عنوان داستان : راه کلبه ی جنگلی من
نویسنده داستان : پرنیا خمری
در جنگل راه میروم..
و همچنان به طرف خانه آرام آرام حرکت میکنم
و در راه دل انگیز قدم میزنم
حیوانات عجیبی میبینم
درختانی را میبینم که خیلی قشنگ به هم پیچ خورده اند
گیاهانی را میبینم که برایم جذاب هستن
و آرام آرام نزدیک خانه ام میشوم
میخواهم خانه نگویم چون آنجا..
کلبه ی من است کلبه ی رویاهایم
کلبه ی افسانه هایم
کلبه ی جنگل است که من را در آن نوشته است
گویا داشتم میگفتم من چیز های جذاب عجیبی را تماشا میکردم ولی ..
آنها برایم هم جالب است هم زیبا است و هم عجیب
میدانی چیست من در کلبه ام داستان مینویسم
بلی داستانی از الهام های آن کلبه
داستان هایی که افسانه هایم بهم الهام میکنند
ولی میدانی قشنگی این داستانم چیست
این است که من اینبار از راهی میگویم که برای یک شخص عادی تکراری شده است ولی برای من قشنگ تر از قبل
من همان طور که به طرف کلبه ام میرفتم
از خاکش بهم الهام شد
از برگ های سبزش بهم الهام شد
از ریز تا درشت آن جنگل به من الهام شد
پس من قراری بستم با آن برگ ها و خاک ها که وقتی به کلبه ام میرسم از راه دور من را حمایت کنند
وقتی به کلبه ام رسیدم آنقدر آن کلبه الهام بخش بود که در داستانم حتی خبری از خاک برگ نبود چون همه ی آن چیز ها بهم مربوطند اینبار داستانم را دوست دارم چون خودم هستم داستانم
اینبار میخواهم که داستانم من را بنویسد
و این کار را کرده است
اینگونه که دیگر من را با جنگل توصیف کرده است
من عاشق داستانم هستم و میدونم قبل از اینکه داستانم را پیدا کنم داستانم آنقدر عاشق من بوده است که خودش به به دنبال من آمده است