خیار و گوجه و میوه به سرباز می داد. اما چگونه شد که این دو ملت به همین راحتی از هم جدا شدند، آنها گذشته از آب به این هم کلامی نیاز داشتند. اهالی رخت بربستند و رفتند چون دیگر نه قوتی بود و نه دلخوشی و نه امیدی. ولی پیرمرد با اینکه صدای تشنگی را از لای درختان رنجور و مزارع و حیوانات می شنید همچنان امیدوار بود که روزی این رود دوباره بغرد و فوران کند.
سلام به جناب رنجبر عزیز. دوست نازنین خسته نباشید و دست شما درد نکند. داستان صدای تشنگی به موضوع خوبی پرداخته. سوژهای که کاربرد عمومی دارد.هم برای ایران و هم برای تمام دنیا. کمبود آب فقط مشکلی ایرانی نیست. مصیبتی جهانی است و جا دارد همه ما هم به این مهم بپردازیم و هم قدرش را بدانیم. منتها نوشته جنابعالی برای داستان شدن اصلاحیههایی نیاز دارد.
اولا این دو ملت کدام ملتاند؟ منظور از دو ملت چیست؟ برداشت ما از دو ملت یعنی دو کشور. اگر نیت جنابعالی هم همین است این دو کشور کدام کشوراند؟ ما در داستان چیزی به نام کلیگویی و کلینویسی نداریم. بنابراین دو ملت بدون اسم این دو ملت حرفهای و کارساز نیست. مگر این که عمدا خواسته باشید این کار را بکنید و آنوقت این پرسش مطرح است که چرا؟ برای نوآوری در داستان؟ یا نیتی غیر از این؟ اگر منظور نوآوری باشد، پیشنهاد بنده این است که زود است. اجازه بدهید داستان و کارکردهای داستانی را خوب و حرفهای بیاموزیم و سپس دست به نوآوری بزنیم. برای پرداختن به نوآوری یا باید نبوغ زیادی داشت و یا تجربه کافی.
نکته دوم این است که داستان کمی به سمت واقعهنگاری و گزارشنویسی میچرخد. شاید علت این باشد که نویسنده داستان زیاد نخوانده یا اگر خوانده داستانهای حرفهای زیاد نخوانده. گمان بنده این است که برای نوشتن داستان، قبل از هرچیز باید بافت داستان را خوب شناخت. و شناختن ساختار و عناصر داستان جز با مطالعه زیاد ممکن نیست. یا باید زیاد خواند یا در محضر استادی کاربلد و حرفهای شاگردی کرد. درغیر این صورت یا باید نابغه بود و یا آنچه به قلم میآوریم ضعیف و نپخته خواهد بود.
شروع داستان شما خوب است. خبر از اتفاقی میدهد. نگران میشویم که چه در پیش است؟ منتها چندخط جلوتر میفهمیم آنچه منتظرش بودیم مهمتر از اتفاقی است که نویسنده برایمان رقم زده است. درواقع انتظار ما از واقعه پیش رو، بیش از آن چیزی است که نویسنده برایمان تدارک دیده. این مسئله باعث میشود با داستان فاصله بگیریم. چندان جذب داستان نشویم و چنانچه بقیه نوشته را هم مطابق میل نبینیم، چهبسا کنارش بگذاریم و این برای نوشته خطرناک است. عکس این خیلی بهتر است. به این معنی که منتظر واقعهای باشیم، اما ببینیم نویسنده دو واقعه برایمان تدارک دیده، یا مثلاً واقعه ممکن است همان یک واقعه باشد، اما خیلی بزرگتر و مهمتر از چیزی که ما تصور میکردیم.
نکته مهم دیگر داستان این است که نوشتهاید این دو ملت از هم جدا شدهاند. چرا؟! این پرسشی نیست که داستان آن را بیجواب بگذارد. ما در داستان هیچ سوال بیجوابی نداریم. بله خودمان بهعنوان نویسنده مستقیم جواب نمیدهیم اما با تصاویر و وقایعی که در داستان میآوریم، به مخاطب کمک میکنیم که خودش جواب را کشف کند. این کشف برای پرسش پیش گفته صورت نمیگیرد.
نوشتهاید چیزهایی را برای هم پرت میکردند. این چیزها چی هستند؟! ما باید هم بدانیم چی هستند و هم بفهمیم چرا آنها را برای هم پرت میکردند البته اشاره کمرنگی شده و میشود فهمید که خوراکی یا وسایلی که دیگری به آن احتیاج دارد از این طرف برایش فرستاده میشود. منتها این تصویر خیلی حرفهای نیست.
باز نوشتهاید: «منظره خوبی را تشکیل داده اند.» منظور از منظره خوب چه منظرهای است؟ این خوب بودن را من و شما نباید بگوییم، بلکه این خواننده است که باید آن را خوب یابد بداند.
اشتباههای کوچک زبانی و نوشتاری هم گاه دیده میشود که خیلی مهم نیست و برخی از آنها غلطهای متداولی است که متاسفانه دیگر دوستان هم به کار میبرند. مثل«بر روی» که اشتباه است و خود کلمه «بر» به تنهایی معنای روی میدهد، اما گاه عدهای به جای نوشتن «روی» مینویسند «بر روی».
سالم و سلامت باشید و منتظر داستانهای کوتاه و بلند حرفهای و درخشان جنابعالی میمانیم.