عنوان داستان : خانم قورباغه
نویسنده داستان : سپیده رمضاننژاد
دل خانم قورباغه لک زده بود برای یک گردش درست و حسابی. به شوهرش گفت: «پاشو برویم چهار تا برکهی دیگر هم ببینیم. یک کمی هم آنجاها قور بزنیم.» شوهرش خمیازهای کشید و گفت: «حالا نمیشود همین جا قورت را بزنی؟» بعد هم قوروپفش بلند شد.
دل خانم قورباغه دوباره لک زد. این بار برای دوستی که بشود باهاش گردش رفت. لکها نشستند کنار هم. شدند یک لکلک. لکلک خندید و گفت: «دوست داری با هم به گردش برویم؟» خانم قورباغه از خوشحالی بالا و پایین جهید و قورا قورا کرد. بعد هم سوار کول لکلک شد. لکلک پر زد و رفت تا رسید ته جنگل. همانجا نشست. خانم قورباغه پرید پایین. این طرف را نگاه کرد هیچ آشنایی ندید. آن طرف را نگاه کرد هیچ آشنایی ندید. به لکلک گفت: «بیا برگردیم.»
لکلک سرش را با پاهای درازش خاراند و گفت: «ولی من برگشتن بلد نیستم. فقط رفتن بلدم.»
خانم قورباغه خیلی ترسید. قور و قور و قور گریه کرد.
همان موقع، صدایی شنید. سرش را بلند کرد. برکه را دید که دنبالشان راه افتاده بود. خیلی تعجب کرد. دود از کلهاش بلند شد. برکه گفت: «چه شده؟ خب من هم دوست دارم بیایم چهار تا برکهی دیگر ببینم. با چهار تا برکهی دیگر دوست بشوم.»
از آن طرف، شوهر خانم قورباغه بیدار شد، دید نه برکه هست نه خانم قورباغه. نگران شد. دلش به قور قور افتاد. خواست دنبالشان بگردد که دود را دید. یادش آمد خانم قورباغه هر وقت تعجب میکرد دود از کلهاش بلند میشد. با خودش گفت: «نکند این دود هم از کلهی خانم قورباغه بلند شده باشد.»
دنبال دود رفت تا رسید ته جنگل. آنجا خانم قورباغه و برکه و لکلک را دید. قور راحتی کشید. بعد هم از خستگی روی زمین ولو شد.
خانم قورباغه با دیدن شوهرش خوشحال شد. از خوشحالی قند توی دلش آب شد. آبقند را داد شوهرش خورد حالش جا آمد. بعد به لکلک گفت: «حالا که همه دور همیم، برویم چهار تا برکهی دیگر هم ببینیم. یک کمی هم آنجاها قور بزنیم.» شوهر خانم قورباغه و برکه خندیدند. لکلک هم خندید. بعد همه را سوار کولش کرد و برد.