عنوان داستان : د پانصد میلی گرم
نویسنده داستان : علی شادکام
روی کیک تولدم یک شمع ساده گذاشته بودم به نمایندگی از بیست و هشت سال زندگی ام. بیست و هشت سالگی بحرانی را فوت کردم. بیست و هشت سالگی وقتی دندانهایت درد بگیرند، چشمهایت تار باشند و موهایت بریزند و سفید شوند و تو کسی را نداشته باشی که کنارت روی مبل دونفره کهنه نشسته باشد و صفحه تلویزیون، منفجر شدن ناگهانی شاتل فضایی در سال هزار و نهصد و هفتاد و چند را نشان بدهد که دانشمندان بعد از سی ثانیه در آسمان مُردند و ساعدت را به دسته مبل بمالی چون که کسی را نداری، بحرانی می شود. شمع ها را دوباره روشن کردم، دوباره فوت کردم. پارافین سفید قطره قطره اش روی پودر کاکائویی ماسیده بود، مثال چیزی که روی لباس زیر می ماسد. نه هنوز هم کسی از غیب کنارم ظاهر نشده بود.
به نداشتن فکر می¬کردم که به یکباره اتفاق نمی افتد. درست بر خلاف مُردن فضانوردان در شاتل فضایی که تدریجی است. آهسته آهسته روح را فتح می¬کند. مثل این نیست که یک صبح از رخت¬خوابی غریبه بیدار شوی و پای چشمهات کبودی هایی روییده باشند که ندانی از کدام تقویم به پوستت راه پیدا کرده اند، به چشمهات خزیده اند و ندانی غربت این مردی که تو آینه -یا زن - به تو چشم دوخته است، چه کسی است.
چاقوی بزرگ را به کیکی که مثل لباس زیرم بود فرو کردم و برای خودم و برای مهمانی که نداشتم دو برش کیک گذاشتم. در این بیست و هشت سال عاشق نشده بودم. از این مطمئنم که تا امروز عاشق نشده ام، نبوده ام. شاید هم هنوز آنقدر جوان بودم که با عشق آشنایی پیدا نکرده بودم. با ظرافت مچ¬هایی که با قلب آتش بازی می کنند، با موهای سیاه و قهوه ای، چشمان سیاه، چشمان عسلی. با رنگ هایی که درهم غوطه می¬خورند و گردابی می¬شوند و در آن غرق می شوی معاشرتی نداشتم.
تا روز بعد که کسی را دیدم. دیدن کسی یک اتفاق است. مثلا هر چند سال یکبار دیدن کسی می¬تواند اتفاقات چند سال آینده بیننده را تغییر دهد. مثلا همین حالا برای من بحرانی تازه شده است این دیدار.
مثلا روز بعد، تکه کیک شکلاتی دیروزی را که توی فریزر پیر شده بود را روبروی کسی که کنارم روی مبل دونفره به جشن گرفتن تولد دیروزم نشسته گذاشته ام و برایش سخنرانی می کنم :
عشق به یکباره اتفاق نمی افتد. زمان می¬خواهد که بشناسیش.که بفهمی چگونه در حافظه ات جاری شده است. مثل یک دکمه نیست که فشار بدهی و آبمیوه گیری را روشن کند. مثل این چیزهای راحت و دم دستی نیست که راحت و دم دست باشد.
برایش داد سخن می دهم که طولانی است. پیچیده است. عجیب است. ساده است. کوتاه است. عجیب نیست، می شود. تکه ای از کیک را به دهان می برد، من هم. مزه پارافین را حس می¬کنم، شبیه به چیست؟ صابون؟
به تکه کیکی که مقابل مهمانم گذاشته ام نگاه می¬کنم. خورده شده است، دوباره می¬گویم عشق مثل غم و اندوه نیست که مدام تو را همراهی کند، با تو قدم بزند و آسایش تو باشد. چشمهایم را می¬بندم و به خودم می¬گویم: اما غم مرا آسایش بود. دستش را به شکمم می¬مالد و ساعتگرد می¬چرخاند.
از خانه که بیرون می¬آمدم هوا رنگ زمستان داشت، مثل هر روز که زمستان با درخت ها و جوی های آب و پرندگان جفا می¬کند، آن روز هم با خیابان می¬کرد. او به دنبالم از خانه بیرون آمد. روسری بنفشی دور صورت محوش بسته بود، با موهای بلندی که طره هایش از هر طرف شال به بیرون فرار می¬کردند.
چهارشنبه¬ای بود از آخرین هفته های سال. آخر هفته از دم خانه ما شروع می¬شد تا به نوک درختان سر به هم رسیده¬ی خیابان طولانی میرسید، تا انتهای خیابان را که نگاه می¬کردی اما، هنوز بهار نرسیده بود. پیاده با او راه می¬رفتم. همیشه با قدمهای پیاده می¬رفتم که همه درخت ها به یک اندازه در ذهنم منزل داشته باشند. همه که بیشتر چنار بودند و دو بید و هزاران کاج. کسی که کنارم بود دستم را از جایی که پایین تر از آرنجم بود و در سال گذشته شکانده بودم گرفت و به خودش چسباند. توی چشمهام بغضی داشتم که هوا می-خواست قندیلی زخمتش کند. اما گرمای دست کسی که شکستگی دستم را گرفته بود چشمه¬ای جوشاند و جاری شد.
راه می¬رفتیم و برایش می¬گفتم برگ¬های چنارها با دقیقه شمرده نمی¬شوند. با ساعت شمرده نمی¬شوند. روزانه ورق می¬خورند. هر روز می¬توانند باشند. هر روز توان آن را دارند که خیابان را لمس کنند، بریزند، بپوشند، با باد تلو بخورند. حس کردم کسی که همراهم بود لبانش را به گوشم نزدیک می کند، بعد شنیدم نجوایی می¬کند که صدایش ابتدا مثل آواز گنجشکی در باد می¬لغزید و بعد کلمات شکل گرفتند که می¬گفت:
«چنارها طبع گرمی دارند.کاج ها سردند»
به انتهای خیابان رسیدیم. چنار¬های اینجا سر به هم رسانده بودند و تن¬هایشان که بی¬برگی پاییز لخت شان کرده بود برق می¬زدند. به خصوص یکی که به کسی که همراهم بود نشانش دادم و گفتم این چناری بود که به آن عشق می¬ورزیدم.
ظریف بود. با موهای مشکی، نامش را ارغوان گذاشته بودم. سالها قبل، با رفقایم شبها در خیابانی پر از کاج و درختچه¬های اکالیپتوس و بوته های علف پرسه می¬خوردیم. میوه های کاج پلاسیده را در سطل زباله ای که کنده بودیم و در خیابان آتش زده بودیم می¬انداختیم. گرم می¬شدیم، از زمستان جاری در هوا فرار می¬کردیم، به چنار که رسیدیم چیزی برایمان نداشت، رفقایم به دنبال کاجها رفته بودند، اما من ماندم.
میوه کاج ها آرام می¬سوزند. مثل شاتلهای فضایی نیستند که در سی ثانیه منفجر شوند و از بالای آسمان مثل توده ای از خاکستر و شراره های بی خانمان سقوط کنند. آرام می¬سوزند و خاکستر نرمی دارند. وقتی به آرام سوختنشان نگاه می¬کردم یاد عشق های از دست رفته می¬افتادم. شب بود، در رخت خواب کسی که همراهم بود گفت تو که گفته بودی عشقی نداشته¬ای. گفتم: نداشتم. به یاد نداشته ها می¬افتادم.
به سوختن آرام میوه¬های کاج¬ها توی شومینه نگاه می¬کردیم. سالها بعد بود و داشتم به عشق فکر می¬کردم. عشقی که به یکباره اتفاق افتاده بود، یا نفهمیده بودم که چگونه قلب و روح مرا تصاحب کرده بود. او جای شکستگی روی دستم را بوسید و بعد سینه ام را. خوابیدیم.
صبح به خیر بالش که با من سر جنگ داری، تشک، اتاق. پنجره را باز می¬کنم و به دیوار همسایه فریاد می زنم: زندگی تدریجی است. به تدریج همه چیز را پس می¬گیرد. عشق را پس می¬گیرد. نداشتن را دوست دارد. جنگ را دوست دارد. کیک روی میز آب شده و بو گرفته است، شومینه خاموش شده و کسی که همراهم بود هنوز زیر پتو بود.
سالها قبل می¬خواستم با ارغوان ازدواج کنم. سالها او را شناختم. حرف ها می¬زدیم. حرف ها میان سکوت ها. کلمات زیادی بین ما جریان داشت. اسم پرندگان زیادی را باهم سنجیده بودیم. مثلا پرستو، که آسمانها را می پرد. کبوتر، که ساختمان¬ها و پشت¬بام¬ها را دوست دارد. آب¬های مانده¬ی کوچک را. مرغابی که آب بند های بزرگ را. گنجشک که پرهایش را پوش می¬دهد. قوش که پرهایش را باز می کند. قمری ها را که آهنگ غمیگن پشت پنجره ها را می¬سرودند سنجیده بودیم. غم قمریان را سنجیده بودیم.
غم قمریان آهنگ ساده ای دارد. مثل روییدن برگ های چنارها به ساقه می¬ماند. آرام و مکرر، که همیشه ادامه دارد. اندوهی است که ادامه دارد. ارغوان می¬گفت:
تو سر به هوا داری. برایت خطر دارد. ممکن است پایت به گودالی برود و تو نفهمیده باشی.
یک روز از انتهای خیابان چنار¬ها به کوچه ای فرعی پیچید و دیگر نبود. مثل فضانوردان که ناگهان با اشتباه ریاضیدانها مُردند و ساعدم شکست.
دکترها فکر می¬کنند به قلب ربط دارد. درست فکر می¬کنند. از قلب است که ناگهان تنها می¬مانی و هر بار بیشتر از قبل که هنوز قمری¬ها پشت پنجره می¬نشستند و سرود تنهایی می¬خواندند، درد می¬گیری. روزهای بعد از رفتنش تا انتهای خیابان می¬رفتم و بر¬می¬گشتم تا ببینم شاید برگشته باشد. اما عهدی میان ما نبود. قراری نبود. جوانتر از آن بودم که عهد و قراری بین من و کسان برقرار باشد. نمی¬دانستم عشق آسایش نیست. باید روزها و سالها می¬گذشت تا پای پیاده رفتن خوابش ببرد و فکر به آوند¬های چنار حلول کند.
به او می¬گفتم:
کلاغ ها مثل گدایان خیابانی هستند با لباس های ژنده و خورجین های نان خشک و پنیر کپک¬زده. موهای بلند آشفته¬ای دارند و در خیابانها می¬دوند و تلاش می¬کنند تا سختی بودنشان را فراموش کنند. قمری¬ها اما نه، قمری¬ها غم را می¬شناسند، گوشه ای روی ساقه¬ی اشتباهی کاجی که طبع سرد دارد خوانده¬اند و به تدریج مرگ را دعوت کرده¬اند. از یاد نمی-برند که زمستان با آنها چه می¬کند. آب را می¬شناسند، دانه را می¬شناسند، آدم ها را می-شناسند. دسته جمعی حرف می¬زنند که آواز می¬شود.
می¬گفت:
با این مهملاتی که می گویی،کارت به بیمارستان می¬کشد.
درست می¬گفت. در بیمارستان دکتر¬ها فهمیده بودند که به قلب ارتباط دارد. گفته بودند ناخوشی، پیش ما بمان. اشتباه می¬کردند. می¬خواستند دست و قلب مرا هر دو با تیغ ببُرند. دست که نداشته باشم چه دارم؟ قلب که نداشته باشم چه از من می¬ماند؟
پتو را کنار زدم که کسی که همراهم بود را بیدار کنم و صبحانه بخوریم. بالهایش باز بودند و تکان نمی¬خورد. مُرده بود.
در ریاضی تجمیع یک با یک، دو می شود. ریاضی عدالت دارد. حساب دارد. حساب می¬گوید یک با یک دو می¬شود. در حساب راه دیگری وجود ندارد. در شعر یک با یک جمع نمی¬شود. ریاضی تدریجی نیست. مثل مرگ فضا نوردان در شاتل فضایی است.
دانشمندان ریاضیدان، دانشمندان فضا¬نوردی دان را کشته¬اند. مثل خاکستری که هنوز چوب است، استخوان است، آدم است و بعد، ریاضی از راه می¬رسد و آدم را می¬کشد.
بغلش گرفتم و دوباره خوابیدیم.
نداشتن تدریجی است. مثل یخچال من که به تدریج دیگر هیچ ندارد. نه ماست، نه پنیر، نه شیر، نه پرتقال، نه نان. یک کرِم برای صورت هست. تاریخ انقضا دارد. راهنما دارد. توضیحات دارد که نوشته:
روی صورت در کنار درز ها و چروک ها بمالید و پنج دقیقه ماساژ دهید.
دروغ می¬گوید. مثل همه داروها که دروغ می¬گویند. مثل همه دکترها که شارلاتان هستند.
به من گفتند قلب مریضی داری. نباید به خودت فشار بیاوری. نباید هیجانی بشوی. نباید بدوی، شنا کنی، اسب سواری کنی، نباید غذاهایی که دوست داری بخوری، نباید عاشق شوی.
به من می¬گفتند باید مواظب باشی. ممکن است یک آن قلب تو از حرکت باز ایستد، باید در خانه بمانی. در هوای آلوده به خیابان نرو. باید اگر می¬توانی به شهر دوری بروی. از شهر های بزرگ دور شو. به روستا برو. از دود فرار کن. از ماشین¬ها و کارخانه ها فرار کن. از ازدحام جمعیت، مردم که در خیابان ها راه می¬روند و سیگار دود می¬کنند، از دخترانی که ممکن است قلبت را جریحه دار کنند دور شو، از شهر فرار کن.
می¬خواستند مرا به زور زنده نگه دارند. اما زندگی تدریجی است. مثل مرگ. به تدریج زندگی، به تدریج مرگ که باهم زیاد و کم می¬شوند،که با هم کم و زیاد می¬شوند. که از هم سبقت می¬گیرند. مثل داشتن و نداشتن کسی که همراهم شده بود، که به تدریج، کم شد و زیاد شد و ناگهان، تمام شد.
صبح است و در یخچال را می¬بندم، پنجره را باز می¬کنم. در را می¬بندم. چراغ خاموش است. پرده ندارم. بدن بی جانش را پشت پنجره می گذارم. پنجره به خیابانی باز می¬شود که چنار ندارد. بید ندارد. کاج دارد و یک سرو پشت دیوار همسایه. یک لشگر خرد از گنجشکان که همیشه گرسنه اند به ما نگاه می¬کنند. می گویم : بیا، اگر این را می¬خواستی بفرما، من که بد تو را نمی¬خواستم. تکان نمی¬خورد.
کتابی را از کتابخانه بر می¬دارم، رویش نوشته است تاریخ معاصر ایران .کتاب را پاره پاره می کنم، به صفحات و صفحات را به کلمات و کلمات را روی هم تلنبار می¬کنم، از تفریحات من است سوزاندن کتاب هایم در سینک ظرف شویی، دیدن خاکستر شدن کلمات، بیرون پریدن کلمات، مُردن کلمات، کسی که همراهم بود هنوز پشت پنجره مُرده است.
سالهای قبل هر روز ساعت شش صبح رخت خوابم را مرتب می¬کردم. دوش می¬گرفتم و پشت میز می¬رفتم. کار من با کلمات بود.کاغذ ها و کلمات. هر روز خواندن، خواندن، خواندن و در انتها یک برگه کاغذ دیگر روی کلمات می¬چسباندم، کلماتی از خودم، مردود، مشروط، مقبول.
یک روز میان کلمات یکی از داستانها افتادم. زنی به شوهرش گفت:
تو از آن خشمگینی که من تو را به دیگری ترجیح ندادم، برای این با من ازدواج کردی، عشقی میان ما نبود.
شوهر جوابش داده بود:
تو از آن این را می گویی که فکر کردی شاید عشقی بین ما بوده باشد، اما بدان که زندگی مشترک نزد ما، مثل یک شرکت با مسئولیت محدود بود که ورشکست شده باشد.
میان هیچ زن و شوهری نباید چنین کلماتی جاری می شد، آن کلمات را به آتش کشیدم. میز آتش گرفت، کلمات دیگر سوخت، میز سوخت، کاغذ ها سوخت.
آتش¬نشان¬ها آمده بودند، به تاول های دیوار آب می¬پاشیدند، به میز ها، کمد ها، قفسه ها، به کلمات که خاکستر می¬شدند. پشت میز من در سی دقیقه خاکستر شد.
در بیمارستان دکتر¬ها گفتند معجزه¬ای رخ داده که تو زنده مانده¬ای. روز های مکرر پرستاری پاهای مرا می-شست. دستهام را هم. تاول¬های سوختگیم را آسایش بود. زیبایی¬اش آسایش بود. سرخ بود و شاد. صبح ها ساعت شش به بالین من می¬آمد، پنجره را باز می¬کرد. پنجره پرده نداشت. به من می¬گفت:
باز هم یک صبح زیبای دیگر و تو داری بهتر می¬شوی.
می¬خواستم به او بگویم می¬خواهم آنقدر بهتر نشوم تا تو هر روز صبح پشت پنجره را نشانم بدهی و پاهام و دستهام را ببینی. مثل این بود که مرا می¬شنید و به خودش نمی¬گرفت. گوش با من داشت و چشم با زخم¬ها. روزی که مرخص می¬شدم لبخند زد، پر¬هایش را پوش داد و از پشت پنجره پرید.
اما حالا، مرده است و از پای پنجره تکان نمی¬خورد. تنش را بر می¬دارم و روی تکه پاره¬های تاریخ معاصر می-گذارم، گنجشک¬ها روی کاج¬ها و سرو خیابان بی صدا نشسته¬اند.
در خانه چای داشتم و استکان های کمر باریک. دوستی داشتم که بازیگر بود. به خانه محقر من میآمد و بعضی شب ها را با هم میگذراندیم. سبیلی داشت و کلاهی، کمری باریک تر از استکان ها. از شدت دیوانگی لاغر شده بود. چند بار خواسته بود که خود را بکشد. دست آخر با یک دختر زیبا که به دیدن نمایشی با بازی او رفته بود ازدواج کرد. چاق شد و بازیگری را رها کرد و در خیابان تیربارانش کردند.
به یاد او چای خوردم. مزه چای مرا به یاد روزی دیگری انداخت، یک روز قبل از آنکه پشت میز من خاکستر شود، دختری زیبا از در کتابخانه داخل شد. به دنبال من آمده بود. پرسید:
آیا شما هستید که متن مرا مردود دانسته اید؟
گفتم:
اگر می¬دانستم کلمات شما هستند، به آنها وصل میشدم.
منظورم را نفهمید، تشر زد:
شما چگونه با کلمات رفتار دارید؟
زیبا بود اما کلمات را نمی¬شناخت. عشق را نمی¬شناخت. به او گفتم:
در آغاز کلمه بود، و کلمه خدا بود.
ابروهایش به هم رفت، گفت:
شما عشق را نمی¬شناسید. بوی پا می¬دهید. بوی نا می¬دهید. بوی گه و کثافت می¬دهید، باید بروید زیر گل باید توی خیابان گرفت و آتشتان زد و خاکسترتان را به باد داد.
و در را آنقدر محکم به هم کوبید که قمریان پشت پنجره ،گنجشک ها و کلمات را آزرد. می¬خواستم به او بگویم:
سلام، خوش آمدید، عشق تدریجی است اما، باید بدانید که به یکباره اتفاق نمی اُفتد. اما حتی گوش نکرده بود.
دنبالش به خیابان رفتم، یک بعد از ظهر عادی بود، به گمانم چهارشنبه. ارغوان را دیدم. مثل زندگی طولانی کلاغ¬ها در ارتفاع خُرد شهر¬های گران¬قیمت، که برگ درخت¬ها تیره، ساقه¬ی درخت ها تیز و تنه درخت¬ها زخمی می¬شوند، دوباره ارغوان در زندگی من جرقه زد و نگاهش کردم.
هنوز از پا نیوفتاده بودم. دستش را دیدم که شوهر کرده بود.
چطور می¬شود عاشق زنی بود و شوهر بکند؟ مگر عشق اینقدر ناتوان است که نمی¬تواند دلی را مسحور و قلبی را اسیر کند؟
ارغوان از خیابان گذشت. خیابانی که چنار¬ها داشت و یک بید. آنقدر کند که انگار فضانوردانی است در شاتل فضایی، وقتی در هوا معلق باشند و جاذبه¬ی زمین دیگر نباشد و آب در بطری بماند. ارغوان انگار در خیابان مانده بود. مثل زنانی که شوهر می¬کنند و زندگی در آنها معلق می¬شود.
کبریت را روشن کردم و انداختم به کلمات تاریخ معاصر، توی سینک ظرفشویی، کسی که مُرده بود همراه تاریخ خاکستر شد.
بعد مراسم سوزاندن او را رها کردم و از خانه بیرون زدم. به یک باغ رسیدم. قدم زدم. یک باغ بزرگ بود، درخت ها از هم فاصله داشتند و انبوه بودند. گنجشک ها شاد بودند. دنبال هم پرواز می¬کردند و با هم شوخی داشتند. از کلاغ ها خبری نداشتند. درخت ها زیاد بودند و میوه ها هم.
آفتاب ملایم بود، همه چیز نشان می¬داد که باید روز فرخنده ای باشد. مثل یک آخر هفته بود از بهار، در انتهای زمستان. تشنه شدم. باغ ها در هر صد قدم راهی باریک دارند که مرزها را می¬شناساند. مثلاً این طرف باریکه راه از آن فلانی است و آن طرف راه زمین های بهمانی. پایین راه به استخر و زمین حاجی فلان می-خورد و پشت آن هم زمین های کربلایی بهمان. باغ ارث خانواده ی مادری¬ام بود. یک تکه زمین کوچک که بین کلی ورثه تقسیم شده بود. پنج خواهر و برادر از یک برادر و هفت¬تا از دیگری و بازهم خواهر و برادران دیگری که هر کدام سهمی داشتند. هیچ کدام هم کاری به درخت ها نداشتند. همه خانواده یک پسر عمو داشتند که در ازای نگهداری از باغ سهمی از میوه ها را برای خود بر می داشت و بقیه پول را برای دیگران می¬فرستاد. وقتی که مُرد، درختها هم پس از او مُردند و باغ لُخت و کریه شد.
در لُخت و کریه باغ قدم میزدم. کلاغها ماغ میکشیدند، وق می¬زدند، زوزه سر داده بودند. خبری از گنجشک ها نبود. میوه ها سوراخ شده بودند، نیش خورده لابلای برگهای خشک و خیس که به خاک نشسته بودند، گم بودند.
تشنه شدم، از راه باغ، به چاه رسیدم. درپوش را برداشتم. چاه تاریک بود. آفتاب پایین نمی¬رفت از دهانه چاه. سنگ چین بود. مردمک های چشمم را باز کردم، انگار که خشک باشد. انگار که شغالی در آن افتاده باشد. نگاه کردم. تشنه بودم و نگاه کردم. شغالی در آن مرده بود و خُشک بود.
سرم را که از چاه بیرون کردم شب شده بود. سرد شده بود و باد می¬آمد. مثل وقتی که خسته باشی و ساعت سه بعد از ظهر باشد و بخوابی و وقتی بیدار می¬شوی ندانی چند ساعت گذشته، شب بود. میانه شب بود یا صبح کاذب؟ تاریکی فرق ندارد با تاریکی. همیشه شب است، مثل روز نیست که سایه باشد و زمان تو باشد. آسمان است و تاریک و ماه ندارد. خواستم برگردم. از باغ بروم و به خانه برگردم. چاه نمی¬گذاشت. تنگ مرا گرفته بود. دیوارهاش سنگ چین بود، جنازه شغال مرده بو نمی¬داد. از سرما خشک شده بود. آب نبود و سرد بود و من تشنه شده بودم.
به یاد زنی افتادم که در روزنامه خوانده بودم. در باغی به او تجاوز کرده بودند و ته چاه انداخته بودند. تا سه روز زنده مانده بود. از چهارشنبه آخر هفته تا شنبه. شنبه صبح کشاورزی برای آب بستن به درختها، او را یافته بود. درانده و تباه، بیهوش و زنده.
کلاغی بالای سرم به لبه چاه نشست. ماغ کشید. صدای ماغ کشیدنش در چاه پیچید، مثل وقتی که گاو یک شکم می¬زاید، چاه بوی شیر گرفت و بعد بوی پهن. بعد، وق زد، چاه لرزید، بوی عرق گرفت. بعد، زوزه کشید. چاه بوی خون گرفت. آهنگ زمستان داشت صدای زوزه کلاغ.
می¬خواستم فریاد بزنم که بیایید، من به چاهی افتاده ام.
ارغوان گفته بود:
از تو می¬ترسم. سر به هوا داری. مگر پایت به گودالی رود و تو نفهمیده باشی.
ابله من بودم که با ارغوان از فلسفه می گفتم. مثلا می¬گفتم : فلسفه مثل تخم مرغ است. می شود در آب پخت و عسلی خورد. می¬شود در آب بیشتر پخت و سفت کرد. می شود در آب شکست. می¬شود بر سنگ شکست. از سر شکست. از ته شکست. با هم شکست. با قاشق شکست. با لبه تابه شکست. با یک دست. با دو دست. می شود زرده را با سفیده هم زد. زرده را نخورد. می شود زرده را جدا زد و سفیده را جدا. می¬شود هزاران تخم مرغ ها را پخت. اما همیشه تخم مرغ تخم مرغ است. از هر پرنده که باشد، فرقی ندارد. یکی کوچکتر، یکی بزرگتر.
آزرده شد. به خیابانی فرعی پیچید و شوهر کرد.
شوهرش حتما از عشق با او سخن گفته است، نه فلسفه. صبح کشاورزان مرا یافتند. شغال را هم. مُرده بود. سه روز طاقت نداشت. تشنه بودم. در بیمارستان دکترها گفتند از هوش و حواس است. این بار درست فهمیده بودند.
به من قرصی داده اند که اسمش د. است. هوشیار می¬کند. قرص هوشیاری کارش با ثانیه هاست. صدای تیک تاک را به زندگی ام وارد کرد.
از بیمارستان مرخص شدم. در خیابان قدم زدم. پولهایم را به بیمارستان دادم. همه چیزی را که در جیبهایم داشتم. زنی که حسابدار بود گمان بُرد دیوانه ام، یا شاید هم دیوانگی ام را فهمید. می¬خواست برایم تخفیف بگذارد. سخاوتمندی اش را دوست داشتم و پذیرفتم. باقیمانده ی پول را د. اضافی خریدم. مثل گنجشکی شدم که تنها در خیابانی از کاج ها مانده بودم. گنجشک ها تنهایی زندگی نمی¬کنند. همیشه در دسته های بزرگ هستند. باهم، دنبال هم. آواز می¬خوانند.
من اما تنها مانده بودم، بعد از بیست و هشت سال، کسی که همراهم شده بود مُرده بود، مُرده¬اش را سوزانده بودم، خاکسترش پشت پنجره¬یِ باز مانده بود، توی سینک ظرف شویی.
در خیابان قدم می¬زدم. داشتم سخت راه می رفتم. پایم به زمین می چسبید. اولین دروغ ها مثل لیوانی آب بود که به زمین می¬ریخت و به هوا می¬رفت. تا اینکه دروغ در هوا اشباع شد. دروغ ها شروع کردند به رسوب. مثل صمغ درختان از دهانها نشت کردند. به زمین مالیدند. خیابانها چسبناک شدند. دروغ ها تا زانوها رسیدند. گلها زیر دروغ ها مُردند. مردم راه رفتنشان سخت شد.
به ارغوان رسیدم. به ساقه هایش، به برگهایش، شکوفه هایش وقتی در بهار، به پاهایش که از خاک آب می-نوشند، به یک یک آوندهایش وقتی در بهار به کاج ها و سروها فخر می¬فروشد.
بال زدم و به شاخه¬اش رسیدم، گفتم با من عروسی می¬کنی درخت زیبا؟
گفت با تو چه کاری می¬توانم بکنم؟ من درختم. تو پرنده. با تو می¬توانم حرف بزنم.
گفتم می¬شود. فقط اگر بخواهی. من از تمام شوهران برای تو بهتر می شوم درخت عزیزم. با من عروسی کن و زندگی را، خدا را متعجب کن.
با من سکوت کرد. انگار که دیگر درخت باشد و ساکت بماند.
باز گفتم به پوست من نگاه کن. ببین. از زیر پوستم جوانه می¬زند . ببین. نوک برگ های سبز کوچک را ببین. اگر کمی صبر داشته باشی آنها بیرون می زنند. جوانه می¬کنند. رشد می¬کنند. اگر صبر کنی من درختی می-شوم. بلند. پر شکوه. سایه ام بلند می شود. آنقدر بزرگ می¬شوم که تو در کنارم مفخور و شاد باشی. به انتظارم می¬مانی؟
گریه کردم. مثل دروغ که زمین می¬ریخت گریه کردم. مثل شاتل فضایی که ناگهان آتش شد و خاکستر، خاکستر شدم.
در هوا بوی گوشت تن سوخته ام، بوی پران سوخته ام، بوی پوست سوخته ام پراکند. مُشت مُشت خاکستر از من به زمین ماند و مُردم.
مُردهِ بودم که د. گفت:
پسر به هوش بیا. تو یک انسانی. انسان بیچاره.
د. مرا شناخت. از میان خاکسترها مرا شناخت. مردم از کنارم رد می شوند، برایشان عجیب نیست اگر یک مرد دیوانه شده باشد و کنار درختی خاکستر شده باشد. نگاه به دستم کردم، به جای شکستگی دستم، مردم زیر چشمی به من نگاه می¬کنند. در گوشهای هم پچ پچ می¬کنند و مرا نشان می¬دهند. د. از وقتی چاق شده است و بازیگری را رها کرده است، هشدارهای مرا می¬دهد. می گویم ای کاش تیربارانت نکرده بودند و بر می گشتی به صحنه و بازی می¬کردی. می¬خندد و می¬گوید این رسم تاریخ است.
دیدم کلاهش را برداشته و کراوات زرشکی زده و یک دندان طلا. پشتش یک زرورق بزرگ چسبیده بود که نوشته اش راه به راه تکرار می¬شد: پانصد میلی گرم. به من هشدار داد که خاکستر نشوم و تمام نشوم. با هم از پل رودخانه ای گذشتیم. بوی رودخانه با بوی تعفن لاشه ام مدارا می¬کند.
مردم روی پل رودخانه با دهانهای بسته حرف میزنند. دستهاشان را جلو دهان¬هاشان گرفته¬اند و بی آنکه فک ها حرکت کنند، دستها را می¬خورند. مثل مارچوبه.
د. می گوید:
هراس نداشته باش. فقط به راهت ادامه بده. مثل عقربه ثانیه شمار که از بزرگی اعداد نمی ترسد. بعد از دوازده، باز یک می رسد.
از خِرد د. خنده ام می¬گیرد. به بالای درختی می پرد. چشمان جغد اش را می گرداند و می گوید:
راه کم است.
به بالای درخت می پرم، سوی نگاهش را می¬بینم، روی سروی نشسته ایم که در خانه همسایه ام بود، از اینجا پنجره اتاقم پیداست، سینک ظرفشویی هم. زنی که داستانش را مردود کرده بودم با سر و پستانهای لُخت سُرخش، برایمان پشت پنجره اتاقم دانه می¬ریزد.