عنوان داستان : شادی رو به قبله
نویسنده داستان : رضا مهراریا
به نام خدا
شادی توی اتاق، خودش را به خواب زده بود. باران سمج به پنجرهی اتاقش چنگ میانداخت. مو به تنش سیخ شده بود. از صدای رعد و برق وحشت داشت ولی آسمان کر شده بود که صدای شادی را نمیشنید: "جان خدا صدا در نیار. الان دوباره میشاشم به خودم مامان دعوام مُکنه"
باد هم به کمک رعد و برق آمد که شادی بشاشد به خودش.
شانس آورد که مامان و باباش حرف میزدند و حواسش پرت شد. مامانش گریه میکرد: "باید ببریمش تهران"
باباش گفت: "تهران چه گوهی مُخورن که اینجا نمُخورن! "
مامانش جواب شوهرش را با جیغ داد.
همهی اینها را از پشت در میشنید. میخواست از اتاق بیرون برود. اگر بهش میگفتند: "ترسو، نباید از رعد و برق بترسی" چه غلطی میکرد. تازه، پوشکش را در آورده بود و شاشیده بود توی شلوارش. تشکش خیس شده بود. از پوشک متنفر بود. ناسلامتی هشت نه سالش بود. کی دیده برای یک آدم نه ساله پوشک ببندند؛ اصلا عرق میکرد، بین پاهاش میسوخت. میخواست با خیال راحت بخوابد، اما هی بهش گیر میدادند.
توی این هیر و ویری صدای باد هم قوز بالای قوز شده بود. صدای پچ پچ مهمانها و مامانش قاطی صدای باد و رعد و برق میشد. باباش وقتی گفت: "خوب مرگ بِرِی همه حقه، خواه ناخواه همهمان میمیریم" صداش عین رعد و برق بود. صداش ترس شد و رفت توی دل شادی نشست.
یکی از مهمانها گفت: "بابا! دکترای کرمانشاه هیچی سرشان نمیشه. کیه دیدی با آلزایمر بمیره"
مامانش لابهلای گریههاش گفت: "آلزایمر نیس که، زوال عقله. مغزش کوچیک شده"
یکی که انگار داییاش بود گفت: "آخه قربان چرخ و فلک بگردم، گفتن نهایتش یه سال دیه بمانه"
شادی عروسکش را سفت توی بغلش گرفت: "بَر آفتاو (۱) خانم تو که نمیترسی؟ "
از گوشهی پنجره که پرده کنار رفته بود، توی حیاط را دید. نور ضعیفی از لامپِ توی حیاط سوسو میزد. شاخههای لخت درخت به سمت شادی دست دراز میکردند. میخواستند بیایند توی اتاقش. دور گردنش بپیچند. راه نفسش را ببندند. چنگ بیندازند به پستانهای چروکش که جیغش در بیاید. لابد بعدش مهمانها میفهمیدند خودش را به خواب زده و شلوار و تشکش را خیس کرده. آن وقت مهمانها، درختها و رعد و برق و باران هار هار بهش میخندیدند که: "زن گنده شاشیده به خودش! "
فقط عروسکش درکش میکرد. زبانش را میفهمید و برای حرفهاش سر تا پا گوش بود: "خانم بَر آفتاو صبح که بیاد خورشید میزنه پشت پنجره. اون وقته که توم سر حال میشی" خانم بر آفتاو با چشمهای گرد سبز بهش خیره شده بود. یک لحظه سرش درد گرفت و جلوی چشمهاش سیاهی رفت. اتاق با در و دیوار سیاه دور سرش میچرخید. یک چیزی یادش رفته بود. گیج شد. شام خانم بر آفتاو را نداده بود: "اما وایسا ببینم. عروسک که غذا نمُخوره"
خانم بر آفتاو فقط یک عروسک کاموایی آفتابگران بود. دور سرش جای مو، گلبرگهای زرد رنگ بود. لباس مغز پستهای تنش بود و چشمهای سبز و گرمی داشت. خیلی گرم. آنقدر گرم که گاهی با شادی حرف میزد: "در و دیوار اتاق سیاه نیس. الان شبه! "
گیج شد. قلبش عین بچهی پا به ماه به سینهاش میزد. لابد ترس بود، چون عروسک که حرف نمیزند. انگار دوباره یادش رفته بود.
چشمهاش میرفت که سنگین بشوند. دور سرش کز کز میکرد. پاهاش سبک شدند. خواب نشسته بود روی پلکهاش، به خاطر همین سنگین شدند. یادش افتاد که موقع شام مامانش بهش قرص داد. نه یکی، نه دو تا، چهار پنج تایی بهش قرص خوراند. از آن قرصهایی که توی آن خانهی وحشتناک بهش میدادند. همان که شبیه زندان بود و دور و برش همه پیر و پاتال بودند. چقدر بدش میآمد از آنجا. شانس آورده بود خانم بر آفتاو را داشت و توی آن خانهی لعنتی باهاش حرف میزد. مینشست پشت پنجره، نگاه تقویم میکرد، از بقیه میپرسید: "کی جمعه میشه مامان بابام بیان بهم سر بزنن؟ " حساب کتاب روزها از دستش در میرفت. یادش میرفت کی جمعه است، کی شنبه.
هر روز به هوای جمعه از خواب بیدار میشد، دامن چیندار فیروزهایش را میپوشید، شومیز یقه بازش را با دامنش سِت میکرد، موهای کمپشتش را خرگوشی میبست و بدون استفاده از آینه آرایش میکرد. از آینه متنفر بود. پیر و پاتالها میبردنش جلوی آینه: "به خودت نگاه کو. چُلُسیدی" چشمهاش را میبست. بعضی وقتها هم که میگفتند: "امروز جمعه نیس" جلوی گوشهاش را میگرفت. میرفت روی تختش. کنار پنجره. زانو بغل میگرفت و به خانم بر آفتاو میگفت: "مه از اینا بدم میاد. حسودیشان میشه مامان بابام تند تند میان سر میزنن بهم"
هر روز پنجره بود و نگاه منتظر شادی به بیرون و خانم بر آفتاو، اما پدر و مادرش و خاله و داییاش نبودند. جمعهها سر و کلهشان پیدا میشد. با نان برنجی و بژی خانگی (۲) میآمدند. آن وقت بود که بهانههاش شروع میشد: "اینجا بهم گوشت نمیدن، میگن برات بده"
مامانش دست به موهاش میکشید. دوباره میگفت: "مه که نه سالمه، بین این آدم بزرگا چه کارمه؟ "
مامانش دست میکشید به موهاش. باباش نگاهش میکرد. داییاش سکوت میکرد. خالهاش هم مرتب نمیآمد: "پس خاله کو؟ "
دایی و بابا در کنار نگاهشان سکوت میکردند. مامانش هم ناز دخترش را با چای کمرنگ و نان برنجی میخرید.
غروب جمعه میرفتند. خانهی وحشتناک و پیر و پاتالهاش غم میشدند و مینشستند توی دل شادی.
موهای خرگوشیاش را باز میکرد. شومیزش را در میآورد و بلوز حلقه آستینش را میپوشید: "اصلا مخوام بازوهام بیرون باشه"
از چشمهای سبز و گرم خانم بر آفتاو میخواند که: "تو که بدت میامد بازوهات بیرون باشن"
چشمهای خانم بر آفتاو نگران میشد، بعد اشک میریخت. چشمهای شادی هم گرم میشد و بعدش اشک میآمد و بعدش تمام گونهاش خیس میشد: "نذر چشات، مه که نمیذارم غم بیفته تو چشات"
روسریاش را از سر در میاورد. موهای کم پشتش را میداد به دست باد. سرما بغلش میکرد و اشکش خشک میشد. یکی از خانمهای آبی پوش که دائم بهش گیر میداد میگفت: "سرما میزنه به استخوانات بر آفتاو خانم" شادی زبان درازی میکرد: "به خودم ربط داره. تازه، اسمم شادیه"
خانم آبی پوش را که میدید یک چیزی میآمد ته گلویش را فشار میداد. یک چیزی مثل طناب که با خودش بغض بیاورد و غصه.
یک بار توی حمام رید. خانم آبی پوش توپید بهش: "مگه اینجا توالته ماهی گلی! "
از خانم بر آفتاو پرسید: "چرا بهم میگه ماهی گلی؟ "
خانم آبی پوش اجازه نمیداد شادی گوشت بخورد. در عوض بهش قرص میداد. قرصهای تلخ. قرصهای خوابآور. از آن قرصهایی که تنش را شل میکرد. از آن قرصهایی که امشب خورده بود. فکر به آن خانه و آدمهاش ترس شد و خواب را از سرش پراند. دوباره میبرندش آنجا؟ دوباره باید غرغرهای خانم آبی پوش را بشنود؟ اگر کار اشتباهی بکند، دوباره پیر و پاتالها بهش بخندند؟ اگر دوباره یادش برود لباس بپوشد و لخت مادر زاد از حمام بیرون بزند، پیرمردها چشم زاغ میکنند و آب از لب و لوچهشان بیرون میزند؟
اصلا چه خوب که لخت مادر زاد از حمام بیرون آمد. فردایش پدر و مادرش آمدند آنجا. خانم آبی پوش خیلی آرام گفت: "وضعش وخیم شده. باید کنار خانوادهش باشه"
مامانش گفت: "نگو میشنوه" خانم آبی پوش گفت: "درکی از این موضوع نداره"
به مامانش گفت: "این خانم بهم گفت ماهی گلی. یعنی چه؟ "
خانم آبی پوش خندید. نچ نچ کرد: "ببینها... بعضی حرفا چه یادش میمانه"
از خانهی وحشتناک بردنش بیرون. خانم بر آفتاو هم بود. خیابان را دید. یک نفس بزرگ توی سینهاش گیر کرده بود. آمد توی گلویش و بعد دهانش. خالیاش کرد: "آخیش"
درختها لخت شده بودند. برگهای زرد و قهوهای توی باد میرقصیدند. ابر سنگینی نشسته بود توی آسمان و به شادی و بر آفتاو نگاه میکرد. از طناب و بغض و غصه که دور گلویش را گرفته بودند، خبری نبود: "هوا آفتابی نیس خانم بر آفتاو ولی مه خوشحالم، خیلی خوشحال"
توی همان روزها زیر هوای ابری یک پایشان پیش متخصص بود، یک پا جادوگر و دعانویس.
توی مطب و بیمارستانها به کلهاش سیم وصل میکردند. سرش را میبردند زیر یک دستگاه جادویی و چند دقیقهای آنجا میرفت توی یک سرزمین جادویی. یک جایی که ابرهاش سفید بودند. خبری از پیر و پاتالها نبود. خودش و خانم بر آفتاو بودند. دو تایی میدویدند توی دشت آفتابگردانی که ته نداشت.
یک لحظه که خانم آبی پوش میآمد توی سرزمین جادویی، ابرها سیاه میشدند، باران میبارید و همهی دشت آفتابگردان و رویایش را آب میبرد. یک ماهی گلی قرمزِ درشت توی آب شنا میکرد و با دهان گشادش همهی آب رویایش را هورت میکشید. بعدش خانم آبی پوش هم میرفت توی دهان گشادش و دوباره همه جا آفتابی میشد و رویایش با آفتاب و خانم بر آفتاو بر میگشتند که توی دلش غنج برود.
از دستگاه که بیرونش میآوردند، از سرزمین جادوییاش بیرون میآمد و چشمش میخورد به قیافهی نگران دکترها و مامانش و صورت سنگی پدرش.
یک بارشنید که یکی از دکترها گفت: "هیچ مورد امیدوار کنندهای تو عکساش دیده نمیشه"
از مامانش پرسید: "چرا عکسای منه به دکترا نشان میدی؟ " مامانش دست کشید توی موهای شادی. حرفی نزد. در عوض باباش گفت: "عکس مغزته عزیزم"
مامانش چشم گرد کرد به پدرش و اخم کرد.
پاهاش دیگر توان راه رفتن نداشتند، اما باید میرفتند پیش چند متخصص و دعانویس دیگر. مامانش میگفت: "باید بریم پیش هر کسی که میشناسیم تا حالت خوب بشه"
***
صبح شده بود. شادی و خانم بر آفتاو هنوز بیدار بودند. از دیشب خوابشان نبرده بود.
صدای پچ پچ مهمانها و خانوادهاش مثل نور آفتاب میآمد توی اتاق: "خدا بکشدِم، امشب هی نرفتم سری بزنم بهش، دکتر گفت اصلا تنهاش نذار" مادرش بود. اول صداش آمد، بعد خودش: "سلام هناسم (۳) کی بیدار شدی؟ "
توی نگاه و رفتار شادی قهر بود. چرا تا صبح نیامده بود روی سرش؟
مامانش دست کشید توی موهای شادی. بابا هم آمد توی اتاق. مامان بو کشید. شادی تکان خورد. چشم از پنجره و باران شست و به مامانش نگاه کرد.
مامان تن سبک شادی را تکان داد. یک گردالی زرد افتاده بود روی تشک. بوی تند شاش توی اتاق پیچید. باباش با توپ پر رفت سمتش. دستش را دراز کرد سمت دخترش: "چرا پوشکته در آوردی خانه خراب؟ "
مامان اخم کرد به بابا. فقط اخم کرد و چیزی نگفت. چشمهای شادی میسوخت. شب نخوابی کم بود، حالا اشک هم آمد توی چشمهاش تا بیشتر بسوزند. بابا دوباره جان داد به گلو و صداش: "بیا... تا میگی بالای چشات ابروئه، اشکش در میاد"
داییاش آمد توی اتاق: "بس کو آقا. بچهها خوابن"
سرمای دیشب و ترسِ الان، همه با هم توی هیکل شادی بودند. داشت میلرزید. عین یک روزنامه مچاله شده، بدنش زیر پتو جمع شد. خانم بر آفتاو را سفت چسباند به سینهاش.
باباش قرمز شده بود. رنگ صورتش، هیبتش، سرخی چشمهاش، همه مثل خانم آبی پوش شده بود: "چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرامه"
خالهاش هم آمد توی اتاق: "چیزتانه، خانه رَه هشتین (۴) رو سرتان؟ "
داییاش رو به بابا گفت: "منظور؟ "
بابا گفت: "خیلی ناراحتی ببرش خانهی خودت"
مامانش رفت بیرون. دم در اتاق گفت: "الان دوباره میشه مرافهتان. مه میرم بیرون بزنین تو سر و کلهی هم"
خالهاش عین جادوگرهای سوار جارو آمد سمت بابا: "منت میذاری رو سرمان آقا؟ "
دایی و خاله و باباش مثل مورچههای زرد میزدند توی سر و کلهی هم. از آن مورچهها که توی حیاط خانهی وحشتناک میدید.
باباش یکی از آن مورچههای زرد کله گنده بود. انگار یک مورچه بین پاهاش را گاز گرفت. لابد به خاطر شاشیدن دیشب بود که بین پاهاش میخارید.
باباش گفت: " نگاه...اینی که بهش میگی خاله دخترته، این آقا هم پسرته "
مادرش با هول و ولا آمد: "عه، ببند او دهنته"
باباش یک مورچهی زرد پیگیر بود. بیخیال نمیشد: "ولی مه چه؟ دامادتم. اینا نمیگیرنت پا (۵) " بین حرفهای پدرش چقدر بین پاهاش میخارید!
دایی و خالهاش از اتاق بیرون زدند. انگار بابا برندهی این دعوا بود. مامانش دست بابا را گرفت:
-بیا بریم بیرون. از این حرفا رو سرش نزن
-انگار خیلی یادش میمانه. حافظهاش در حد ماهی گلیه. فردا همش پاک میشه.
-بیا بیرون گفتم.
بابا سیگاری گذاشت روی لبش: "مخوام سیگار بکشم"
گوشهی پنجره را باز گذاشت. باد سردی دوید توی اتاق و صاف رفت که شادی را بغل کند. شادی زیر پتو لرزید.
صدای خداحافظی دایی و خاله و بچههاشان را شنید.
چقدر دوست داشت یک ماهی گلی قرمز بیاید و بابا را بخورد تا دوباره برود توی سرزمین جادویی. بابا پک عمیقی به سیگار میزد: "بیا...میگی ته خیار، تلخیش میفته به جان ما! " نگاه شادی کرد: " بر آفتاو خانم، این دختر و پسرت تا فهمیدن مخوای بمیری، اولین چیزی که گفتن خریدن قبر و مراسم ترحیم بود" سیگار داشت جان میکند. ذره ذره آب میشد و کوچک میشد. شادی هم داشت آب میشد. از این حرفها بدش میآمد. انگار یک بار دیگر این حرفها را شنیده بود. هر چه زور میزد یادش نمیآمد کِی، ولی شنیده بود.
کاش زورش میرسید و بابا را مثل یک مورچهی زرد، زیر پا له میکرد. مثل آن خانهی وحشتناک که مورچهها را زیر پا له میکرد.
بابا سیگار را از پنجره بیرون انداخت: "خدا وکیل از دسِم دلخور نشیا، ولی بچههات به درد یه قَران نمُخورن"
پنجره را بست و رفت بیرون. مامان آمد توی اتاق. لباسهای شادی و تشک را در آورد. همه را با پتو بیرون برد. دست شادی را گرفت و برُد حمام.
توی حمام، هر کاری کرد که چشمش به آینهی بزرگ نخورد، نشد. بدنش چروک بود. سینهاش افتاده بود. کف سرش معلوم بود. هیکلش عین یک سیب پلاسیده بود: "مگه مه نه سالم نیس؟ چرا این شکلیم؟ "
مامان به بدنش لیف میکشید. شادی، خانم بر آفتاو را توی بغلش گرفته بود.
از حمام که بیرون آمدند، مامان، خانم بر آفتاو را از توی بغلش گرفت. از پنجره انداختش توی کوچه: "هناسم دیگه بزرگ شده، نباید عروسک بازی بکنه. باید یاد بگیره مثل آدم بزرگا بره توالت"
برای یک لحظه احساس پیری کرد. دلش به اندازه هفتاد سال زندگی پر از غصه شد. توی دلش یک جوری شد. میپیچید به هم. دوباره طناب و بغض دست بردند به گلویش. رفت توی اتاقش. حوله را از دور بدنش به زمین انداخت. از توی کمد یک لباس مغز پستهای در آورد و تنش کرد. روی دِراور پر از لاک بود. پر از لوازم آرایش. آینه را که برعکس گذاشته بود، برگرداند. شیشهی لاک زرد را خالی کرد روی سرش. با دست موهایش را به هم میزد. چشمهاش هم که سبز بود. درست عین خانم بر آفتاو.
رفت روی فرش دراز کشید. تشکش توی حیاط بود که بوی شاشش بپرد. چشمهاش را بست. لابد یک ماشین توی کوچه از روی خانم بر آفتاو رد شده. اگر هم ماشین از رویش رد نشده از تنهایی دق میکند و میمیرد. انگار دور گلویش طناب بود. هی سفتتر میشد. سفتتر و سفتتر. راه نفسش را گرفت. نفسش بالا نیامد و هر کاری کرد، چشمهاش باز نشدند.
پایان
۱-بَر آفتاو: آفتابگردان
۲-بژی: شیرینی کرمانشاهی
۳-هناس: نفس
۴-هَشتین: گذاشتین
۵-نمیگیرنت پا: عهدهدارت نمیشن