عنوان داستان : زمرد داغ
پانزدهم اسفند چشمان ترمه و میلاد توی سطل بزرگ پلاستیکی گوشه خیابان، ماهیهای قرمز عید را دنبال میکرد. همین که ترمه میتوانست رد یکیشان را بگیرد، با دست آن را به میلاد نشان میداد و میلاد هم مثل همان وقتها که در کوچه و خیابان و دبیرستان و دانشگاه رد ترمه را با همه شیطنتهایش میگرفت، دنبال ماهی قرمز راه میفتاد تا آن وقت که ماهی ها از زیر چشمانش سر بخورند و دوباره ببازد.
آن روز سالگرد ازدواجشان بود. توی پیادهرو، مثل هر سال جلوی گلفروشیها سبزههای عید را چیده بودند اما ترمه از همه بیشتر گلدانهای کوچک پامچال و خوشههای زرد گندم که با نخهای کنفی به هم بسته شده بودند، دوست داشت. با این که در اخبار گفته بودند امروز برف میبارد، آنها از سر صبح برای تماشای خیابانهای دم عید، پیاده راه افتاده بودند تا در بلوار نزدیک محل زندگیشان یک جشن خودمانی کوچک بگیرند.
هوا سرد بود و آنها آرام قدم میزدند اما مردم به سرعت از کنارشان عبور میکردند این اولین بار بعد از ده سال بود که هیچکدام برای تهیه هدیه سالگرد ازدواج فکری نداشتند چون همین تازگیها وام مسکن گرفته بودند و باید با احتیاط خرج میکردند. ترمه حتی هنوز شیرینی پایان نامه جامعه شناسیاش را نداده بود. میلاد همیشه میگفت: «من زنها رو از کش سر یا کیف پولشون هم میتونم بشناسم اما بعضی زنا هستن که نه کش میبندن، نه پولشونو تو کیف میذارن.» ترمه یکی از همانها بود. تازگیها هم ویرش افتاده بود بفهمد لای جرز کجاست؟! پریشب قبل از خواب فرهنگ عمید را ورق میزد، دنبال لای جرز میگشت! استاد محبوبش گفته بود در این روزگار، ما به درد لای جرز میخوریم.
از آن دور پسری حدودا دوازده ساله با جعبه واکسی که در گردن داشت بهشان نزدیک میشد.
ترمه از پسرک که به میلاد اصرار میکرد، چیزی بخرد، براق کننده کفش و بند کتانی قرمز خرید با این که هیچ کدامشان کتانی قرمز یا حتی مشکی نداشتند. آن وقت روی سکو جلوی مغازه اغذیه فروشی نشستند.
میلاد گفت: یادته شب عروسی مون روی بام تهران چه شعری خوندی؟
ترمه زمزمه کرد:
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
میلاد ادامه داد: و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
ترمه: روزی که کمترین سرود
میلاد: بوسه است
ترمه: و هر انسان
میلاد: برای هر انسان
ترمه: برادری است
میلاد: روزی که دیگر درهای خانهشان را نمی بندند
ترمه: قفل
افسانهیی ست
و قلب
برای زندگی بس است .
هر دو گرسنه بودند. ترمه پرسید:
اگه گفتی اولین روز زندگی مشترکمون، صبحونه چی خوردیم؟
میلاد گفت: اسمم یادم بره اینو یادم نمیره، نون خامه ای خوردیم. حالا تو بگو تو اولین اسم فامیلمون، یه شغل با آ نوشتی چی بود؟
ترمه گفت: اون موقع رو یادم نیست اما الان میگم آدم فروش!
پسرک واکسی دوستش را که مثل خودش از بساط واکس زدن از گردنش آویزان بود، آن طرفتر جلوی مرکز تجاری نبش بلوار پیدا کرده بود. شاید هم برادر بودند نگاه ترمه رویشان قفل شد.
میلاد گفت: تو میدونی زمرد اصل با تقلبی چه فرقی داره؟
ترمه گفت: همون نگینای سبزن نه؟
میلاد گفت: میدونی چرا هیچ وقت برات نخریدم با این که از محمود قرض گرفته بودم بخرم؟
ترمه باورش نمیشد میلاد برای این کار پول قرض کرده باشد.
میلاد ادامه داد: چون زمردِ اصل، گرما رو از خودش رد میکنه، اصلا هر وقت بهش دست بزنی سرده! سردترین سنگ دنیاست.
هر دو گرسنه بودند، ترمه گفت: بیا همینجا کنار خیابون بندری بخوریم. بیخیالِ رستوران و بعد کنار خیابان روی سکویی که به باغچههای کنار جوی آب چسبیده بود، نشست. میلاد غذا را سفارش داد و خودش هم کنار ترمه نشست. از آنجا میدیدند که در فضای مغازه کوچک کنار خیابان چطور سوسیسهای بندری با قارچ و پنیر توی سینی بزرگ داغ تاب میخورند.
فقط کمی مانده بود که سوسیسها لای نانهای عریض باگت با خیارشور و کاهوی فراوان به دست شان برسد که زن لاغر اندامی با بار سنگینی بردوش به همراه پسربچهای حدودا ده ساله ار کنارشان گذشت. زن، چادر مشکی به سر داشت و نگاه تکیدهاش در قاب چشمانی کاملا سبز به رنگ زمرد اصل در چشمان ترمه گره خورد. ترمه هم بیاختیار زن را دنبال کرد. حدس میزد که او میخواهد گوشهای بساط کند و حدسش درست بود. زن چسبیده به دیوار بانک خصوصی عظیمی که کنار مجتمع تجاری بود کیسه سنگین را روی زمین گذاشت و به کمک پسر کوچکش خردهریزها را روی زمین چید. ترمه از آن دور نمیتوانست تشخیص بدهد زن چه چیزهایی میفروشد.
میلاد رفته بود ساندویچها را تحویل بگیرد. وقتی که برگشت برقی در چشمان ترمه میدرخشید.
میلاد پرسید: چیزی شده؟
ترمه گفت: گفتی سردترین سنگ دنیا اسمش چی بود؟
میلاد گفت: زمرد!
ترمه گفت: الان دیدمش و بعد با اشاره سر و چشم به زن و پسرش که حالا به دیوار تمام گرانیت بانک تکیه داده بودند اشاره کرد. میلاد گفت: تو این سرما چرا بساط کردن؟! اینجا هیشکی برای باباشم صبر نمیکنه، چه برسه برای شونه پلاستیکی و کش قیطونی و بعد ساندویچها را به دست ترمه داد.
اولین گاز را که زد، یاد میدان امام حسین افتاد. در دوران دانشجویی بارها با هم در اغذیه فروشیهای میدان امام حسین و انقلاب ساندویچ های ارزانقیمت خورده بودند. اما ترمه فقط به زمردهای چشم زن فکر میکرد.
دو ساعت بعد توی بیمارستان روانی در ساعت هوا خوری همه داشتند تیتاپ و چای میخوردند اما هاشم چیزی نمیخورد. مثل همیشه، به دورها خیره بود و دورترین دورها از او فقط سه متر فاصله داشت. دیوار بلند آجری ....
به روزهای اجرای حکم نزدیک می شد و حالا در بیمارستان چشم به راه زن و بچهاش بود. موقع حمل نیم کیلو هرویین دستگیرش کرده بودند و برای این که مبادا فک و فامیلش نجاتش دهند، هزار کیلومتر آن طرفتر زندانی شد.
حالا در بیمارستان هم به پاهاش زنجیر بسته بودند اما لباس آبی آنجا را بیشتر از لباس زندان دوست داشت.
صورتش سفید بود با ابروهای تیره خوش فرمی که زنش خیلی دوست داشت.
پسر کوچک به زنجیر پاهای پدر نگاه کرد. پاهای پدر خیلی کثیف بود. پدر پشت سرهم سیگار میکشید ،
زنش پرسید: مریضیت چیه که از زندان آوردنت اینجا؟ حمله می کنی؟
مرد پوزخند زد، گفت : به تو نه!
نگاه زن روی بازوی شوهر خیره شد رد عمیق و طولانی چاقو بود، پرسید: میترسی؟
مرد در چشمهای زمردین زن خیره شد، گفت : نه ! اما ننه بابام چی میشن بعد اعدام؟
پسرک زیر درختان بلند و لخت حیاط بیمارستان نشسته بود، دل توی دلش نبود که زودتر ساندویچها را بخورند. به مادر نزدیک شد، توی کیفش را میدید، زرورقهای نقرهای ساندویچ بندری که حالا دیگر کاملا سرد شده بود، برق میزد.
برف شروع شده بود. مرد چشمان زن را دوست داشت، یک خط نازک مشکی پشتش کشیده شده بود. گفت: چشمات
زن خجالت کشید گفت: همینجا کشیدمش تو مستراح بیمارستان.
پسربچه روی نیمکت کنار پدرش نشست. پدر موهای چرکمردش را نوازش کرد و گفت: چیه بابا بیقراری؟
زن گفت: بیقرار نیست . دلش هلاک ایناست. یه زن و شوهری گفتن سالگرد ازدواج مونه بیایید با ما ناهار بخورید. این بچه هم گفت: نه! میخوام با بابام بخورم . اینا رو خریدن دادن به ما.
زن از کیفش ساندویچها را بیرون آورد. در چشمان پسرک نوری میدرخشید. چهره پدر هم روشن شد گفت: نه! واسه خاطر بندری ش نیست که. می خواد با خمیر نوناش براش آدمک درست کنم.
بندریها را در ساندویچ مادر خالی کردند و پسرک همان حالی را داشت که وقتی برای اولین بار با مادرش توی شهر سوار اتوبوس شده بودند. نانهای خیس خورده نارنجی ساندویچ در دستان پدر شکل آدمیزاد میگرفت. مادر ساندویچ یخ کرده خودش را گاز میزد.
غروب، برف روی تمام سنگهای گورستان نشسته بود اما ترمه برای شناختن قبر فرزندش، نشانی نمیخواست. مستقیم رفت همان گوشه که می شناخت. با گامهایش چهار قدم شمرد و سر جای همیشگی ایستاد .میلاد با دستهایش برف ها را از سنگ قبر کنار زد و آن وقت با هم آدم برفی کوچکی ساختند. میلاد هویج کوچکی از جیبش بیرون کشید و جای بینی آدم برفی گذاشت، توکا همیشه این قسمت آدم برفی ساختن را از همه بیشتر دوست داشت. ترمه رو به قبر کوچک فرزندش ایستاد. قطره اشک گرمی روی سنگ چکید. میلاد انگشتر زمرد را سمت لبهای خودش برد. آن را ها کرد، زمرد که گرم شد آن را در دستان یخ زده ترمه گذاشت و گفت: سالگرد ازدواجمون مبارک!
نقد این داستان از : قاسمعلی فراست
داستان زمرد داغ در مجموع، داستان دلنشینی است. اگر خواننده داستان را تا انتها بخواند، با نوشته ارتباط برقرار میکند. حس نسبتا خوبی دارد و این حس به خواننده منتقل میشود. شروع داستان فلاشبکی است به زندگی عاشقانه یک زوج که دهمین سال ازدواج خود را یادآوری میکنند. این یادآوری با نقبی به خاطرات سالهای گذشته همراه است. از آنجا که سوژه داستان به زندگی دو انسان عاشق مربوط است طبیعتاً خواننده دوست دارد بداند رابطههای این زوج چگونه است؟ چرا هنوز عاشقانه زندگی میکنند و راز و رمز این مسئله چیست؟
اصولا سوژههایی از این دست به دلیل عمومی بودن، خوانندههای بیشتری دارند. منتها باید حواسمان باشد که صرف داشتن سوژه خوب کافی نیست. چرا که اولا داستان خوب داستانی است که در کنار همه عناصر خوبی که دارد سوژه خوب هم باید داشته باشد و ثانیا سوژه خوب زمانی زیبایی و جایگاه واقعی خود را مییابد که درساختاری حرفهای تبلور یابد. داستان پیش رو در کنار زیباییهایی که دارد، کاستیهایی هم دارد که نوشته را از تاثیرگذاری لازم کمی دور میکند.
ما در شروع داستان با تجدید خاطره زندگی زوجی آشنا میشویم که دهمین سالگرد زندگی خود را جشن میگیرند. شروع بسیار زیبا و خواندنی است، اما ناگهان فاصلهای در داستان ایجاد میشود و ما با راحت پیدا کردن قبر فرزند این زوج در قبرستان روبرو میشویم. این رویارویی منع داستانی ندارد، اما شرط لازمی دارد و آن شرط این است که این اتفاق با زبان و کارکرد داستانی بیفتد. به این معنی که وقتی بافت داستان در شروع و تا اواخر نوشته ریز بافت جلو میرود ناگهان درشت بافت نشود.
هیچ اشکال ندارد که ما در داستان زمان را بشکنیم و از زمانی به زمان دیگر گذر کنیم منتها این گذر باید استادانه و به اصطلاح ریزبافت صورت بگیرد و نه درشتبافت.
تمام روابط زن و شوهر و یادآوری خاطراتشان ریزبافت است، حتی وقتی به آن زن و فرزندش بر میخوریم که انگار قرار است کنار خیابان بساط پهن کنند، باز با ساختاری ریزبافت روبروییم، اما به قبرستان که میرسیم ناگهان بافت داستان، بافتی درشتبافت پیدا میکند. ضمن اینکه تازه اگر ریزبافتی داستان را هم اصلاح کنیم، مسئله بعد این است که منطق داستان برای پیدا کردن قبر فرزند چیست؟ چه زمینهای فراهم کردهایم که الان راحت پیداکردن قبر فرزند مسئله داستان باشد؟ اساسا جایگاه فرزند و پیداکردن قبر او در نوشته چی و کجاست؟ به نظر میرسد نوشته زمینه پیداکردن قبر فرزند را فراهم نکرده و این راحت پیداکردن قبر در منطق داستان خوش نمینشیند.
خاطرات قشنگاند، برخورد زوج داستان با آن زن و فرزندش نسبتا خوب است، اما به نظر میرسد برای این شکاف داستانی هم باید ترفندی اندیشید.
حتما حق میدهید که داستان بستر توصیف و تصویر است. قالبی است برای نشان دادن و نه توضیح دادن. این اتفاق خیلی حرفهای صورت نمیگیرد. فقط برای مثال عرض کنم که نوشتهاید: «پسرکی حدود ۱۲ ساله» یا جایی دیگر آوردهاید: «بساط واکس زدن» چنین عباراتی در داستان جایی ندارند. باید اینها را نشان داد. باید از این وسایل تصویر ساخت. کلیگویی اساسا دور شدن از ساختار داستان است. حدود ۱۲ ساله که میگوییم باید تصویری ارائه بدهیم و شخصیتپردازیای بکنیم که خواننده با دیدن تصاویر و نشانههایی که به او داده شده کشف کند که این شخصیت پسرکی است دوازده ساله. یا با وسایلی که در دست شخصیت داستان میبینیم کشف کنیم که او واکسی است. این دقتها خیلی در داستان دیده نمیشوند.
اشکال جملهبندی هم میبینیم و این نشانه این است که نویسنده داستان را چندبارهخوانی نکرده و الا براحتی جملهها درست میشدند. فقط برای مثال به جملهای اشاره میکنم: «از بساط واکس زدن از کردنش آویزان بود.» میبینید که جمله چقدر سست و نپخته است و واقعا اگر چندبارهخوانی میشد، جملهای از این دست در داستان نمیدیدیم.
نثر و قلم شما دلنشین است. راحت مینویسید. به اصطلاح قلم توی دستتان رام است. تنها خواهشی که میشود کرد مطالعه بیشتر است. یقین دارم میتوانید بنویسید و نوشتهتان دلنشین است. حیفم میآید این قلم و نثر دلنشین موجود در داستان، حرفهایتر قلم نزند.
امیدوارم با مطالعه و تلاش بیشتر شاهد آثار درخشان و جذاب شما باشیم.
زندهباد و سالم و سلامت باشید