عنوان داستان : «همسایهها»
نویسنده داستان : ناهید مردان
عنوان داستان: «همسایهها»
«تو هیچی نمیفهمی. هنوز خوب و بد رو از هم تشخیص نمیدی باید خداروشکر کنی که من همیشه مراقبتم»
تقریبا تمام همسایهها با اخلاق آریا همسر سایدا آشنا بودند. بعد از جر و بحث، سایدا هیچ نگفت و به اتاق خود رفت. آریا هم ماشین سایدا را برداشت و به دور دور رفت. بعد از چند ساعت برگشت. سایدا را در پذیرایی ندید. با صدای بلند گفت:
«خانوم خوشگلم کجاست؟»
انگار نه انگار که چندساعت پیش تمام همسایهها سر و صدای جر و بحث را شنیده باشند و یا اتفاقی افتاده باشد. سایدا را به زور مهربانی و لبخند، آریا با اخم و ناراحتی به پذیرایی آمد. آریا شروع به نصیحت کرد.
«ببین تو خیلی سادهای هنوز نمیفهمی باید با کی چجوری حرف بزنی، وقتی اون روز عاطفه دختر عمه ملوک برگشت گفت چرا روسریت صورتی تو نباید ساکت میموندی»
سایدا متوجه حرفهای مفت همیشگی آریا شد. به اجبار به ادامه صحبتهایش گوش داد تا از جروبحث بیفایده دیگری پیشگیری کند.
«باید میگفتی اخه مگه تو آدمی که من بخوام با امثال تو دهن به دهن بشم، تو خیلی عرضه داری مادرتو از زیر این و اون بکش بیرون و...»
سایدا با عصبانیت گفت:
«چرا این حرفا رو میزنی، قباحت داره، خجالت بکش، مگه تو چیزی دیدی، اصلا فرض بر اینکه دیده باشی، باید جار بزنی»
آریا خندید و گفت:
«دیدی میگم سادهای، فقط مث کبک سرتو کردی تو برف و از دو رو برت بیخبری»
«خبر داشته باشم که چی، خیلی زرنگ باشم گلیم خودمو از آب میکشم بیرون»
سایدا دیگر گوش نداد، به سمت آشپزخانه رفت. شروع به شستن ظرفهای شام دیشب کرد. ماکارانی را از داخل کابینت مخصوص موادغذایی برداشت. به جز یک روغن و رب تقریبا چیز دیگری نداشتند. مشغول آشپزی شد. تازه حقوق ماهانهاش را دریافت کرده بود. ولی کفاف خرجی را نمیداد.
صدای همسرش را از پذیرایی شنید:
«من پیش همه گفتم تو حتی از پدر و مادرمم بهتری، نمیخوام کسی به خودش اجازه بده بخواد بهت بیاحترامی کنه»
سایدا جوابش را نداد. در دل با خود گفت:
«من اگه آدم باشم دفعه بعد کوچکترین مسئله رو با تو درمیون نمیذارم، احمق سر یه رنگ روسری چه داستانی درست کرد»
ناهار را بدون هیچ حرفی خوردند. سایدا گفت:
«عصر بریم ی کم مواد غذایی واسه خونه بگیریم»
آریا با لبخند گفت:
«مگه پول داری؟»
«یه کم مونده، حداقل چندتا چیز بخریم که تا اخر ماه گرسنه نمونیم»
«من حوصله ندارم بذار باشه چند روز دیگه میریم، فقط حساب کتاب کن کم نیاریا، از یکی قرض بگیر»
زنگ در را زدند. سایدا در را باز کرد. آقای تقیپور صاحبخانه بود.
«سلام خانوم معینی، حالتون خوبه؟»
«سلام روز بخیر، ممنونم به خوبی شما، بفرمائید خونه»
«ممنون از دعوتتون، کار دارم باید برم، غرض از مزاحمت برای اجاره خونه...»
سایدا سرش را پایین انداخت. حرفاش را قطع کرد و گفت:
«خیلی شرمندم، سعی میکنم تا هفته بعد پرداخت کنم، کمی دچار مشکل شدیم این ماه»
آقای تقیپور که بعد از هشت ماه متوجه شده بود که تمام زندگی بر دوش سایدا هست و در هیچکاری همسرش را ندیده بود گفت:
«دشمنتون شرمنده باشه دخترم، منم به خاطر اینکه فردا باید وام رو پرداخت کنم مزاحمتون شدم، فکرشو نکنید از کسی قرض میکنم»
با خجالت از آقای تقیپور خداحافظی کرد و در را بست. آریا خیره به صفحه تلویزیون گفت:
«این حیوونم خدا نکنه یه روز اجارهاش عقب بیافته»
«چرا؟ گناه نکرده که، خونهشه اختیارشو داره»
به آشپزخانه رفت. غذا را آماده کرد. با یک لیوان آب به پذیرایی آمد. سایدا که دیگر خسته شده بود مدتی بود که میخواست حرفی را به آریا بگوید. موقع خوبی بود. کمی این پا و آن پا کرد تا حرفاش را بزند:
«۹ماه بیکاری، نمیخوای بری سرکار، چقدر من باید شرمنده بشم واسه همه چی»
آریا با حرص کنترل را به طرفی پرت کرد و گفت:
«واسه چندر غاز برم سرکار؟»
سایدا دیگر نتوانست هیچ نگوید کمی صدایش را بالا برد و گفت:
«مگه مردم چیکار میکنن، خوب توام برو یه جایی که حداقل یه کمک خرجی باشه واسه خونه، مثلا مردی»
دوباره صدایشان خانهی همسایهها را پر کرد:
«مردم عقلشون کمه میرن خر حمالی، کاری که نتونی یه زندگی خوب باهاش اداره کنی چه فایده داره بری، نرفتنت بهتر از رفتنت»
طبق معمول همیشه، فقط دلیل و منطق خود پسند آورد. سایدا سعی در کنترل کردن اعصابش داشت و ادامه داد:
«مگه من میرم اداره، با اون حقوق ناچیز میتونم زندگی خیلی خوبی رو اداره کنم، ولی حداقل میدونم دارم تلاشم و میکنم واسه زندگی»
«خفهشو بابا هرکی ندونه انگار داری چیکار میکنی، چندر غاز میاری میخوام صدسال سیاه نیاری، منتشو سر اون بابای بیغیرتت بذار»
سایدا تنها فرزند پدر و مادرش بود. در این چهار سال زندگی تمام کم و کسریهای زندگیشان را پدرش از حقوق کم بازنشستگی فراهم میکرد. تحمل شنیدن حرفهای نامربوط به خود را داشت ولی به خانوادهاش هرگز. لیوان جلو دستش را برداشت و به سمت آریا پرتاب کرد و گفت:
«اسم بابای من و نیار بیلیاقت»
لیوان شکست. آریا افتاد. یک تکه از لیوان در پیشانیاش ماند. سایدا ترسید. نمیتوانست لرزش دستانش را کنترل کند. به طرف آریا رفت. صدایش کرد. تکانش داد. بیدار نشد. زنگ در را زدند. سولماز همسایه واحد روبهرویی بود هراسان به سمت در آمده بود. سایدا در را باز کرد. سولماز از رنگ پریده او ترسید. شانههایش را گرفت. تکانش داد و با ترس گفت:
«سایدا خانم چیشده چرا رنگت پریده، صدای جروبحثتونو شنیدم گفتم دخالت نکنم ولی بعد شکستن شیشه دیگه صدا نیومد ترسیدم چیزی شده باشه»
سایدا بدون هیچ حرفی سمت پذیرایی را نشان داد. صدای جیغ سولماز ساختمان را پر کرد. همسایهها آمدند.