عنوان داستان : آخرین سفر
نویسنده داستان : زهرا بنکدار
بالاخره همه وسایل را چیدیم توی ماشین و راه افتادیم. بابا از همان تعطیلات عید گفته بود:«تو همین فروردین میریم مسافرت، تا هوا خوبه بریم شمال، اما بعد از تعطیلیا که شلوغم نباشه.» آمدم بهانه بگیرم که من کار دارم، بعد فکر کردم معمولا تا اول اردیبهشت دانشگاه سروسامان ندارد و هرکس یک طرف است. آزمایشگاه بدون من هم میچرخد. خوشحال بودم که میرویم شمال، دلم هوای تازه میخواست و آبی دریا، دلم سکوت و آرامش جنگل را میخواست و دیدن سرسبزی و زندگی. همیشه دوست داشتم طبیعت را بهار ببینم، پر از سبزهای متنوع و تازه، برخلاف تابستان که سبز بودنش کهنه و مرده است.
بابا ویلای اداره را در تنکابن گرفته بود، ناهار را خوردیم و حرکت کردیم. از اصفهان تا تنکابن 8، 9 ساعت راه بود اما به جز سرویس بهداشتی و خرید تنقلات توقفی نداشتیم. تا برسیم یکی دوبار مامان و بابا جایشان را برای رانندگی عوض کردند. حدود 10 شب بود که خسته و گرسنه رسیدیم. وسایل را که بردیم داخل، ویلا به نظرم کثیفتر از بار پیش آمد. دوبلکس بود، سالن بزرگ و یک آشپز خانه با دوتا اتاق خواب طبقه پایین داشت. طبقه بالا هم یک خواب داشت با یک بهار خواب 20 متری. من وسایلم را بردم بالا. کسی اعتراضی نداشت. دفعه پیش که با دوست بابا آمده بودیم، اتاق بالا را آنها برداشتند و حسرتش مانده بود به دلم. اول لباس راحتیهایم را پوشیدم و بعد از چمدان ملافه را درآوردم و کشیدم روی تخت. خودم را انداختم روی تشک و خوشحال بودم که صدا نمیدهد. خیلی وقت بود این همه پشت سرهم در ماشین ننشسته بودم. انگار مهرههای ستون فقراتم درهم فشرده شده بود. دلم میخواست چند ساعت در همین حالت باشم تا مهرهها باز شوند و پاهایم خستگیشان در برود که خوابم برد.
صبح نزدیک ساعت ده بود که مامان صدایم زد و رفتم پایین برای صبحانه، چون شام نخورده خوابم برده بود حسابی گرسنه بودم. همینطور که مربای هویج را میمالیدم روی نان بربری، میدیدم که مامان و هدا دارند تند تند برنامه ریزی میکنند برای خرید و پاساژ گردی. توی ذهنم گفتم خب بعد که خریدشان تمام شد میرویم دریا، و چیزی نگفتم. هدا ازقبل گشته بود و مغازههای برندهای معروف را در اطراف پیدا کرده بود. اما من جنگلها و آبشارهای اطراف را نشان کرده بودم برای رفتن.
اولین مقصدمان یک پاساژ 5 طبقه با سقفهای بلند بود که هر طبقه فقط به یک دسته از پوشاک اختصاص داشت. فکر کردم برای خرید یکی از ایده آل ترین مراکز است اما هدا اینطور فکر نمیکرد و چهار پنج تا پاساژ دیگر را هم زیر سر داشت. نزدیک غروب بود و به جز موقع ناهار همهاش پشت در پرو منتظر بودم تا مامان یا هدا و یا هر دوشان از اتاق بیایند بیرون و من بگویم:« قشنگه» یا «رنگش بده» یا «چقدر بهت میاد» یا «این خیلی گرونه اصلا نمیرزه.» یا «یکی مثل همین داری که.»
هلاک شده بودم. حالم از هرچه مغازه و لباس و کیف و کفش و تی شرت بود داشت بهم میخورد. از مغازه جین فروشی که آمدیم بیرون زنگ زدم بابا که بیاید دنبالمان. دیگر تحمل صداهای اطرافم را هم نداشتم. میخواستم بیشترین فاصله را با هدا و مامان داشته باشم. بابا بعد از اینکه ناهار را در یکی از هزار شعبه اصلی اکبر جوجه خورده بودیم، ما را رسانده بود به پاساژ بعدی و خودش رفته بود برای شام شب و وعده های بعدی خرید کند. اخمهایم را درهم کشیده بودم و تند تند راه میرفتم. احساس میکردم دارم توی دراز ترین پاساژ دنیا راه میروم. هرچه میرفتم بیشتر کش میآمد و به ته نمیرسید. دسته بگها و نایلونها داشت انگشتانم را میبرید و مدام توی راه رفتن با پاهایم برخورد میکردند. کلافه و عصبانی بودم. فکر کردم اصلا تقصیر باباست که انقدر مامان و هدا خرید میکنند، هی دل به دلشان میدهد و هر چه میخواهند نه نمیگوید. انگار فقط بلد بود من را تربیت کند و برایم تصمیم بگیرد. وادارم کرد مهندسی بخوانم تا به قول خودش یک چیزی بشوم. حالا هدا هرجور میخواهد رفتار میکند و هرکاری میخواهد انجام میدهد. فقط من باید یک چیزی میشدم.
یک لحظه ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم. مامان و هدا هر کدامشان چهار پنج بگ بزرگ از برندهای مختلف دستشان بود. از خستگی و سنگینی داشتند خودشان را میکشیدند کف سنگهای براق پاساژ. اما لبخند داشتند و چشمشان برق میزد. احساس میکردم همه دارند نگاهمان میکنند. سهم من از این همه خرید فقط یکی دوتا تی شرت با یک جفت کفش آدیداس سفید و آبی بود.
تا نشستیم توی ماشین زود گفتم:« دو سه روز دیگه رو بریم طبیعت گردی.» هدا که داشت توی یک بگ سفید دنبال چیزی میگشت گفت:«طبیعت گردی چیه، یه دریاست که ببین و جنگلم از همینجا پیداست، من هنوز خرید دارم.»
نفسم را پوفی دادم بیرون. «خوبه حالت بهم نمیخوره از این همه چیزی که خریدی» و صورتم را چسباندم به شیشه ماشین که تا نیمه پایین بود. هوا خنک بود و آسمان میان بلاتکلیفی خودش مانده بود. نه آنقدر تاریک بود که شب باشد و نه روشنی روز را داشت. توی ترافیک مانده بودیم. هدا داشت غرغر میکرد به جان مامان که نگذاشته بود یک چیزی را بخرد. ایرپادم را گذاشتم توی گوشم و چشم دوختم به خیابان. سعی میکردم صدای هدا را نشنوم، حوصلهاش را نداشتم. انگار تازه میفهمیدم چقدر با من فرق دارد. همان جا متوجه شدم که این آخرین باری است که مسافرت بیش از دو سه روز با خانوادهام میآیم.
آخر شب پتویی پیچیدم دورم و نشستم روی حصیری که در بهار خواب پهن کرده بودم. ویلا وسط جنگل بود و پر از صدای جیرجیرک و قورباغه و پارس سگ. توی جنگل رو به روی ویلا هیچ روشنایی نبود. انگار تاریکیاش همه چیز را در خودش بلعیده بود. داشتم کتاب میخواندم تا فکر نکنم. از صدای بابا به خودم آمدم. ایستاده بود در آستانه در شیشهای بهار خواب. شلوار اسلش طوسی پوشیده بود با یک گرم کن هم رنگش، از وقتی دیگر ورزش نمیکرد شکمش آمده بود جلو اما هنوز چهار شانه بود. بیشتر موهایش سفید شده بود و هیچ وقت حاضر نشد رنگشان کند. توی فامیل به من میگفتند:«تو بلد بودی چی را از کی برداری، قد بلند از بابات، چشم درشت و موی لخت از مامانت.»
«به مامانت گفتم فردا تاکسی بگیرن با هدا برن هرجا که میخوان.» دستش را کرد توی موهای پرپشتش «جوجه خوابوندم توی مواد، باهم فردا دوتایی بریم توی جنگل کباب کنیم و بخوریم.» بلند شدم و بغلش کردم:«جنگل دالخانی اینجا نزدیک و قشنگه.» چقدر مهربانتر از ده سال پیش بود. انگار تازه دیده بودمش.