عنوان داستان : آواز بوف کور
نویسنده داستان : ناهید مردان
باز صدای پریدن کنتور برق. تاریکی مطلق. شیرین دستانش را به دیوار کشید آرام آرام به سمت آشپزخانه رفت. همیشه داخل کشوهای کوچک کابینت، یک بسته شمع داشت. به خاطر قطعی وقت و بیوقت برق در زمستان. چند دقیقه بعد چشمانش عادت کرد. شمع را پیدا کرد. یک ظرف از درون کابینت و کبریت هم از کنار جعبه شمعها برداشت. بعد از روشن شدن شمع، آن را به کنار برگههای خود برد. شروع به نوشتن ادامه داستانش کرد، درون مایه آن امید بود. دخترکش روزش را با بازی گذرانده و نوشتن تکالیفش را فراموش کرده بود. آخر شب، قبل از خواب نگران گفت:
« وای مامان انشامو ننوشتم»
شیرین به کنارش رفت موهای کوتاهش را نوازش کرد و گفت:
«نورِ من، چند بار پرسیدم گفتم درساتو نوشتی گفتی آره، الان نصف شبی چی میخوای بنویسی؟»
«خانوممون گفته در مورد امید بنویسید در موردشم بهمون توضیح داد که مثلا»
بینی کوچکش را خاراند و ادامه داد:
«وقتی یه خوراکی یا اسباب بازی دلمون میخواد و یه ذوقی تو دلمون داریم که حتما بهش میرسیمو بهش میگن امید»
شیرین او را خواباند و پتو را رویش کشید و گفت:
«فردا کمی زودتر قبل از مدرسه بیدارت میکنم که بنویسی»
امید، کلمهای که تمام زندگی شیرین بر پایه آن بود. بعد از تصادف کردن آرمان و آسیب دیدن لگن و دست چپش، فقط امید داشتنِ شیرین برای زندگی، آرمان را زودتر به حال عادی برگرداند. بعد از آن شرایط سخت همسرش دوباره ادامه تحصیل داد. در دانشگاه گیلان قبول شد. شیرین مثل همیشه همراه او بود. اینبار هم بدون کوچکترین بهانهای به یکی از روستاهای آنجا نقل مکان کردند. مشغول فکر کردن به روزهای سخت و بعد، به دنیا آمدن نورِ زندگیشان بود. با صدای رعد و برق مهیبی که همزمان با صدا، تمام خانه هم یک لحظه روشن شد، به خود آمد. با شنیدن صدای جیغِ نور، با عجله به سمت اتاق او رفت به آیینهای که روی میز کنار اتاق بود، برخورد کرد.
۲
دو گربهی سیاه زیر درخت نارنج جیغ میکشیدند. یکی از آنها دهانش را باز کرد و خواست حمله کند که دیگری پا به فرار گذاشت.
۳
کوبیده شدن در خانه کربلایی رجب با باد همه را بیدار کرده بود. مرغ، خروس و جوجهها در آن تاریکی هوا از لانه بیرون آمده بودند. اسبش در آغل شیهه میکشید. کربلایی که تنها زندگی میکرد با آن وزن بالا نفس نفس زنان از پلهها پایین آمد، با چراغ موشی که در دست داشت از بالکن حیاط را دید. به سمت در رفت. آن را باز کرد زیر نورِ در ورودی، سایه مردی را با چوبی در دست دید. کربلایی خواست که فریاد بکشد مرد بدون معطلی دستش را روی دهان او گذاشت و او را به داخل خانه هل داد.
۴
شیرین، نور را در آغوش گرفت، آرمان که از خواب پریده بود خودش را به اتاق نور رساند، دستش را آرام آرام به دیوار کشید که پایش روی چیزی نرود یا جایی نخورد. نور میلرزید. هقهق میکرد. شیرین انگشتر حلقهاش را در آورد با صدای گرفته از آرمان خواست که یک لیوان آب بیاورد، هشدار داد که مراقب تکههای شکسته آیینه باشد. آرمان دوباره با کشیدن دست به آشپزخانه آمد، در این مدت چشمانش به تاریکی عادت کرده بود. یک لیوان برداشت. از شیر، آب پر کرد. فانوسی را که بعد از قطعی برقهای همیشگی خریده بود، از کنار پنجره برداشت. روشنش کرد و به اتاق برگشت.
۶
آواز بوف کور.
۷
مردِ چوب به دست دهان کربلایی رجب را با دستمال بست. پیرمرد که چشمانش سیاهی میرفت بدون هیچ تلاشی بر زمین نشست. مردِ چوب به دست با طنابی که کنار درخت پرتقال افتاده بود، بدن کربلایی رجب را بست و او را رها کرد. به سمت آغل اسب رفت. چند قند را به اسب خوراند. حیوان کمی چموشی کرد، چند دقیقه بعد آرام شد و به همراه مرد بیرون رفت.
باران شروع به باریدن کرد. مرد خواست که از خانه بیرون برود گربهی سیاهی به روی او پرید. سعی کرد که تعادلش را حفظ کند محکم به عقب رفت و به اسب خورد. اسب شیهه کشید و با نعلهایش او را به در کوبید.
۸
نور بعد از خوردن آب طلا کمی آرام شد. شیرین به امید طلوع دوباره، سر بر شانه آرمان گذاشت. خواستند بخوابند که صدای در خانهی کربلایی رجب آمد. آرمان فانوس در دست به بیرون رفت.