عنوان داستان : مینا و مترسک
نویسنده داستان : رضا مهراریا
به نام خدا
مینا و مترسک
مینا که آمد توی امامزاده، شادی نشست روی گونههای مراد. گونههاش اناری شدند.
مراد جلوی امامزاده به سگش غذا میداد. سگ هم دم تکان داد.
مینا با سرِ عریان و لباس محلی قرمز آمده بود. مراد آب دهانش را با زحمت قورت داد، مثل تیغ توی گلو. نفس سختی کشید. ماه شده بود مینا!
استغفاری توی دلش کرد و رفت داخل امامزاده: "مینا امامزاده حرمت داره"
مینا گُلوَنی (۱) قرمز و مشکیاش را بست دور سرش. ماهتر شد. مراد باید صد بار استغفرالله میگفت. مینا به چشمهاش خوش نشسته بود و به دلش.
گرمای هوا بود، شرم یا هر چی، پیشانی مراد خیس عرق شد. خورشید هم بگویی نگویی توی صلات ظهر تیر ماه زور میزد که خودنمایی کند. مینا هم ماه شده بود. ماه و خورشید مراد را گرفته بودند.
گرم حرف که شدند، گرمای هوا از یاد مراد رفت. حرفهایی که میزدند خوب بود تا اینکه مینا گفت: "مِخوام برم شهر، بغل مردا بخوابم پولدار شدم برگردم آبادی"
ماه و خورشید کم بود، برق هم مراد را گرفت. مو به تنش سیخ شد. هر دو ساکت شدند برای یک لحظه. مراد ابرو خم کرد. پیشانیاش به اخم چروک شد. برای یک جوان هجده ساله این همه چروک روی پیشانی زیاد بود:
-مگه تو بغل مردا بخوابی بهت پول میدن؟!
-چقدر خنگی تو مراد!
مینا نزدیک مراد شد. صورتش تا زیر سینهی مراد میرسید. توی روستای هَجیج، بعضیها به مراد میگفتند: "دیلاق به درد نخور" حرفهاشان تو قلب مراد رسوب میکرد. قلبش تیر میکشید.
هرم داغ نفس مینا میخورد به سینهاش. زیر پیراهن آبی تنش بود و رویش یک کت سز. کت به تنش گریه میکرد! از بس کوتاه بود، مچ دستهاش لخت بودند.
مراد خودش را عقب کشید. مینا قدم برداشت و نزدیکش شد. نفسهاش داغ بودند، مثل حرف زدنش، مثل خندههاش، مثل رفتارش که با بقیه فرق داشت. بقیه بهش "عقب مانده" و از این جور چیزها میگفتند ولی مینا معمولا "مراد گیان" صدایش میزد. باهاش درد و دل میکرد. مراد راز نگهدار بود. حرفهای مینا را پیش بقیه نمیگفت.
مینا گفت: "جانِ امامزاده به کسی نگیا مخوام برم شهر چه بکنم. باشه مراد گیان؟ "
مراد نگاهش گیرِ نقش هندسی قالی زیر پایش بود. هندسیها نامرتب بودند. اصلا چه زشت بودند. کی این فرش را بافته بود؟! سرش را خاراند و دهان به سکوت بسته بود.
مینا دو قابلمه روحی را از توی پارچه در آورد و داد به مراد: "برات خورشت کنگر پختم. رو برنجشم خلال پوست پرتقال ریختم. از اونا که دوس داری"
مراد قابلمهها را گرفت. با سکوت و قهر رفت توی اتاقش.
یک اتاق کاهگلی داشت، درست بغل امامزاده. یک میز چوبی با پایههای بلندِ چرخدار را هل داد. برد بغل تخت خوابش. تختش حالت ایستاده داشت. تکیه زد بهش. بغل تختش یک اهرم بود که تخت را میخواباند. یک کم که چرخاندش، تخت حالت مورب به خودش گرفت. پاهاش را گره زد به حفاظ آهنی تخت. میز را نزدیک سینهاش آورد. طعم جان میداد غذا! گفت: "ای جان! " با حرص و ولع افتاد به جانش. غذا میخورد که یادش برود مینا از آبادی میرود.
یک چیزی توی گلویش بود که سد راه غذا میشد. بغض بود. بغض و غذا را با هم خورد. یعنی مینا میرود؟ با کی حرف بزند. از آن حرفهای قشنگ. با کی سبک میشد؟ به کی دل خوش میکرد؟
ناهار که تمام شد توی آینه خودش را دید. به آینه گفت: "کمرت خم میشه اگه برهها"
اما مراد که کمرش خم نمیشد. دست خودش نبود. مادر زادی نمیتوانست خم شود. احتمالا به خاطر همین توی بچگی ولش کردند توی امام زاده و رفتند. هیچ کس نمیدانست پدرش کیست یا مادرش.
مردم روستا هم اسمش را گذاشتند مراد. بلکه مراد بگیرد، نیست توی امام زاده بزرگ شده بود. با آب روستا و غذای مردم و شیر چند زن بزرگ شده بود.
هفت هشت سالی گذشت که قدش به بیست سالهها میخورد. صداش بم شد. دستهاش پت و پهن و لب و دهانش کج شدند. پی دوا و درمانش را گرفتند. این شهر و آن شهر بردنش. تهران بردنش.
لابد توی نوزادی نخاعش آسیب دیده بود. متخصصها گفته بودند احتمالا سرش ضربه دیده و درمان ندارد.
بلوغ را که رد کرد، رنگ سفید مثل آفت و برف نشست به موهاش. رنگ پیری یورش برد به تمام موهاش. موهاش یک دست سفید شدند.
توی آینه زل زده بود به خودش. از آینه و تصویر توی آینه بدش آمد. با دستهای ضمختش زد به آینه. چند بار پشت سر هم. دستهاش آخ نگفتند ولی آینه شکست. یک تکه از آینه را برداشت. دوباره به خودش نگاه کرد. تیغ برداشت و موی سرش را تراشید. از چند جای سرش خون راه گرفت. خونش همرنگ لباس تن مینا بود. کتش را در آورد. خودش بود، یک پیراهن قرمز پیدا کرد. پوشیدش. از خانه بیرون زد، سمت خانه مینا.
آفتاب به سرش شلاق میزد. سرش کز کز میکرد. پاهاش اما جان گرفتند به دویدن.
از خانههای پلکانی روی شیب گذشت. خانهی مینا بالاتر از همهی خانهها بود. اسمش را گذاشته بود بهشت.
وقتی مینا از مدرسه میآمد خانه، مراد میرفت که درس امروز را یاد بگیرد. به مینا میگفت: "خانهی شما توی بهشته، بالاتر از همهی خانهها"
از شیب و جهنم و که گذشت رسید به بهشت. دست مینا را گرفت و با خودش برد سمت چشمه بِل (۲) .
دو کیلومتر دست مینا توی دستش بود. دو کیلومتر داغ، زیر گرمای خورشید و دست مینا.
رسیدند به چشمه. مینا دامنش را بالا زد. تا زانو رفت توی آب. آب چشمه دور پاهای سبزهاش میرقصید. پاهاش دو تا ماهی بودند توی آب. به مراد اشاره میکردند که برود توی آب غرق بشود. مراد چشمهاش را بست. مینا گفت: "آخرش دستمه گرفتی"
مراد توی باغ نبود اصلا. یادش افتاد که چه اشتباهی کرده. چند تا استغفرالله دیگر باید میگفت. حساب از دستش دررفته بود. مراد چشم باز کرد. یخ کرد بعد عرق سردی از بدنش بیرون ریخت:
-تو که سواد داری، راس میگن آب چشمه بل کوچیکترین رودِ جهانه میسازه؟
-آره. چطور؟
مراد دست به سر کچلش کشید. نفسی توی جانش سنگینی میکرد. بیرونش داد: "عمر منم مثل این رود کوتاهه. خودم از دکتر شنیدم" سبک شد. مینا از آب بیرون آمد. اندامش درشتتر از سنش بود. ولی فقط سیزده چهارده سالش میشد:
-چه مخوای بگی مراد؟
-نرو
-زمین...سیبزمینیا...بابام. یه ماه دیه وقت برداشته. مام جبار میگه کلاغا و ملخا شدن بلای جان سیبزمینیا.
دوباره سنگین شد مراد. نفسش بالا نمیآمد. مریضی بابای مینا...بهش فکر میکرد، یک چیزی میآمد که سد راه نفس کشیدنش بشود. خرج دوا و درمان بابای مینا سنگین بود. از مردم روستا شنیده بود. خودش هم دیده بود که پهن زمین بود و نمیتوانست جُنب بخورد.
مام جبار...چقدر بدش میآمد از این اسم، از صاحب اسم، از هیکل بد بویش، از سن و سال زیادش، از شکم گنده و ریش پر پشتش. از چیزی که پشت سرش میگفتند.
انگار مراد افتاد توی آب، انگار به اشاره دو تا ماهی توی آب چراغ سبز نشان داده بود. داشت خفه میشد، توی آب و بین حرف مردم. از چیزی که پشت سر مام جبار و مینا میگفتند، داشت خفه میشد.
-مراد...مراد گیان
مینا به دادش رسید. داشت خفه میشد. مینا گفت: "حواست کجاس؟ "
حواسش پیش حرف مردم بود. چُو افتاده بود مینا با جبار رابطه دارد. نیست بابای مینا زمینگیر بود، زمینشان را داده بودند به جبار. جبار هم سر سال پول میداد بهشان. از آن طرف مینا را برده بود خانهی خودشان که ورِ دستش کار کند. بشور و بساب، آشپزی و شبها هم لابد...استغفرالله.
-مراد...مراد گیان
-با کی مِخوای بری مینا؟
-با خواهر مام جبار
از دور چند کلاغ به سمت چشمه میآمدند. به سمت مراد و مینا. لکهی سیاهی بودند توی آسمان. قار...قار...صداشان سوهان بود و گوش مراد روح.
مراد به سنگ بزرگی تکیه داد بلکه خستگی از پا و کمرش بیرون بزند:
-چرا با اون عفریته؟
-چون خالهس
-خاله چیه؟
مینا زد زیر خنده: "از من و چند تا دختر دیه مراقبت مُکنه" خندهاش خشک شد. صورتش همرنگ لباسش شد: "برامان مشتری جور مُکنه"
غیرت پیچید توی سینهی مراد. نفس شد و تند تند از دهانش بیرون میآمد. مینا سر بلند کرد و با ذوق گفت: "تازه گفتش که باسن و سینههام بزرگن. لب و لوچهی مردا آویزان میشه برام"
نفس مراد بالا نمیآمد. دوباره انگار غرق شد توی آب. انگار چشمه بل سرچشمهی اقیانوس آرام شده بود. هر چی دست و پا میزد فایده نداشت. قار...قار...کلاغها هم بلای جان مراد شده بودند. نکند به سمت مینا حمله میکردند. مراد نفس کشید. مینا را دید. صدای کلاغها ضعیف شد.
مینا رفت. باد روسری مینا را از سرش برداشت. روسری افتاد جلوی پای مراد. مینا نگاهی به عقب کرد. خندید و رفت.
مراد رفت امامزاده. توی راه چشمهاش کلاغ میدیدند و گوشهاش قار قار میشنیدند. آسمان آبادی را کلاغ گرفته بود.
موقع نماز عصر بود. اذان را پخش کرد. ماموستا و مردم نماز را که خواندند، مراد هم رفت توی اتاق خودش که نماز بخواند. تکیه داد به تختش. میز ناهار خوری را آورد جلوی خودش. رکوع و سجده و اقامه را سر پا میخواند. بین تمام ذکرها مینا بود. بین تمام چهار رکعت عصر مینا بود و صدای کلاغ.
یک بار دیگر نماز خواند: "چهار رکعت نماز عصر میخوانم..." مینا...مینا...مینا
نماز را که خواند دوباره رفت سمت خانهی مینا. جادهی بهشت. مینا خانه نبود. باباش بود. مراد حرف زد. از مینا گفت. از این که مینا نرود به شهر. از این که زمین را بدهد به یک نفر دیگر جای جابر. جواب حرفهای مراد سکوت بود و نگرانی که نشسته بود به چشم و ابروی بابای مینا. نه گوشی داشت برای شنیدن، نه زبانی برای گفتن. فقط یک تکه گوشت نگران بود. یک تکه گوشت بیمار.
از خانه بیرون زد. تمام آسمان شهر را کلاغ گرفته بود. خورشید پشت یورش کلاغها به سمت آبادی گم بود. آسمان آبادی داشت سیاه میشد.
رفت سمت خانهی مام جابر. پاهاش سرد شدند بعدش لرزیدند. ترس بود که از پاهاش رفت و رفت تا رسید به قلبش. ترس درد شد و نشست به جان قفسهی سینهاش، به جان قلبش.
رسیدن به خانهی مام جابر از ترس و درد واجبتر بود.
رسید و در زد: "هو...هو...نفس بکش مراد. نفس بکش" نفس کشید. ترس و درد که رفتند، مام جبار آمد پشت در. مراد دستی به روی سر کچلش کشید. برای اولین بار ادای لاتها را درمیآورد. گوشهی دهانش را کج کرد:
-ببین مام جبار، زمین مینا ره میدی دسِ یه نفر دیه
-بعدش...
-مینا رَم از خانت بیرون مُکنی
جبار شیشکی بست به حرفهای مراد و گفت: "عَمَت"
جبار شصت سالیش میشد ولی تبر گردنش را نمیزد. نه این که مراد بترسد، توی عمرش با کسی دعوا نکرده بود.
جبار گفت: "عرضه داری برو رو زمین کار بُکو. اصلا برو بینَم میتانی خم بشی دو تا سیبزمینی ور داری از زمین"
مراد دوباره دستی به سر کچلش کشید: "تو سینهی مادرتم گاز میگیری مام جبار" از لات و لوتهای روستا شنیده بود که اینجوری حرف میزدند.
خواهر جبار هم بیرون آمد. جبار با دستک پلاستیکی، شکمش را که از زیرپیراهنی بیرون زده بود خاراند. سیگاری گذاشت گوشهی لبش: "گنده گوزی مکنی مراد، زبان درآوردی"
سیگارش را روشن کرد: "میدم تو آبادی سگ کشت بکننها"
مراد لبش را میجوید. خون از لبش راه گرفت تا به خواهرش نگوید" جنده" یا "خاله"
سرش را پایین انداخت. رفت سمت امامزاده. صدای کلاغها بیشتر شده بود. لابهلای صدای کلاغها صدای جبار بود: "بیعرضهی بدبخت...بیخاصیت" بعدش قار...قار.
درد خیلی بدی نشست به کل هیکل مراد. به گلویش بیشتر. خورشید داشت غروب میکرد، پشت بال کلاغها. بال کلاغها رنگ آسمان را سیاه کرده بودند.
از خانههای سنگی روستا عبور کرد که برسد به نوک کوه. درد توی پاهاش ساکت میشد. باید راه میرفت. کجا؟ نمیدانست. روی بالاترین نقطهی روستا ایستاد. به پایین نگاه کرد. به خانههای سنگیِ، کوه، سنگ...سنگ...سنگ. همه چی سنگی بود.
به آسمان نگاه کرد. سیاه بود و خفه. نفسش گرفت. سرفه زد.
از توی جیبش شمشالش (۳) را درآورد. شروع به نواختنش کرد. غم و آهنگ از شمشال بیرون میآمد. از بابای مینا یاد گرفته بود چطور شمشال بزند.
یک کم سبک شد. نگاهی به روستا انداخت. اینبار رودخانهی سیروان را دید. از دل روستا عبور میکرد، سبز سبز بود از بالا. نور ضعیفی از پنجرهی خانهی مینا به چشم میآمد.
نزدیک اذان بود. باید میرفت و اذان پخش میکرد. وقتش بود که ماموستا برسد.
ماموستا رسیده بود و چند نمازگزار دیگر. مام جبار هم بود: "مراد رادیوئَه روشنش کو، وقت اذانه"
موستا بود که گفت ولی جواب مراد یک نگاه طولانی و سکوت بود.
"مراد...میگم الان اذانه"
مراد میکروفون را گرفت. بوووم بوووم! بووووم بوووم! کاش قلبش آرام میگرفت. توی صداش ترس بود: "خوا...خوا...خواهر مام جبار آمده تو...تو روستا"
بین سکوت و نگاه مردم دستهاش لرزید. زبانش نمیچرخید. نفسش بالا نمیآمد.
مینا فردا میرفت. مینا...فردا...رفتن.
نفسش که آرام گرفت، زبانش چرخید: "خواهر مام جبار خالهس"
دو سه نفر یا شاید بیشتر خندیدند. یکیشان گفت: "خو همهی زنا ممکنه خاله بشن"
مراد میکروفون را سفت توی مشتش گرفته بود: "نه اون خاله، از اون خالهها..."
ماموستا رفت که میکروبون را بگیرد: "خدایا صد گناه و یه توبه" زور زد که میکروفون را بگیرد. مراد زور زد که میکروفون را ندهد: "همهتان میدانین خالهس، چرا سکوت کردین" داد زد. صداش توی کل آبادی پیچید، بین قار قار کلاغها: "چرا نمیندازینش بیرون"
مام جبار با توپ پر رفت سمتش. دو نفر دستش را گرفتند: " دِ حرامزاده تو باید بری بیرون. معلوم نی اصل و نسبت کیه"
ماموستا مانعش شد: "کراهت داره مومنِ خدا. تو امامزادهای"
کاش قلب مراد آرام میگرفت. مو به تنش سیخ شد. زمان کند میگذشت. صورت مردم قرمز بود ولی بدنشان سیاه. شبیه کلاغ شده بودند. انگار مراد طعمه بود.
جبار از بین چند نفر خودش را جدا کرد. زد. بدجور زد به صورت مراد. جای انگشتهاش ماند. ویزززز...توی گوشش سوت میکشید. یک طرف صورتش لمس شد.
کر شد انگار. یعنی دلش میخواست کر بشود. ولی شنید: "گفتم این پسر لعنت خدا پشتشه. تاوان شب نخوابی دو نفر از خدا بیخبر نتیجهش شده این. گفتم از آبادی بکنینش بیرون. گفتم یا نگفتم" مام جبار بود که حرف میزد.
مینا فردا میرفت. مینا...فردا...رفتن.
دهان باز میکرد که: "خودت با مینا میخوابی، با کسی که هم سن نوته" ولی مینا خراب میشد. دهان باز میکرد که: "ماموستا، خواهر جبار یه مدت صیغهت بوده" یا میگفت: "این زن...."
سکوت کرد. بین سکوتش دهان باز مردم و چشمهای رنگ خونشان را میدید. از امامزاده بیرون زد. کل آبادی ریخته بودند جلوی امامزاده. همهی دهانها باز بود. پچ پچ میکردند. مراد دلش خواست کر میبود. همهی چشمها روی مراد پلک نمیخورد. انگشتها سوی مراد را میگرفتند. مراد اما با سکوت از بین مردم گذشت.
شب چادر سیاه پهن کرده بود به آسمان. ماه اما کامل بود. توی شب، زیر نور ماه و با سکوت از آبادی بیرون رفت.
رفت روی زمین بابای مینا. وقتش بود که کلاغها سر برسند. پیراهن قرمزش را در آورد. پارهاش کرد. دو تکهاش کرد و بعدش یک تکه دیگر. یه تکه را بست دور سرش. دو تکه را بست به مچ دستهاش. دستهاش را باز کرد. عین مترسک شده بود. محال بود کلاغها حمله کنند.
به آسمان نگاه کرد. کاش ماه نمیرفت. کاش صبح نمیشد و مینا نمیرفت. زمین دقیقا توی مسیر مینا قرار داشت. توی مسیر خروجی روستا. کاش رفتن مینا را نمیدید.
چیزی به پاهاش خورد. سگش بود. دم تکان میداد.
مراد گفت: "خدا توی پاهام وایمیسه تا مترسک بمانم! "
پایان
۱-گُلونی:روسری یا سربند مخصوص زنان غرب کشور
۲-چشمه بل:چشمهای در روستای هجیج، واقع در استان کرمانشاه که سرچشمهی کوتاهترین رود جهان است.
۳-شمشال: نوعی ساز بادی یا نی که ساز مقدسی است و در اورامانات(منطقهای مشترک بین کرمانشاه و کردستان) استفاده میشود.