عنوان داستان : اغماض
نویسنده داستان : ناهید مردان
پشت سر هم زنگخانه به صدا در آمد. سلوا با عجله پلهها را دوتا یکی کرد و در را باز کرد. رامین بود. با چهرهای درهم.
در ورودی خانه را هل داد. وارد حیاط خانه شد. از کنار باغچه درخت انگور با عجله گذشت. سلوا پشت سرش در را
بست. با هم از پلهها بالا رفتند. رامین وارد خانه شد. سوئیچاش را کنار در ورودی آویزان کرد. با چشمهای قرمز شده
از خشم رو به سلوا کرد:
«کدوم گوری تو، دوساعت پشت در منتظرم، مگه کری»
سلوا با رنگی پریده و دستپاچه گفت:
«بخدا تا زنگ زدی فوری اومدم پایین. ببخشید دیگه تکرار نمیشه.»
دو ماه از عقدشان گذشته بود. بهار سال گذشته مادر رامین، سلوا را در میهمانی عمهاش دیده بود. پوست گندمی،
موهای خرمایی و مهربانیش با اطرافیان، به دل مادر نشسته بود. خانواده رامین، از دوستان خانوادگی عمه سوسن، تنها
خواهر بزرگ، پدرش بودند. رامین به اتاق خواب رفت. لباسهای فرمش را عوض کرد. سلوا با دستپاچگی مشغول
چیدن سفره ناهار شد. کسی در خانه نبود. برادر کوچکترش مدرسه بود. پدر و مادر معلماش هم سرکار بودند. معمولا
اعضای خانواده عصرها به خانه برمیگشتند. پدرش معلم فیزیک مدارس تیزهوشان بود. مادرش هم معلم ادبیات
مدارس غیر انتفاعی. هر دو در سکوت ناهارشان را خوردند. سلوا مشغول جمع کردن سفره شد که رامین با عصبانیت گفت:
«دست نزن بیا اینجا کارت دارم.»
رنگ از چهرهاش پرید. خود را نباخت. در این دوماه کاملا او را شناخته بود. رامین چشم درچشم سلوا دوخت. دخترک
ترسید. سرش را پایین انداخت. دستش را زیرچانهاش برد. به تندی سرش را بلند کرد و گفت:
«چرا دیشب خونه عموت هر دیقه هرهر و کرکر میکردی با کیان.»
سلوا ماتش برد. دستی با حرص به شانه دخترک زد. او را پرت کرد. ادامه داد:
«خبریه بگو مام بدونیم»
چانه های کوتاه سلوا لرزید. اینها چه بود که میشنید. با بغض گفت:
«این چه حرفیه میزنی، قباحت داره، اون سه سال از من کوچیکتره، مث داداشم میمونه»
رامین یقهاش را گرفت. صورت بهت زدهاش را به سمت خودش کشید. دندانهایش را به هم چسباند و فریاد کشید:
«فقط دفعه دیگه ببینم با بقیه انقد خوش و بش میکنی خونت و میریزم، حالا گمشو از جلو چشم»
سلوا با چشمانی اشک آلود بلند شد. خواست که به اتاقش برود. صدای فریادش را شنید:
«این زهرمار و جمع کن چایی بیار، کی اجازه داد بری تو اتاقت.»
بغض، راه تنفسش را بسته بود. اشک هایش را پاک کرد. سفره را جمع کرد. با دستانی لرزان چای را آورد. نشست.
رامین مشغول بازی با گوشی شد. سلوا اجازه نداشت وقتی در کنار همسرش است گوشیاش را دستش بگیرد. بارها
این را شنیده بود که:
«وقتی من پیشتم دیگه گوشی میخوای چیکار نکنه منتظر کسی دیگهام هستی»
این رفتارهای عجیب آنهم از آدمی که ممتاز ترین دانشجو هم بود قابل درک نبود. چند دقیقه بعد
رامین سجاده را پهن کرد. مشغول خواندن نماز اول وقتش شد. روزی که به خواستگاری آمدند سلوا به هیچ عنوان
قبول نمیکرد. در حال ادامه تحصیل بود. خود را برای کنکور اماده میکرد. درتلاش و آرزوی پزشک شدن بود که درگیر
ماجرای ازدواج شد. همیشه پیش خود میگفت:
«کاش قلم پام میشکست اونشب نحس نمیرفتم خونه عمه اینا»
سوژین صبح روز قبل از خواستگاری به اتاق سلوا رفت. با انگشتان کشیدهاش ضربهای به در زد. مادرش زنی متین،
آرام و با نزاکت بود. سلوا زیباییش را از مادرش به ارث برده بود. چشمان مشکی با مژههای بلند. صورتی گرد و گونه
های برجسته. سلوا با موهای بلند و پریشانش در را باز کرد. با صدایی گرفته گفت:
«جانم مامان»
سوژین هیچوقت دخترش را به این آشفتهحالی ندیده بود. صبحهای زود هم دخترش همیشه مرتب و خوشپوش بود. چشمان گردشدهاش بهروی سر و وضع سلوا ثابت ماند. وارد اتاق شد. کنار دخترش روی تخت نشست. دستان کوچکش را در دست گرفت:
«مامان جان اینا چیه پوشیدی آخه؟»
تاب و شلوار طوسی رنگی که یکی از دوستانش برای هدیه تولدش خریده بود. به تنش زار میزد.
«اینو باهمام بپوشیم باز جا داریما»
رانهای لاغر دخترش را نوازش کرد. متوجه غم چهرهاش شد. سلوا سرش را ب روی پاهای مادر گذاشت.
با بغض در گلو گفت:
«نمیخوامش، میخوام درسمو بخونم، زندگیمو خراب نکنید»
مادر با صدای غصهدار دخترش غمگین شد. قطره اشک کنار چشمهایش را پنهانی پاک کرد. غمگین بودن و سلوا جن و
بسمالله بودند. آیا این صدا، صدای سلوا دختر پرانرژی و سرزنده اوست؟ صورتش را نزدیک صورت سلوا برد.
به آرامی و با لحن مادرانه گفت:
«فک نمیکردم انقد ناراضی باشی، خواستم بگم اجازه بدی فقط بیان که پشیمون شدم»
با شنیدن این حرف سلوا سرش را از روی پای مادر برداشت. سوژین برق خوشحالی چشمانش را دید و گفت:
«فقط به احترام عمه سوسن خواستیم اجازه بدیم که بیان جهت آشنایی ولی الان با پدرت تماس میگیرم که به عمه بگه و کنسل کنه»
سلوا مادرش را محکم در آغوش کشید و گفت:
«اخ که من به قربونت مامان جوونم »
مادر آرامش درونی دخترش را حس کرد. قلبش آرام گرفت. بعد از چند دقیقه از اغوش یکدیگر بیرون آمدند.
سوژین با لبخندگفت:
«قربون شکل ماهت، بلند شو یه دستی بکش به سر و روت»
اشارهای به لباسهایش کرد و با لبخند ادامه داد:
«امشب اگه اینجوری میدیدن تورو نیازی به رد کردنشون نبود خودشون پا به فرار میذاشتن.»
هر دو خندیدند. مادر رفت که شام را آماده کند. سلوا اهنگ شادی را در نوار گذاشت. شروع به مرتب کردن خودش
کرد. تاب و شلوارک کوتاه قرمز رنگی از کمد سفید کنار کتابخانه برداشت. لباسهایش راعوض کرد. موهایش را با اتو
صاف کرد. گیرهی، سبز آبی نگیندارش را که طرح پروانهای داشت، به طرف چپ موهایش زد. بقیه موهایش را
یکطرفه به طرف راست ریخت. اتاقش را مرتب کرد. کوچک بود. کتابهایش را در کتابخانه گذاشت. دفتر و خودکار
های روی میز کامپیوترش را در جای خودشان قرار داد. گلدانهای کوچک کنار پنجره را کمی آب داد. در آینه کمد
خودش را دید. به خاطر بیخوابی شب گذشته زیر چشمانش گود و تیره شده بود. پیش خودش گفت:
«هنوز هیچی نشده اینه وضعم، وای به حال زندگی متاهلی، چه چیز مضخرفی این شوهر.»
همیشه از جنس مخالف گریزان بود. در مدرسه فقط سلوا دوست پسر نداشت. به انتخاب خودش. پدر و مادر
روشنفکرش دخترشان را طوری تربیت کردهبودند که اگر هر موضوعی برایش پیش آمد اول با آنها در میان بگذارد.
بدون هیچ ترسی. ندا، بغل دستی دوران مدرسهاش، دختری با قد کوتاه، پوستی سفید و لبان گوشتی بود. بانمک
بود. دوست پسرش رهام سرباز بود. دوسال بود که باهم آشنا شده بودند. وقتی که میرفت دیدن رهام از دو روز قبل
مشغول آماده کردن خود بود.آرایشگاه میرفت. لباس نو میخرید که با لباس تکراری به سر قرار نرود. روزشماری
میکرد تا روز قرار برسد. با ذوق و شوق میگفت:
«اخ کی بشه زودتر فردا بیاد، سلوا میخوام برم پیشش»
همراه گفتن این جملات برق چشمان میشیاش شادی درونیاش را آشکار میکرد. لحظه شماری برای یک روز زودتر.
سلوا هیچوقت درکش نمیکرد. او تنها یک هدف برایش معنا داشت. پزشکی. باعث افتخار پدر و مادر شدند.
حامد از مدرسه برگشت. سلوا با، به هم خوردن صدای در، به خود آمد. متوجه نشد که چند دقیقه در گذشته غرق شده
بود. به پیشواز حامد رفت. لبخند زد. حامد پشت لبخند سلوا متوجه چهره ناراحتش شد. فهمید که رامین اینجاست.
به روی خود نیاورد. سلامی کرد. به اتاقش رفت. حامد پنج سال از سلوا کوچکتر بود. جزء دانشآموزان تیزهوشان
منطقه دو تهران بود. در المپیادهای بسیاری مقاماول را کسب کرده بود. قدبلند و چهارشانه بود. کاملا شبیه به پدرش.
باشگاه بدنسازی، روتین زندگیاش بود. کیف مدرسهاش را به کناری پرت کرد. مشت گره کردهاش را نتوانست به جایی
بزند. فقط دندان هایش را همزمان با فشار مشتش به هم میچسباند که خشماش را کنترل کند. زیر لب با خود زمزمه
میکرد:
«دختره رو بدبخت کردن، صدبار گفتم این پسره وصله تن ما نیست، کو گوش شنوا»
سلوا که میدانست رامین به خود اجازه نمیدهد در حضور خانوادهاش چیزی به او بگوید بدون هیچ حرفی برخاست.
به سمت اتاق حامد رفت. در راه چند نفس عمیق کشید. یک لیوان آب خورد. دوست نداشت برادر از جان عزیز ترش را
غصه دار کند. با اینکه میدانست در این دوماه حامد کاملا متوجه رفتار هردوی آنها شده بود ولی هیچوقت کوچکترین
حرفی ب او نزده بود. نمیخواست برادرش کاری به دست خود بدهد. جوان بود و هر آن ممکن بود بهخاطر علاقه
به خواهرش بلایی به سر رامین بیاورد. منتظر یک اشاره بود. سلوا هم به دنبال راه چارهای بود که بدون درستکردن
کوچکترین ناراحتی برای خانوادهاش از او جدا شود. وقتی خواست در بزند چشمش به حلقه نامزدیش خورد. حلقهٔ
کوچک و سبکی که به انتخاب رامین بود. با یک نگین کوچک که هیچ ظرافتی نداشت. قیمت مهم بود نه سلیقه و
علاقه عروس خانم.در اتاق را زد. حامد موهای بورش را مرتب کرد. خود را در آینه دید. ظاهر آشفتهاش را مرتب کرد.
چشمان طوسیاش از خشم قرمز شده بود. معطل نکرد. نفس عمیقی کشید. در را با لبخندی باز کرد:
«جون دلم آبجی »
سلوا وارد اتاق شد. در را بست. به روی نوک پاهایش ایستاد تا بتواند پیشانی حامد را ببوسد. حامد متوجه شد و
سرش را پایینتر آورد. به آغوش برادر رفت. پناهگاه امن همیشگیاش. حامد حجم غصه را در نگاه خواهر زیبایش
دید. دستش را به روی موهای ابریشمی سلوا کشید. بوسیدش. با محبت برادرانه نوازشش کرد. هیچ وقت تا قبل از
این روزها خواهرش را رنج دیده و پراندوه ندیده بود. چندوقتی بود که دیگر خبری از بگو بخندها و گردشهای خواهر
برادرانه نبود. هر وقت سلوا را میدید خندهی مصنوعی لبهایش با آن چشمهای غمگین آزارش میداد. در حال حاضر
کاری از او ساخته نبود. هنوز در ذهن به جز مرگ رامین و آزادی خواهرش به هیچچیز دیگر فکر نمیکرد.
همانطور در کنار هم نشستند. بدون هیچ حرفی. سکوت یکدیگر را خوب میفهمیدند. صحبتشان با نگاه بود. صدای
چرخیدن کلید در قفل، سکوت بینشان را شکست. از اتاق بیرون آمدند. سوژین بود. رامین از پذیرایی و بچهها از اتاق
به استقبال مادر آمدند. سوژین با لبخند و خوشرویی در آغوششان گرفت. به رامین خوشآمد گفت. رامین را به اندازهٔ
حامد دوست میداشت. پیشانیاش خیس عرق بود. هوای گرم اوایل خرداد ماه قابل تحمل نبود. خانه دم داشت.
حامد یقه لباسش را در دست گرفته بود و خودش را باد میزد. غر میزد:
« اوه اوه پختیما، مامان به بابا بگو امروز تعمیرکار بیاره کولرو سرویس کنه.»
سوژین در اتاق مشغول تعویض لباسهایش بود از پشت در گفت:
«اره خیلی گرم شده. اتفاقا بابا با تعمیر کارصحبت کرده فردا میاد.»
سلوا خود را مشغول آماده کردن چایی کرد. فنجانهای چینی دور طلایی را در سینی استیل حاشیه کاری شدهای چید.
ظرف شکلات را کنار فنجانها گذاشت. به پذیرایی رفت. نگاهش را از رامین دزدید. سنگینی نگاه او را احساس کرد.
بیدون توجهای به همسرش به اتاق خود رفت. دم در اتاق سوژین آرام در گوشش گفت:
«مامان جان چرا اخمات تو هم، چیزی شده؟»
سلوا سرش را پایین انداخت. با ناخنهای لاک زدهاش بازی کرد و گفت:
«نه فداتشم اوایل ماه دوباره دلم درد میکنه میخوام یه کم تنها باشم.»
مادرش را بوسید .او هم رفت سمت اشپزخانه که گفت:
«الان واست نبات داغ میارم.»
سلوا برگشت که بگوید نه، رامین را پشت سرش دید. اهمیتی نداد. وارد اتاق شد. خواست در را ببندد رامین محکم در
را گرفت. خودش را به داخل اتاق انداخت. سلوا ب روی تخت رفت. پتو را روی سر خود کشید. رامین وحشیانه پتو را
از روی سرش برداشت. موهای دخترک را کشید و با حرص گفت:
« حالا من و سگ محل میکنی، چهار ساعت با داداش ایکبیریت میری تو اتاق چه گوهی بخوری»
تن صدایش را کنترل میکرد که سوژین و حامد چیزی نشنوند. به اشکها و خواهشهای سلوا اهمیتی نمیداد.
چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد. با لرزش لبانش ادامه داد:
«ننه تو به عزات میشونم هرزه دوزاری، از مادر نزاییده که کسی بخواد ب من خیانت کنه.»
موهایش را رها کرد. او را به روی تختخوابش پرت کرد. به اتاق رفت. لباس هایش را پوشید.
با اصرارهای سوژین هم برای شام نماند. خانه را ترک کرد. سوژین با عجله به اتاق سلوا رفت.
با دیدن موهای بهم ریخته و هقهق دخترش دنیا روی سرش آوار شد. دخترک زیبایش را به آغوش کشید. پابهپای
دختر برای بدبختی، تنها فرشته زندگی اش گریه کرد. در دل برخلاف میل باطنیاش، لعنت برای سوسن میفرستاد که
این آش را برایشان پخته بود. بعد از مخالف بودن سلوا، سوژین خبر را به همسرش احسان رساند. احسان هم با
خواهرش تماس گرفت. بعد از چند بوق آزاد، تلفن را جواب دادند. صدای خواب آلود سوسن از پشت گوشی تلفن
شنیده شد.
احسان با لبخند گفت:
«سلام عرض کردم آبجی خانوم، ممنونم به خوبی شما، زنده باشید دست بوس شمان، غرض از مزاحمت»
احسان با خجالت مسئله را به تنها خواهرش که جای مادرشان بود گفت. حالت چهره متعجب و عصبانی سوسن با آن
غبغب بزرگ و اخمهای در هم رفته از صدایش کاملا مشخص بود
« اوا این چه حرفیه، سلوا مثل دختر خودمه، مگه من بدش و میخوام»
سرفهای کرد و ادامه داد:
«خوشبخت میشه، خیالت راحت، تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دیگه مثل خانواده ملکی پیدا نمیکنه »
احسان لیوان آب کنار دستش را نوشید و گفت:
«حق باشماست، در اینکه شما سلوارو مثل بچه نداشته خودتون دوست دارید شکی نیست»
با دستمال عرق پیشانیش را پاک کرد. با احساس خجالت ادامه داد:
«ولی آبجی خانوم ببخشید روی حرف شما حرف میزنم»
دستی به موهای بورش کشید. نمیخواست چیزی بگوید و خواهر را از خود برنجاند.
«آخه الان که عهد عتیق نیست که ندیده و نشناخته بخوان ازدواج کنن»
آرامشی به او دست داد. بالاخره حرفش را زد. با اطمینان ادامه داد:
«من که نمیتونم دخترم و مجبور کنم، درس میخونه داره کنکور م...»
صدای سوسن از پشت گوشی بلندتر به گوش رسید. نگذاشت احسان حرفش را تمام کند
«پسره خودش نفر اول دانشگاس، مهندس، با خدا و با ایمانه، اندازههٔ قد سلوام فقط تقدیر نامه داره»
همسر سوسن از سرکار برگشت. سلام و احوالپرسی کرد. ادامه داد:
«ببخشید احسان جان اسماعیل اومد سلام میرسونه»
احسان با نهایت احترام گفت:
«سلام گرم مارو به آقای یوسفی برسونید»
عمه سوسن با مهربانی گفت:
«بزرگیتو میرسونم عزیزدلم، آره داشتم میگفتم، بره خونه شوهرش ادامه تحصیل بده و...»
احسان کلافه از پافشاری خواهرش گفت:
«در این که خانوادهی اصیلی هستند شکی نی..»
سوسن حرفش را قطع کرد و با خنده گفت:
«پس دیگه الکی بهونه نیارسلوام داره ناز میکنه، فردا شب که حرف بزنن خوشش میاد»
با تردید ادامه داد:
«نهایتا اگرم خوشش نیومد ردشون میکنیم»
احسان به نشانهی احترام به خواهر، حرفش را قبول کرد و قرار خواستگاری کنسل نشد.
سوژین در کنار سلوا دراز کشیده بود.دخترک مانند پرندهای پرشکسته در آغوش مادرش به خواب رفته بود.