عنوان داستان : من که باور نمیکنم
هفت سال پیش رو اعلامیهت نوشته بودن جوان ناکام اما من که باور نمیکنم! اصلا بعد از اون دعوا دیگه هیچیو باور نمیکنم. به فاطی گفته بودی اگه بهرام قد و بالاش دل یه محلو برده اما عقلش قد برنجکای شپشوی بقالی سر کوچه هم نیست.
همه میدونستن بهرام کلاس اول و دوم و سومو رد شده و با نذر و سفره ابولفضل دیپلمشو گرفته. اینا که واس من مهم نبود، اما فاطی هم میگفت بهرام ضفط و ربط زن و بچه رو نمیتونه چون جز دعوا هیش کاری بلد نیست؛ حتی این که دقیق دستشو تو دماغش بکنه!
حالا که اینبار تنها اومدم اینجا راستشو میخوام بگم. راستش اینه که وقتی اون روز جلوی چشم همه، عین پسر بچه نابالغ از یه بی سواد عین بهرام، کتک خوردی اما اونهمه سیبیل داشتی، از ِچشم افتادی.
تو هم تقصیر نداری حتما مث من اصلا فکرشم نمیکردی تو این دوره زمونه و تو این محل، جربزه دعوا کردن اندازه عقل داشتن مهمه، اصن مهمتر. دیدی؟ یه محل داشتن بت میخندیدن. پشت من تیر کشید، پوست سرم میسوخت.
آخه تو که همونجا بزرگ شده بودی، اصن فرض که سواد دنیا تو کله تو باشه، نمیدونستی اگه بلد نباشی شلوارتو بالا بکشی، فلان طور میشه؟! استغفرالله !
بذا اول یه فاتحه واسه ت بخونم. چقدر بی شعورم من.
شما ببخش! دلم گرفته ممدرضا، خیلی دلم گرفته
تو راه که داشتم میاومدم عین هر پنجشمبه آخر سال سنگتو بشورم و نذارم همینطور بی کس و واویلا سنگت تا سال تویل پر از گه کبوتر بمونه، به همه این چیزا فکر کردم.
حالا این رفیقای مکش مرگ مات چه اعتقاد سفتی هم به ارزن و گندم دارن؟! هر وقت میام یا شمع نصفه روی قبره یا کفترا ریدن! حالا فدای سرت. آدم هر چی کتاب بخونه کمتر میفهمه! اصلا میگن مردهها دلشون آگاهه! خب ممدرضا اگه آگاه باشی که خیلی بد میشه. یعنی فهمیدی چی شده؟دیدی همین شنبهایه تو تلویزیون نعش رفیقتو نشون میدادن؟ همون پسر درازه که عزیزت میگفته دکتره، همه دردا رو خوب میکنه. والا ما که ندیدیم. هر وقت اومد یه سیگار لا انگشتاش روشن بود و شکلشم عین اونایی بود که مث خر تو گل موندن.
حالا تلویزیون گفت این یارو خرابکار بوده. میگفت با یه سری آدم ریقو شکل خودش آمریکاییا رو گروگان گرفتن کشتن .... من که باور نمیکنم اصن بعد مرگ تو حرف اخبارم باور نمیکنم. گند بزنن به رفیقات امروز گلاب آورده بودم قبلِ عیدی یه صفایی به مزارت بدم اما با گلاب که نمیشه این صحرای محشرو تمیز کرد. چیکار میکنن اینجا؟ سر قبرتم میتینگ میدن؟ مگه اینا یعنی کمونیستا نمیگن خدا نیست؟ مگه نمیگن اون دنیا و آخرت نیست؟ پس واس چی میان سر قبر تو؟
آخ آخ چقدر یادت میکنم. امرو هوا سرد بود، میدونی چی پوشیدم اومدم؟ کاپشن بهرامو! همون کاپشن خلبانیه که عزیزت واسه دیپلم گرفتنش خریده بود. نور به قبرت بباره که عقل دنیا تو سرت بود. راست گفتی عرضه ضفط و ربط زن و بچه نداره. کاپشن که هیچی، نباتِ چایی تریاکشم هنوز از عزیزت میگیره.
حالا نه این که من از تو گله داشته باشم. خب تو باید میمردی . چارهای نبود. اگه نمیمردی هم دیگه عاشقت نبودم. به روح آقام اصن فکرشم نمیکردم که واسه جدا کردن بهرام از اون یارو که حداقل دو من ازش سنگینتر بودی بری و اونجوری ولو بشی وسط جمع.
میدونی دختر تازه بالغ زیاد اشتبا میکنه. خیال خودم، اینقدر که کتاب میخوندی و شر و ور تو کله ت بود، چیز دیگهای لازمت نمیشد اما اون روز که مثل جنزدهها وسط معرکه از اون یارو که دست و بالش روغنی و سیا بود، چک و لگد میخوردی و نمیتونستی بزنی، یهو از بهرام خوشم اومد!
ممدرضا باور کن من همونجا زن شدم! اصن از یه جایی به بعد تو اون دعوا چشمام فقط رگای بازوی بهرامو میدید. رگ گردنشم زده بود بیرون. دیده بودی چقد لباس سیاه بش می اومد؟ عزیزت میگه اگه همون روز مردم محل واس عزای بابات تو خونه نبودن، بهرام به این سادگی با لات بازی یارو گه مرغی نمیشد. شایدم راست میگه! اما بهرام همیشه همین بود. میدونم ناراحت میشی اما بذا باهات راحت باشم. عزیزم یه وقتایی زر میزنه!
یادته بهرام از دندونپزشکی میترسید و شیش ماه هوار میکشید و یه محل زا براه بودن تا بره دندونی که درمون نداشت بکشه؟ اون موقع که باباتم زنده بود. یه بارشم به داداش بزرگهی مرتضی گیر داد که چرا بابات از در خونه ما رد میشه اول یه دل سیر حیاطو نگا می کنه؟! دنبال فاطی ما میگرده؟ دیدی چه شری شد؟!
بهرام اصن حرف دهنشو نمیفهمید هنوام نمی فهمه. هر چی راه بده، میگه! با تو فرق داره خیلی فرق داره واس خاطر همینم من اول از تو خوشم اومد. یه روزم اومده بودم خونهتون فاطی موهامو گوگوشی بزنه، بهش گفتم فاطی! ممدرضاتون نمیخواد زن بگیره؟
فاطی تازه داشت میرفت کلاس آرایشگری، سیبیلاشو دکلره کرده بود انقدر خنده دار شده بود که نگو! با همون پاهای شل، سلانه سلانه رفت سمت اتاقِ زیرپله آشپزخونه، قیچی رو بیاره، گفت: ممدرضای ما زن نمیخواد. خیلی با سواده تو روزنامه ست، همهش سرش تو کتابه. اصلا داره کتاب مینویسه.
من پقی زدم زیر خنده
فاطی گفت: کوفت! حسود!
از وقتی مادرم مرده بود، بار هزارم بود که فاطی بهم میگفت کوفت! حسود! تا قبلش از مادرم جرات نداشت. اما همین یه بارش اینقدر چسبید. میدونی وقتی آدم عاشق میشه از فحشم خوشش میاد. از فاطی آبی گرم نشد. تا این که یه روز همین دوستت که تلویزیون نعششو نشون داد اومده بود دنبالت. من از کجا فهمیدم؟ نشد اینا رو بهت بگم. چه میدونستم چرخ روزگار خوش سلیقهس!
امروز انقدر هول زدم بیام که دستمالم یادم رفت بیارم. خدا نکنه من دو قطره اشک بخوام بریزم، آب دماغم معلوم نیست به کدوم شیر مخم وصل میشه! یهو دنیا رو آب دماغ برمیداره!
ممد رضا اینا رو میگم که بخندیا! آره خب من دلم تنگ شده برات یعنی بیشتر از اون دلم می سوزه برا جوونیت. بهرام که یه محلو حامله کرده بود اما تو حیف بود این جوری بمیری.
چی فهمیدی از زندگی؟ هر وقت ما تو رو دیدیم سرت تو کتاب و مجله و دفتر و دستک بود. عشق و حال نمیفهمیدی. جز همون یه بار که خودم بی هوا ماچت کردم دیگه گناهی تو این دنیا نداری. من که باور نمیکنم.
آره میگفتم رفیقتو از پنجره آشپزخونه دیدمش. همیشه شبای جمعه میاومد با هم میرفتین پشت بوم. برق اون اتاق پاگرد پشت بوم تا صبح روشن بود. من و آقاجونم تابستون تو پشت بوم میخوابیدیم. نه که من تا صبح نخوابما، سر اذون بیدار میشدم قرصای آقامو بدم، میدیدم هنوز برق اتاقتون روشنه. خیلی دلم میخواست بیام ببینم چی میگین که تهش درنمیاد. یه بارم بهت گفتم، گفتی نادره خانم شما به درس و مشق برس برای این حرفا دیر نمیشه.
آدم به کسی که دوسش داره میگه نادره خانم؟ اسمم درست نمیدونستی!
من که باور نمیکنم.
حالا من که دوم راهنمایی بودم تا سومم بیشتر نخوندم اما تو حتم داشته باش اگه به جای اون کتابای عشقی که فاطی بم میداد و پاورقیای روزنامه، مانفیست حزب کمونیستم دستم میدادی ازش سردرمی آوردم. کلی تمرین کرده بودم امرو این کلمه رو بهت بگم. مانفیست!
هعی! فِسِ حزب کمونیستم که در رفت!
تو میخواستی ما رو خوشبخت کنی ممدرضا؟ تو که توی دعوا کتک میخوردی؟ بتون یاد نمیدادن با مردم چطور باس کنار اومد؟ با قربون صدقه میشه طرف حساب مخِ یه مشت عوضی شد؟!
به نظر من اولیش که همین دعواست. تو حزبا بایس دعوا یاد بدن. بایس دعوا رو بلد بود. لازم میشه! به خدا که لازم میشه!
اصن من که باور نمیکنم اونهمه سیبیل بینِ شما نتونستن حقشونو بگیرن! آقا جونم میگفت مشکل حزب شما انشعاب بوده! آقا جونم خیلی حالیش بود ممدرضا، حالا درسته ما رو زود شوهر داد اما میفهمید. تموم روزنامههاشو دارم. همونایی که تو میآوردی خونه و عزیز از همهشون عاصی بود میگفت جاگیره. فاطی بم میداد باهاشون شیشه پاک کنم اما من میدادم آقاجونم جدولاشو حل کنه. بعد از خاک تو، میرم سر خاکش. اصلا به بهونه همین، امرو، شَر بهرامو کم کردم، تنها اومدم. گفتم میخوام آخر سالیه با آقاجونم طولانی درد دل کنم، دروغ گفتم.
حالا این جمعیت مرده پرست تا امرو خاک این قبرستونو نخورن نمیخوان برن؟! آخه میخوام سنگ قبرتو ماچ کنم. البته اول بایس دبه رو پر کنم و سنگو بشورم. تو که حتما دلت آگاهه میدونی از وقتی سه تا بچه پشت سر هم سقط کردم، دیگه بار سنگین نمیتونم بردارم. الکی به بهرام گفتم بچههام میفتن راستش اینه که همهشونو خودم میندازم. اگه با تو عروسی کرده بودم بچه میخواستم ، الان نه.
بذار دبه رو ببرم تا نصفه آب کنم بیام. همه با شیشه آب میارن اما بهرام مثلا به خیالش اگه با دبه قبرتو بشوره خیلی برادری کرده!
آخه من نمیفهمم چطور ممکنه دو تا داداش یکی اونقدر فهمیده یکی اون قدر خر!
البته پیش میاد. مثلا من و آبجی نصرت. من جدول روزنامه و حرف حساب دوست دارم اون ریقِ بچه! سه سال از من بزرگتره چهار تا بچه داره. من که باور نمیکنم!
حالا میگم دیشب که دوستتو تو تلویزیون نشون میدادن به نظرم اومد خوب شد تو دعوا جونتو فدای داداش خرت کردی، ما که دیدیم میتونستی یارو رو بزنی و نزدی. اون چوبم ناغافل خورد وسط سرت. همونجایی که من مطمئنم قد خود پلفسور رضا توش سواد و حرف حساب ریخته بودی. حالا حداقلش اینه که عزیزت بت افتخار میکنه. اگه عین همین رفیق بیعقلت تو روی حکومت وامیستادی و با گوله شهربانی میمردی، نفله شده بودی، عزت و احترام حالا رو نداشتی. من که باور نمیکنم.
هیشکی از آدم چیز بفهم خوشش نمیاد. بقال، معلم، قصاب، کارمند، راننده تاکسی اصن هر چی! آدم هر چی باشه، بهتر از اونیه که میخواد مردمو خرفهم کنه. نه که نشه! خب میشه حتما میشه اما مثلا همین بهرام شما که من فکر میکردم نون بازوشو میخوره، بن کل مغزش همهش تو استراحت بوده، حتی قد عزیزت اخبارم نمیبینه فقط فوتبال تماشا میکنه، فحش میده. همین دیروز روزنامه های آقاجونمو داشت میریخت دور ! میگفت آقات ارث و میراث، خوراک موریونه گذاشته برات!
عقلش نمیرسه که تو برا اینا زحمت کشیدی. تمام جدولاشم آقا جونم اونقدر تمیز با مداد پر کرده که میشه قاب کرد زد سینه دیوار.
ممدرضا! یه چیزی رو این همه سال بت نگفتم. خواستم داداش دیوونهت از چش نیفته. کاش اون روز میذاشتی با اون یارو مکانیکه که زارت عقبکی زده بود پسِ موتورش اونقد یقه همو جر بدن که دو نفری برن اون دنیا. همین صبح امروز دوباره با یکی دیدمش. زنه شکل فاطی شما بود، همون طور تپل مپل البت اندازه نوک دماغ بهرامم حیا نداشت. زبونم لال که فاطی اون طوری باشه. خلاصه بانوی لکاته، مینی ژوپ پوشیده بود و همچی نزدیکای میدون فوزیه بغل به بغل بهرام قر میداد که چادر زیر پاهام گیر کرد، افتادم تو جوب! حالا نمیشه تو ببینی اما به روح آقام تمام تنم کبوده. تو همون روزنامهها که فاطی میداد باش شیشه پاک کنیم، من صفحه حوادثو می خوندم.
من که باور نمیکنم، یه زنه عین همین صحنه که من تو میدون فوزیه دیدم از شوهرش و یه نفر دیده بود. شب نشده شوهره رو با سم ناکار کرده بود.
ممدرضا منم از این کارا بلدم اما به خاطر تو این کارو نکردم. تو این داداش ازگلتو خیلی دوست داشتی. هر چی تو نداشتی اون داشت. عزیزت میگفت همیشه حقتو تو مدرسه میگرفت. هر کی تو کوچه پررو میشد و احترامتو نداشت، دست و پا شکسته راهی میکرد. با همه دنیا دعوا کرد الا تو.
ممدرضا من امروز دوباره عاشقت شدم. می دونی چرا؟ چون به گمونم اونی که به مردم فک می کنه، هیچ وقت سر زنش، یه زن تپلتر نمیاره. حالا شاید یه زن بفهمتر بیاره اما تپلتر نمیاره. بهرام حالا که تریاکی شده اصن ریخت و تنش شبیه اونوقتاش نیست اما هنو عقلش تو تخم چشمشه. راه و بیراه تو تلویزیون چش چرونی میکنه. یعنی رفیق تو واسه امثال بهرام مرد؟ بهرامم میشه خلق؟ ممدرضا من که باور نمیکنم... من که باور نمیکنم...
نقد این داستان از : ندا رسولی
دوست گرامی سلام و احترام
اینکه نویسنده چگونه مخاطب را وارد جهانِ داستانی خود کند مهم است. جهانِ داستانی که نویسنده خلق کرده است، قطعا برای خود او آشنا است. نویسنده به واسطهی بازیِ ذهنیای که قبل از نگارش اثر با داستان دارد، به همه چیز اثر اشراف دارد؛ یعنی باید اینگونه باشد. مگر اینکه نویسنده قبل از اینکه شروع به نوشتن کند، پیرنگ جامع و کامل و مستحکمی در ذهن نپرورانده باشد و تعجیل کند در نوشتن. اما مخاطب؛ مخاطبی که شروع به خواندن داستان میکند چیزی از اثر نمیداند؛ فضای داستان را نمیشناسد، شخصیتها و نسبت آنها با هم را نمیشناسد، به دنبال درکِ مضمون و محتوا است و اینکه میخواهد بداند داستان از کجا شروع شده و قرار است به کجا برسد و چه اتفاقی در داستان خواهد افتاد، به دنبال قصه است که اصلا ماجرا چیست و اصلا چه جذابیتی این نوشته برایش دارد که بخواهد ادامهاش بدهد؟ نویسنده میبایست به این نکات توجه کند و به نحوی که مخاطب سردرگم نشود اینها را برای داستانش در نظر بگیرد. اینکه خواننده در سطرهای اول یکدفعه با حجم زیادی از اطلاعات مواجه شود یا اینکه در ابتدای داستان یکدفعه چندین شخصیت وارد داستان شود؛ مخاطب را سردرگم خواهد کرد. نویسنده میبایست در عین حال که برای شروع داستان حاشیه نرفته و در همان ابتدا جذابیت ایجاد میکند و مخاطب را وارد جهانِ داستان میکند؛ حواسش به نحوهی وارد کردن اطلاعات نیز باشد. همچنین در مورد انتخابها؛ هر آنچه نویسنده برای داستان خود انتخاب میکند مهم است و میبایست کارکرد داشته باشد. بهعنوان مثال نویسنده میبایست فکر کند که آیا وجود فلان صحنه برای داستان ضروری است؟ آیا فلان شخصیت حتما باید وجود داشته باشد در داستان و آیا باری از داستان بر دوش آن شخصیت است؟ آیا دیالوگها کاربردی و پیش برندهی داستان هستند؟ و... اگر نویسنده به این نکات توجه کند، داستان به زیادهگویی دچار نمیشود و متمرکز بر یک موضوع محوری پیش خواهد رفت. میتوان به قاعدهی تفنگ چخوف اشاره کرد. چخوف میگوید: «هر آنچه نامربوط به داستان است بزدایید. اگر در فصل اول گفتهاید تفنگی بر دیوار آویخته است، در فصل دوم یا سوم تفنگ قطعا باید شلیک کرده باشد. اگر بنا نبوده شلیک کند، پس بر دیوار هم آویخته نبوده.»
نویسندهی «من که باور نمیکنم» فرم خوبی را برای روایت آنچه در ذهن داشته انتخاب کرده است. انتخاب این فرم به شخصیتپردازی راوی نیز کمک نموده است؛ همچنین با توجه به اینکه زاویه دیدِ «من که باور نمیکنم» اولشخص است و در روایت اولشخص ایجاد لحن با اهمیت است، در «من که باور نمیکنم» مخاطب میتواند لحن ویژهای را که نویسنده برای راوی انتخاب کرده است مشاهده کند و با آن ارتباط برقرار نماید. اینها اتفاقات خوبی است که در «من که باور نمیکنم» افتاده است، اما نکاتی هم وجود دارد که برای ارتقا داستان توجه به آنها لازم است. توجه کنید به شروع داستان؛ در همان پاراگرافِ چند خطیِ اول، به یکباره ۴ شخصیت وارد داستان میشوند. این ورود ناگهانی شخصیتها در شروع، مخاطب را سردرگم میکند. مخاطب چیزی از داستان نمیداند و به یکباره با چند اسامی و اطلاعات دیگر مواجه میشود. در ادامه اسامیِ دیگری نیز وارد داستان میشوند که اصلا شخصیت نمیشوند و بود و نبودشان برای داستان یکی است و قابلیت حذف شدن دارند. شخصیت در داستان نیاز به پرداخت دارد؛ تنها آوردن نامی از شخصیت کافی نیست. نویسنده میبایست شخصیتهایی را که برای داستان خود انتخاب میکند به مخاطب بشناساند.
نکتهی دیگر؛ «من که باور نمیکنم» به زیادهگویی دچار شده است، در بخشهایی روایت به سمتی رفته است که میتوان از آن صرف نظر کرد و از داستان حذف نمود آن را. به نوعی راوی به پُر حرفی دچار شده است. بود و نبود چنین بخشهایی برای داستان چندان مهم نیست بنابراین بهتر است که این بخشها حذف شوند. این بخشها با مسئلهی اصلی داستان یا سرنوشت شخصیتها گره نمیخورند بنابراین مهم نیستند. در مقابلِ این حذفیات نویسنده میبایست روی موضوع محوری و اصلی داستان متمرکز شوند و به گسترش و داستانپردازی روی این موضوع بپردازند. بهعنوان مثال پرداختن بیشتر به ممدرضا و ربطش به حزب کمونیست و طراحی و داستانپردازی برای این بخش میتواند داستان را عمیقتر کند. یا مثلا این پاراگرافِ چند جملهای را میتوان در یکی دو جمله خلاصه کرد و بقیهاش را حذف نمود: «امروز آنقدر هول زدم بیام که دستمالم یادم رفت بیارم. خدانکنه من دو قطره اشک بخوام بریزم. آب دماغم معلوم نیست به کدوم شیر مخم وصل میشه! یهو دنیا را آب دماغ برمیداره.» در مورد بخشهایی شبیه به این پاراگراف هم همینطور. «من که باور نمیکنم» در بخشهایی زیادهگویی دارد و در بخشهایی که نیاز به گسترش و داستانپردازی داشته به راحتی از آن گذشته شده و پرداخت موثری صورت نگرفته است.
نکتهی دیگر؛ بهطورکلی بهتر است که داستان با زبان محاوره نوشته نشود؛ اما در اینجا اگر نویسنده بنا بر دلایلی انتخاب کرده است که چنین باشد؛ باز هم نیاز به بازنگری و مروری وجود دارد تا آنچه ارائه شده است، به شکلی یکدست و روان و تمیز پیش روی مخاطب قرار داده شود.
دوست گرامی پیشنهاد میکنم به مطالعه فراوان داستان کوتاه و رمانهای موفق بپردازید؛ و هنگام مطالعه بیشتر روی موضوع محوری این آثار توجه نمایید، توجه کنید که نویسنده برای موضوعی که در نظر گرفته چه شروع و پایان و میانهای در نظر گرفته است. چگونه داستان را گسترش داده است و چه انتخابهایی داشته است. قطعا با خواندن و نوشتنِ مدام به نتایج بهتری خواهید رسید. از اعتماد شما به پایگاه نقد سپاسگزارم و منتظر آثار بعدی شما هستیم. موفق باشید.