عنوان داستان : از این کناره
حصیر را از روی زمین بلند کرد، چیزی نبود! دست انداخت به درز باز شده دیواره نیها، آنجا هم نبود! رفت سمت پاتلهها، گلناز میان راه نشسته بود و با عروسکش بازی میکرد، پا دراز کرد و آنطرف هلش داد و فغان دختر بلند شد. صدای دنگادنگ پاتلهها پیچید به گریههای طفل. کیوت دانه کردن لوبیاها را کنار گذاشت و رفت سمت گلناز تا آرامش کند.
- چیکار میکنی؟ زورت به این بچه میرسه تب کرده! مگر گوشت گرفته که با ئیچیزا سَر نمیکنه!
شاهو با فشار دست مادر به آن سو پرت شد اما از رو نرفت
- سرشو بریدی الان داری دروغ میگی؟
- برو اعصاب ندارمها شاهو...
- هرچیام بشه مه پیداش کنم
- سربه بدن نداشتی باشی پیدایش کنی چه فایدگ وقتی نه ته بدرد میخوری نه اون!
شاهو غیظی لحافش را جمع کرد و روی باقی لحافها که گذاشت دم حنایی رنگ مرغ را دید. جایی میان لحافها و دیواره کپر آرام گرفته بود. دست انداخت و بالش را گرفت و گذاشت میان بال خودش.
- بیا ایشم مرغ کوفتیت راحت شدی! خیال کنی با همین یکدانه چه غلطی میتونی بکنی بدبخت! دلت رو به چی ایش حیوان وامانده خوش کردی!
شاهو با حنا سرگرم بود و هیچ به غرولند کیوت محل نمیگذاشت. کسی نمیدانست حیوان چرا خودش را آنجا پنهان کرده. شاید برای همین جنجالها بود.
- تو چیکار داری! نخوام کسی دست بهش بزنه
- دِ یه نگاهی به گُوارت بکن ببین یک تیکه گوشت به جانش مانده! ببین هیچ چیز داریم شمهره درست کنم!
- به حنا کار نداشته باش
- برای مه تکلیف نکن ها! چشمت را وا کن ببین چطور نان شبمانره محتاجن! گُوارت مهمِ یا این مرغ شل ومریض! آن اَبا گور به گور شدهات که سه ماهِ رفته عملگی این و آن، بلکه نانی دربیاره معلوم نیست کدام وَر رفته که نه خودش پیداست و نه نانش! این هم از ته به جای ئیکه حالا بال مِه بِشی بار مِنی! دیگه چقدر بکشم از دست شما! ای سیاه بشه اون روزی که مه به دست اَبات افتادم. ای خدا لعنتتان کنه شا زمین برتان داره که هیچ چیز به سرتان نمیره..
کیوت دهانش را باز کرده بود و نفس نمیزد. اشک چشمهای از کاسه بیرونزدهاش به راه بود و باید حرصش را خالی میکرد تا آرام میشد، نداری به ثغر جانش رسیده بود. شاهو حنا را محکم گرفت چمپلها را پا کرد و از کپر بیرون زد. کپر و بیابان. برای شاهو هردویشان یکی بود، کرخت بود. اینکه کپر عیاذی بود در گرما و بیابان فراخ و بیعیاذ، فرق چندانی نداشت بر هردویشان گرما سوار بود. ولی شاهو اهل پنهان شدن نبود نمیتوانست یکجا بند باشد و از همین خویاش بود که نمیخواست درخانه با زنجمورههای مادر سر کند. بی سرچرخاندنی راه بیابان را پیش گرفت. خاک، تا بود خاک بود. کپرها همچون درختان نداشته زمین هرچند متر یک جا روییده بودند. شاهو روبه عدهای که گرد کرده بودند و حرف غریبهها را میزدند سر نچرخاند. تنها زمانی سربالا آورد که رسید جایی که هیچ کس جز خودش در آنجا نبود. بر زمین نشست و حنا را ول کرد. حیوان از آزادی چندبار بالش را تکان داد و خاکی بلند شد. صدای گاز موتوری آمد. پشت موتورسوار خاک بلند بود و میان دشت تخته گاز تخته گاز میرفت. حنا به هر طرف میچرخید و دنبال چیزی میگشت. مسئله جالبی است آن که طعام بود، خود طعام نداشت. شاهو کمی آنطرفتر جسم ریز سیاهی را دید که در خاک میلولید. به سمتش رفت انگشتهایش روی بدن لزج کرم قرار نگرفته بودند که دو چشم بالا آمده از تپه روبه رو حواسش را پرت کرد. چشم ها از لای چفیهای زیر نظرش داشتند. شاهو عقب رفت و تند حنا را بغل گرفت.
- مه با ته کاری ندارم بچک فرار نکن
صدای مرد کلفت بود و نخراشیده. اما به صدای محلیها میمانست. شاهو ترسیده بود اما نه ترسی که لبش بلرزد و چشمش تر شود. دنبال راهی بود، راهی که حکم دفاع را مقابل این غریبه داشته باشد. موتورسوار چندین متر آنطرفتر ایستاد از روی موتور پایین آمد و اطرافش را نگاه کرد.
- نذار بفهمه ئیجام، نذار درگیری بینمان پیش بیاد! مه با اون کاری ندارم میبینی! اون دنبالمه.. بدان چی دارم به تِه میگم مه با کسی کاری ندارم...
در حرفهای مرد ترس بود تهدید هم بود ولی ضمیر خام شاهو چطور باید میفهمید کدام بیشتر است! موتورسوار دستش را بالا برد.
- هــای پوسگ ئینگور غریبهای رو ندیدی!
صدای موتوسوار آشناتر بود بنظر، جزو همانهایی باشد که از شهر آمده بودند سوی غریبهها. چفیه روی صورت غریبه تکان میخورد
- مه کاری ندارم اون دنبالمه میفهمی چی میگم!
چشمهای شاهو میان دومرد میچرخید، نمیتوانست یکی را انتخاب کند. دست موتورسوار دوباره بالا آمد
- پوسگ باتوام میدانی چی میگم...!!
چند لحظه در همان حال ماند. براستی شاهو میدانست موتورسوار چه میگوید؟
- ها ئینگور کسی رو ندیدم..
نفس راحت غریبه از پشت چفیه هم پیدا بود. اما مرد موتورسوار شک داشت همانطور شاهو رو نگاه کرد چند لحظه گذشت سوار موتور شد و مسیر دیگری را پیش گرفت. شاهو هنوز در آن حال مانده بود حنا را محکم گرفته بود و مردغریبه را نگاه میکرد. مرد چفیهاش را واکرد و ریش دراز و مجعدش بیرون زد. به مانند شاهو آفتاب سوخته بود ولی گوشت به استخوان داشت، زمخت بود و وا پس نمیداد.
- ته از همون غریبههایی!؟
- ها... مه مثل ته اهل ئینگور بودم. الان صدامان کنن غریبه.
شاهو به این موضوع گمان برده بود. حالا کمی احساس راحتی میکرد
- چرا الان غریبه صدات کنن؟!
- یک وقتی دانستم ئیجا بودن با جهنم بودن فرقی نداره. سوی همین رفتم و خانوادم هم با خودم بردم... آخ...
چهره مرد درهم رفت. از چیزی درد میکشید. شاهو با کنجکاوی منتظر ماند. غریبه به دور و اطراف نگاهی انداخت و از میان تپه بیرون آمد و با پایی که نیمش از خون سرخ شده بود به بلندی تکیه داد و رو به شاهو نشست. کرتهاش تا زانو بود. جلیقهاش خرمایی بود و خشاب و فشنگهایی درونش قرار داشت که صدا میداد و پایینتر، پاچه شلوارش را درون پوتینش جای داده بود.
- اون چیه! چرا داره خون میاد ازش..!
- اون بیشرفها صبح تو غفلت زدن..
- چرا زدن؟
- باید از خودشان بپرسی. نادانی آدمها تمامی ندارد..
شاهو چیز زیادی از حرفهایش نمیفهمید. اما این حس مریض کنجکاوی رهایش نمیکرد، میخواست بماند و بداند این مرد کیست! چرا اینجاست! مگر آدمیزاد از سوی همین خواستههایش اشرف مخلوقات نبود!
- اصلاً.. اصلاً تو چرا ئیجا آمدی؟ چیکار داری؟
غریبه بند پارچه دور زخمش را محکم کرد.
- ما امده بودیم شماره نجات بدیم به همه وقت داده میشه که الله ره بپذیرن ولی اونا مانع شدن نذاشتن.. کار همیشگیشانِ اول بار نیست. ئیواری تو ظلمات تیر زدن، چند نفر زخمی شدن ولی تونستن در برن.. مه عقب ماندم نتونستم به گروه برسم ئی بیشرفا هم از سحر تا الان دنبالمن.. ببینم تو پارچهای چیزی با خودت نداری ببیندم به این پا!
- نه ندارم
شاهو کمی عقبتر رفت. این نگاهها داشت بیش ازحد طبیعی میشد زغال اشنایی داشت گل میانداخت. شاهو اما نمیدانست که این شعله میسوزاندش یا تنها گرمش میکند. غریبه زیر چشمی رفتار شاهو را میپائید او ظن شاهو را خوب فهمیده بود.
- اون مرغ رو خیلی دوست داری!
شاهو حنا را بیشتر به خود چسباند.
- نترس کاری ندارم. اونها میگن داعش تروریسم، داعش وحشی ولی مه اونطور نیستم که فکرش رو میکنی
- پس چرا...
- چون نمیخوان حقیقت رو کبول کنند. ماره بد میکنند تا خودشانره مسلمان نشان بدن
شاهو نمیدانست در جواب این حرف ها چه بگوید. نه عقلش میرسید و نه تا به الان در این موضوعات حرفی به در کرده بود.
- نامت چیه؟
- شاهو..
- خانهات کدام سمته!
- آن که از همه دورتره
- کپرنشینی!؟
- ها
- مه هم کپر داشتم ولی نتونستم کفاف دخل و خرجم رو بدم خانوادهام زجر میکشید. به خودم که آمدم دیدم زندگیم با یک حیوان فرکی نداره دانستم ئی عذاب خداس! مه که دینش رو اشتباه دیده بودم ئی تنبیه مه بود. توبه کردم رفتم به سوی راه الله..
- آمده بودی از چی نجاتمان بدی!
- از وضعی که توش هستین! ئی بدبختی بخاطر گمراهی آدماس. خواست الله ئی هست که همه به سمتش حرکت کنند ولی هرکس که بخواد از ئی کناره دربیاد اونها بهش میگن کافر
- یعنی اونهایی که از شهر میان همهشان کافرن!
- ((وإذَا تُتلَىٰ عَليهِم آياتُنا بَيّنَاتٍ تَعرفُ فِي وُجُوهِ الَّذينَ كَفَرُوا المُنكَرَ)) و هنگامی که آیات روشن ما را بر آنان میخوانند در چهره های کسانی که کافرند انکار را می شناسی...
غریبه بار دیگر چهره درهم کرد و پایش را گرفت. شاهو حرفهایش را مرور میکرد چطور میتوانست راست بگوید! همه جا میگفتند غریبهها وحشی هستند کافر هستند. حالا حرف، او تمام حرفهایی را که شاهو شنیده بود را وَر انداخته بود. اطرافش را نگاه کرد چند متر آنطرفتر گیاه خشکیدهای از خاک سر برون داشت. بلند شد و همانطور که حنا را در بغل گرفته بود چند ساقه از گیاه را کند و مقابل غرببه گرفت.
- بگیر
- ئی چیه!
- مادرم بهش میگه ترمیخار هربار دست و پام زخم میشه بهم میده
مرد ساقههای گیاه را گرفت و وراندازش کرد.
- مادرت زن نجیبیه.. میخوای منه لو بدی!؟
- نه ولی میخوام برم. ته هم بهتره بری اونا بازم میان
شاهو و چرخید و مسیر خانه را پیش گرفت. مرد غریبه برای شاهو دست بلند کرد.
- فی امانالله
شاهو نمیخواست برگردد حالا فقط به کپرشان نگاه میکرد. میخواست هرچه زودتر برسد به عیاذی که از آن بیزار بود.
هوا خنک بود. لازم نبود کسی لحاف را از گرما بیرون پهن کند. لباسهای رنگ و رو رفته آویزان تازه به نظر میرسید؛ جای پارگی حصیر روی سقف پیدا نبود؛ قلیان و منقل پدر گوشهای سایهوار خاموش بود؛ کپر در شب، نو نوار نشان میداد. صدای نفسهای مادر و دختر با وزش نرمه باد دشت یکی شده بود. شاهو اینبار روبه سقف خوابید. از زمانی که روی لحاف پهن شده بود خواب نداشت غلت زدن شده بود کارش. ولی مادر که سر به بالش گذاشت به دقیقه نکشیده چشمهایش گرم شد. یادش آمد، وقتی به خانه رسیده بود حال رویپا ماندن نداشت. چند تکه نان دستش بود. معلوم نبود روی زمین کی! باغ کی! کار کرده که گفتهاند: ((ئی را بگیر و امشب با بچکهایت سر کن)) فردا را چه! مادر لاغر بود از وقتی پدر رفته بود به شهر لاغرتر هم شده بود. پوستش به تیرگی میزد. استخوان فکش بیرون زده بود. هربار که داد میزد تمام حرکات استخوانهای صورت را میشد دید. گلناز چطور! خواهر دوسال بیشتر نداشت اما کمتر از همسالان نشان میداد موهای فر، چهرهاش را ریزتر کرده بود. مگر شانه سالم پیدا میشد که سرش را بگیرد؟ مردغریبه گفته بود اینها عذاب گمراهی است. سرش را روبه حنا چرخاند. حیوان همانطور که روی لحاف چنبره زده، گردن روی سینه گذاشته بود و دم نمیزد! مادر چقدر میتوانست کار کند؟ تا چند شب نان و آب پیدا میشد؟ غریبه هم به حنا نگاه کرده بود اما نه آنجور که مادر حنا را نگاه میکرد. اصلاً چرا یکباره مرد را تنها گذاشت! یادش آمد چندبار بنا کرده بود دوباره بیابان برود اما کاری پیش آمده بود. باید میرفت حرفهای مرد پر از تازگی بود حرفهایی که شاهو کمتر شنیده بود. این مرد چیزها میدانست و کارها کرده بود. اگر میخواست آسیبی به شاهو بزند، زده بود. شاید فردا میدیدش بلاخره که صبح میشد! شاهو غلت زد و سوی دیگری چرخید.
آفتاب هنوز ورنتابیده بود که شاهو حنا در بغل سمت بیابان میرفت. چشمهایش اما جلوتر از او حرکت میکردند. پشت خارها و میان تپهها و روی زمین صاف را وارسی میکردند تا مرد غریبه را بییابند. امروز دشت کرخت نبود یکجور تازگی داشت. تازگی که شاهو را سرکشتر میکرد. رسید به تپه نرم. جایی که دیروز مردغریبه صدایش کرده بود اما اینبار مرد نبود. به سوی دیگری رفت. سوی مرز، تپش قلبش زیاد شد. تا به حال بیشتر از این سوی مرز نرفته بود! اگر گیرش میدادند چه! اگر سربازی میدیدش! تکه پارچهی خونی روی زمین افتاده بود. تکه ای از همان پارچه بند شده به پایه مرد. سرش را چرخاند، به مرز نرسیده بود. دیوارهای بتنی مرز دست کم ده قنات آنطرفتر ایستاده بودند. یعنی چطور گریخته! شاید سربازها گرفته بودندش! شاید الان داشتند شکنجه اش میدادند! زنده بود یا تا به الان مرده؟
- چیشد برگشتی!؟
شاهو که چرخید مرد غریبه را درپشت سرش دید. اینبار کنار سنگی زمخت روی بلندی پنهان شده بود.
- یککمه برات آب آوردم دیدم آبت تمام شده
مرد بطری را گرفت و بدون معطلی تمام آب را درون دهانش خالی کرد.
- مرحبا به مرامت، هیچکدام اونها اندازه سگ ته هم شرف ندارن...
دلش گرم شد به این تعریف. جلوتر که رفت دید زمین کنده شده و مرد خودش را میان گودی پنهان کرده. یک پا جمع شده و پای تیر خورده دراز شده بود. خوب نگاهش کرد انگار داشت نماز میخواند این وضع مانع واجباتش نشده بود. آرامش چهره مردانه، دست های باز شده به دعا و جنبش ضعیف لبها شاهو را واداشته بود که بیاستد به تماشا.
- بنشین تا کسی نبیندت
شاهو نگاهی به اطراف انداخت و در چند متری مرد روی زمین نشست. حنا را میان پاهایش گرفت و منتظر ماند. پای مرد بیشتر خونی شده بود، لباسهایش کثیفتر از قبل مینمود اما اسلحهاش تمیز بود. همانطور میان خار وخاک افتاده برقش پیدا بود.
- اونو از کجا آوردی!
مرد دعایش را کرد و به ریشش دست کشید. با دیدن نگاه شاهو نیشخندی زد و گفت: ((به همه مجاهدین میدن.. ))
- میتونم ببینم!
- نه میخوای جام رو لو بدی!
- چند نفر رو باهاش کشتی؟
- آمارش از دستم در رفته. ولی باید خیلی بیشتر دشمنان الله رو از میان برداشت هنوز کمه..
شاهو چشم از اسلحه برنمیداشت. یعنی تا چه اندازه راحت میشد با آن هرکسی را کشت! چطور وقتی این اسلحه در دستت قرار داشت گلولهها در میرفتند! و این مرد چقدر با این کار لذت برده بود که این چنین تعریف میکرد!
- مه نمیتونم از اینا داشته باشم!
- اگر با گروه باشی به ته هم میدن. مجاهد مجاهد است کوچک و بزرگ ندارد.
ترس آرام گرفته درون جان شاهو. زبان باز کرد. حرف مرد او را تکانده بود. یعنی..
- یعنی بچهها هم با شما تفنگ بدست گیرن!
مرد میان چشمهای شاهو دقیق شد و چند لحظه بعد جواب داد: ((کم پیش آمده ولی اجبار نیست و قدغنم نیست. دوست داری با گروه همراه بشی؟)) شاهو نتوانست در دم جواب بدهد. هر کدام از حرفهای این مرد او را تاب میداد. خودش را میان یک میدان بزرگ میدید انگار کسی او را بالاتر از قد و سنش خطاب کرده بود. آب دهانش را آرام قورت داد و گفت: ((نه... اجازه این کار رو ندارم))
- همه چیز دست خودت هست. خاش که مه همسن تو بودم و یکی به راه راست دعوتم میکرد. ولی مقصر تو نیستی کسایی که به نام مسلمانن و به باطن کافر اینطور یادت دادند. اگر بخواهی یکروز همه چیز برات روشن میشه که کدام راه درسته
- همه میگن شمه آدمارو میکشین شمه کافرین.
- وظیفه هرمسلمان همین هست! باید با کسانی که دین دیگری دارند مبارزه کنه همانطور که قرآن میگه ((إنَّمَا جَزاءُ الَّذينَ يُحَارِبونَ اللَّهَ وَرَسولَهُ وَيَسعَونَ فِي الأَرضِ فَسَادًا أن يُقَتَّلوا أو يُصَلَّبُوا أو تُقَطَّعَ أَيدِيهِم وَأرجُلُهُم مِن خِلَافٍ أو يُنْفَوا مِنَ الأَرضِ)) یعنی همانا کیفر آنان که با خدا و رسول به جنگ برخیزند و در زمین به فساد کوشند جز این نباشد که آنان را به قتل رسانده، یا به دار کشند و یا دست و پایشان به خلاف یکدیگر بِبُرند و یا به نفی و تبعید از سرزمین دور کنند.
- یعنی کسی که کافره باید بمیره!
- آنی که توبه رو قبول نداره باید سزای اعمالش رو ببینه ولی بچهها گناهی ندارند اونها به هوای خانواده خود به این عذاب گیر افتادن. باید خودشان راه الله رو انتخاب کنند. خیلیها میدانند حرف ما درسته ولی نمیخوان کَبول کنند. چراکه روز بد نیک میشود و آدم بد نیک نمیشود
غریبه پارچه بند شده به پای زخمیاش را محکمتر کرد
- این مرغ رو چرا همیشه همراه داری؟
- مادرم میخواد سر حنارو ببره میگه غذایی نداریم براتان درست کنم ولی مه نمیخوام! مه حنارو از بچگی بزرگ کردم چرا باید بذارم!
- وقتی خشکسالی آمد تمام سیستان بی چیز شد ندار شد. نشنیدی رنج زمونه رو مرد میایه! تو با این کارت هیچ فرقی با اونهایی نداری که خیال میکنند مسلمانن ولی نمیخوان تغییر کنند و بدانند مسلمان و کافر چقدر فرک دارند..
شاهو چیزی نداشت بگوید. شاید هم دوست نداشت بگوید. میخواست به حرفهای غریبه فکر کند براستی اگر حنا را به مادرش میداد کار درستی میکرد! یعنی او مانند کسانی که با بیرحمی غریبه را زخمی کرده بودند و میخواستند اسیرش کنند فرقی نداشت! مرد داشت ساعتش را نگاه میکرد ساعتش بزرگ و صفحه سیاه بود و دکمه کنارش را که فشار میداد. اعداد سفید رنگی مشخص میشدند. دستی به ریشش کشید و اسلحه را برداشت.
- کجا داری میری!
- باید به گروه برسم. ئیجا نمیتوانم به تنهایی کاری از پیش ببرم
- چرا!
- چون آنها دنبالم هستن دیشب سه بار جایم را عوض کردم اگر بمانم امشب پیدام میکنند
غریبه دوربینی از جیبش درآورد گرفت رو صورت و از درونش نگاه کرد. شاهو مسیر نگاهش را دنبال کرد و در دور دست به نقطه ای رسید انگار پادگان بود.
- چرا اونجارو نگاه کنی!
- یک پادگان آنجاست وقتی زمانش برسه آن سرباز شیفتش عوض میشه و به جایش یکی دیگر میاد. یکی که مثل ما مسلمانه آنوقت طنابی روی دیوار گذاشته که بتوانم باهاش فرار کنم..
غریبه دستش را ستون سنگ کرد و ایستاد. چفیه کامل جلوی صورتش را بست. تنها چشمهایش پیدا بود. حیوانها خطر را میفهمند، این حیوانها چیزی را میدانند که خوف میکنند و خمناله سر میدهند. اهلی و وحشیاش توفیر ندارد این غریزه آنهاست. حنا یکبند ناله میکرد سرش را به اطراف میچرخاند و زور میزد ولی مگر کسی گوش میداد؟ غریبه نگاهی به اطراف انداخت به راه افتاد شاهو هم...
- میخوای بری پیش گروه چیکار کنی!
- همان کاری که قرآن امر کرده... بنشین
غریبه دستش را گذاشت روی سر شاهو و روی زمین نشستند. اولین بار بود که او را لمس میکرد. شاهو نگاهش را از دست تا صورتش چرخاند. باز هم داشت از دوربین نگاه میکرد. شاهو پایگاه را میدید که سایههایی روی نوکش تکان میخوردند. میتوانست حدس بزند همراه مرد آمده بود. چند دقیقه گذشت و غریبه بلند شد، شور و شعفی درونش پنهان بود.
- حالا میتوانم برم
شاهو ساکت ماند. چه بگوید؟ نرو! یا باز هم بیا! میخواست دلیل حضور خودش را پیدا کند اما حنا صدایش را نمیبرید.
- خفه کن حیوان را
شاهو تندی دست گذاشت بر دهان حنا. گرمای بیابان به جانش نشسته بود. هول برش داشته بود نمیدانست بگوید یا نه! اگر میگفت مگر چیزی میشد؟ اصلاً مگر کار درست همین نبود؟
- دیگه میخوام بدمش، حنارو میخوام بدم به مادرم
- مه یک جارو سراغ دارم زیاد مرغ و خروس داره. میتوانم تره ببرم ئیطور وضعیت خودتو و خانودات شاید بهتر بشه!
- کجاست!
- هنون نشانی دقیقی ندارم باید میان راه پیدا کنم
- میتونی برام بیاری!؟
- ها، ولی باید بیای وقت برگشتن به چندنفر میسپارم تره برسانند
برود یا نه؟ اگر حتی یک مرغ میگرفت حنا زنده میماند. کیوت خوشحال میشد اما قبول کردنش برای شاهو غموض بود. راه نمییافت یقین کند. اگر مادرش میفهمید چه حالی میشد؟ باید تصمیم میگرفت حالا که به دیوار رسیده بودند. حالا که غریبه صدایش میکرد، میآید یا نه!
- صبر کن حنارو محکم به لباس بپیچیم
شاهو از کول غریبه آویزان شد. به چغوک کنهای میمانست که بر کول ماده گاو نشسته بود و کنار نمیرفت. مرد با همان پای زخمی هرچه توان داشت خالی میکرد و نمیخواست تنها فرصتش از دست برود. آنور دیوار خار و علفها بیشتر به چشم میآمدند تا زمین زرد بیابان. و دورتر کوههایی ایستاده بودند که رنگ آبادانی را داشتند. لبخند تمام صورت ریز و سیاه شاهو را گرفت. چیزی نمانده بود که روی زمین افتادند. پسر چشمهایش را به دور و نزدیک گرداند
- کجاست پس!
غریبه کمی پایش را گرفت و نفسی چاق کرد
- بریم میان راه باید پیدایش کنم
علفها سربالا آورده بودند انگار کمتر کسی از این ور میرفت. شاهو چشمش به کرم روی برگی افتاد. حنا را جلوتر برد تا بگیردش. اما حیوان مگر آرام میشد؟ از آنور دیوار یکبند دم گرفته بود. هربار که شاهو دهانش را میگرفت لحظهای بعد دوباره بنا میکرد به فغان. مرد غریبه ایستاد. به دور و بر سر چرخاند. هیچکس نبود. نگاهش روی شاهو قفل شد. اینبار احساسی درونشان میلولید که سبب بالا آمدن اشکی از کاسه سفید چشمهایش شد. صورتش الو گرفته بود. چیزی آزارش میداد، چیزی فراتر از توان وادارش میکرد. دشنه فراخ را از جلیقه بیرون کشاند زیرلب بسم اللهی گفت و سمت شاهو رفت و بدون درنگی دست گذاشت روی دهان پسر. دشنه را روی بند نازک گردن تکان داد. حنا از این حرکت گریخت از چیزی که میترسید سرش آمده بود روی علفها دوید و سویی رفت. پسرک دست و پا زد تکان خورد اما فشار دست مردانه روی چانه و تیزی دشنه به زورش چربیده بود. تیغه که مسیر کوتاه گلو تا استخوان پشت گردن را پیمود، بند را پاره کرد. غریبه دستها را بالا برد و زیرلب ذکری گفت. اشک چشمها را پاک کرد. سر و بدن ذبح شده را را گوشهای میان خاک و علف سراند. سرخی دشنه را به خاک مالید و مسیرش را پی گرفت. میان دشت تنها فغان حنا بلند بود و غریبهای که لنگ لنگان دور میشد.