عنوان داستان : کوه به کوه نمیرسد!
نویسنده داستان : حمید صادقی
همه استخوانهایم درد می کنند. دیگر حتی قدرت نفس کشیدن هم ندارم چه اینکه برخیزم و قدمی بزنم. اینجا توی این پارکینگ بزرگ و قدیمی که پر شده از هم سن و سالهای من گوشه ای افتاده ام و کسی حالی از من نمی پرسد. حتی نزدیک ترین کسانی که روزی در کنارم بودند و قربان صدقه من می رفتند. احمد آقا با آن سبیل های زمخت از دو طرف کشیده اش که فکر می کنم اگر شبی در خواب با قیچی سبیلش را می زدند دیگر تعادل نداشت که حتی یک قدم بردارد ، بله احمد آقا را می گویم. یک لحظه نمی گذاشت کوچکترین سیاهی یا چرکی روی من بماند. با همان دستمال گل گلی قرمز روی شانه اش همه جان من را برق می انداخت. حتی احمد آقا که تپش قلبش به گاز و کلاج و دنده های من وصل بود ، هم این روزها من را فراموش کرده و ککش هم نمی گزد که یار قدیمی و همراه جاده های روز و شبش کجاست و چه می کند. ای داد از این زمانه بی معرفت. یادش بخیر ! باز بوی مهر بوی گند مدرسه بوی درس و مشق و بند مدرسه . چرا این طور عصبانی به من نگاه می کنید؟ این را بچه ها می خواندند توی راه مدرسه. من سرویس بودم و باید هر روز آنها را می رساندم به کلاسهای درس و مشقشان . صبحها توی مسیر همه مست خواب بودند و با اکراه و سختی سوارم می شدند و بعد هم که کیف های سنگین از کتاب و دفترها را می گذاشتند زیر سرشان و خر و پفشان بلند میشد توی گوشه گوشه صندلی های من . ولی ظهرها که بر می گشتیم همه شنگول و منگول شعر می خواندند و دست برهم میزدند و دوسه نفر از آن شیطان تر ها هم پایی می کوبیدند و دستی افشان! من نمی دانم در آن کلاس کوفتی چه خبر بود که ورودی های خواب زده بی حال را تبدیل به شادی زدگان شنگول رقصان می کرد. اسم تک تکشان را که مرور می کنم حسرت مهمانم می شودکه الان کجا هستند و چه کار می کنند. وای از آن گردشها ! مگر آن همه باغ های کنار شهر چه عیبی داشت که حالا من بدبخت باید از این سربالایی وحشتناک بالا بروم ؟ بهخدا دیگر کمک فنر هایم دارد از هم در می رود. این لاستیک های زوار در رفته هم که چسبیده اند به زمین و زورشان نمیرسد این تن خرفتشان را تکان بدهند. جماعت کوه ندیده هم که اصرار دارند سیزده نحسشان را بالای این کوه بد قلق به در کنند. من بیچاره دارم هلاک می شوم از بس زور زده ام و اینها ککشان هم نمی گزد و سیخ های جوجه را دست گرفته و برای هم خط و نشان می کشند که کدام باید بیشتر جوج را بزند به بدنش. آنها که لم داده اند و عشق و حال می کنند و این منم که باید عرق بریزم و از این کوه بی در و پیکر بالا بروم. این هم شد کار و زندگی که من دارم ؟ ولی بعضی روزها خیلی دلچسب بود : تا امروز مسافرهایی به این ساکتی و نجابت نداشته ام. همه جلویشان کتاب باز کرده اند و سرشان توی کتاب است و بعضی هایشان هم دارند چیزهایی می نویسند که خودشان می گویند تست می زنند. مسیر هم صاف است و هموار و بدون دست انداز. انگار با جاده هم همین بچه زرنگ های درس خوان هماهنگ کرده اند که آرام باشد تا به درس هایشان برسند. بعضی وقتها هم دست می کنند توی کیفشان و کیک یا آب میوه ای بیرون می آورند و کمی از آن می نوشند و دوباره سرشان را فرو می کنند توی کتاب و هیچ کدام هم به بغل دستی خودشان کاری ندارند. انگار نمی خواهند زمان را از دست بدهند و از رقیبهای فرضی عقب بیافتند. می گویند مسابقه دارند و در المپیاد شرکت کرده اند. ریاضی ، فیزیک ، شیمی و هر چه درس سخت و مزخرف داریم اینها عاشق آن هستند و غرق شده اند در بحرش. وقتی رسیدیم به دانشگاه مرتب و منظم از من پایین رفتند و همه هم یکی یکی تشکر کردند ! ظهر شده و آفتاب می زند وسط کله کچل من. داغ کرده ام و در میان گرد و غبار این پارکینگ قدیمی اسیر هستم. دیگر توان این را ندارم که حتی چشم هایم را از هم باز کنم. هر روز باید خاطرات تلخ و شیرین جوانی و میان سالی را مرور کنم اما چه سود ؟ دیگر آن روزها برنمی گردند و کسی به من توجهی نمی کند. دیگر نا امید نا امید بودم تا اینکه سر و کله او پیدا شد. توی آن پارکینگ درب و داغان صدایش را شنیدم که با نگهبان حرف میزد. هزینه ترخیص من را داد و من را که دیگر توانی برای حرکت نداشتم روی یک جرثقیل نشاند و آورد اینجا. اینجا چه جای شیک و با کلاسی است. توی این نمایشگاه ماشین های لوکس قدیمی را نگهداری می کنند . دو سه نفری به جانم افتادند و سر تاپایم را شستند و برق انداختند و دستمال کشیدند. بعد هم همه جایم را تزئین کردند . راستش خودم را که در آینه برانداز کردم باورم نمیشد. حالا هم که دسته دسته مردم می آیند برای تماشا و با من عکس می گیرند. بعضی ها همان پایین کنارم می ایستند و بعضی ها می آیند بالا پشت فرمان و کلی حال می کنند. جوان خوش ذوق بعدا برایم تعرف کرد که هم محله احمد آقا راننده بوده است و از من خیلی خاطره دارد. هر جا می رفتند با من بوده ، از همان دوران تحصیل در مدرسه ابتدایی که من سرویس مدرسه اش بوده ام و گردش ها و تفریح هایی که خانوادگی با من می رفتند و بعدا هم المپیاد و دانشگاه که با همراهی من بوده است. یک روز هم که احمد آقا آمده برای بازدید از نمایشگاه ماشین های قدیمی ، سراغ من را گرفته و احمد آقا آدرس داده که در پارکینگ ماشین های اسقاطی هستم. به قول قدیمی ها کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به ماشین می رسد.