عنوان داستان : چیمه
نویسنده داستان : زهرا فلاح
فاصله کوتاهِ مانده تا چادر را طی میکند. نفس عمیقی میکشد گوشهی لبش را میجود امیدی به راضی شدنش ندارد اما میخواهد تلاشش را کرده باشد. تیرَش را میبیند که در تلاش است با چوب روی ساق پایِ یکی از پسرها بکوبد اما پسر چوبش را جلو میآورد تا چوبِ پدر را دفع کند چشمانش را به دست پدر دوخته، قدش تا شانههای پدر میرسد، عرق از پیشانی و میان ابروهایِ تیرَش راه باز میکند و چشمخانهاش را پر میکند، چشمش را میبندد و با آستین پیشانی و چشمش را پاک میکند. یکی از پسرها که عقبتر بود خواست از غفلت پدر سو استفاده کند و با چوبش به پای پدر بکوبد اما پدر در میانهی راه چوبش را زد
- ها پسر چیه گمونت میخواستی منو بزنی
خندهی بلندی کرد پسرها هم خندیدند. آقای معلم از پشت تپه بالا میآمد وارد دشت شد، تیرَش اخمش در هم شد.
-پسرا بازی بسه دیگه گوسفندا رو ببرین واسه چرا
آقای معلم نزدیک چادر رسیده بود هوا پر از بوی سوختن هیزم بود پسرها از دیدنش خوشحال شدند و دورش را گرفتند با چهار نفرشان احوالپرسی گرمی کرد و به گرمی دستشان را فشرد با اینکه دوست داشتند کنارش بمانند به ناچار راه خود را پیش گرفتند.
چیمه، پایِ مشک بود بلند شد دامن بلندش را صاف کرد سلام کرد و سرش را پایین انداخت. مادرش با تشتی که پر از خمیر بود از داخل چادر بیرون آمد
- خوش اومدی آقا معلم بفرما
خم شد تشت را کنار آتشی که جلوی چادر روشن بود گذاشت، بادستش پاهای کودکش را که به پشتش بسته بود گرفت تا پایین نیفتد، ساج را روی آتش گذاشته بود تا داغ شود. تیرَش آبی به صورتش زده بود و موهای قهوهای روشنش را با خیسی دستانش بالا داد جلو آمد، سلام کرد و بدون آنکه مستقیم به چشمان آقای معلم نگاه کند تعارف کرد تا داخل چادر شود، منتظر ماند و بعد از نشستن آقا معلم نشست. تیرَش سرش را بالا آورد و با چشمانِ عسلیاش که به صورت آقا معلم خیره شد اما آقای معلم سرش پایین بود انگشتانش را در هم گره کرده بود سرش را بلند کرد با لبخندی که همیشه روی لبش بود
- راستش شما که میدونید من برای چی مزاحم شدم
تیرَش دستش را بالا آورد و اجازه نداد ادامه بدهد
- هم من میدونم شما برای چی اومدی هم شما جواب منو میدونی
مشک با دستان چیمه جلو و عقب میشد، صدای شلپ شلپِ خوردن شیر مثل صدای خوردن آب رودخانه به صخرهها بود.
چیمه سرش پایین بود و نگاهش به رفت و برگشت مشک بود و صدای برادر کوچکترش که با آبوتاب از اسبسواریاش میگفت نمیشنید. تیرش از کنار سماور دو تا استکان برداشت و چای ریخت
- آخه من هنوز جوابم رو نگرفتم بهنظر من شما دارید بهخاطر یهسری مسائل پیشپاافتاده دخترتون رو از حق بزرگی محروم میکنید
نگاه تیرش به دستان زنش بود که تکهای خمیر را در دستش ورز میداد به روبرو خیره شده بود درختانی که از پای کوه تا نزدیک چشمه کشیده شده بودند، خمیر را تند و تند از ایندست به دست دیگرش میداد و گوشههای خمیر را در مرکزش جمع میکرد، روی تختهای بازش کرد و روی ساج انداخت
- حقِّ چی آقا معلم؟ حق دخترا اینه که یاد بگیرن چطور نون بپزن، چطور بچهداری کنن، چطور پابهپای مردشون کار کنن، نه اینکه حرف من باشه پدرای ما هم همینو میگفتن، دختر اگه سواد دار بشه چشم و گوشش باز میشه
چیمه چشم از مشک گرفته بود و آنها را نگاه میکرد
- شاید پدرای شما اشتباه میکردند قرار نیست شما اشتباهات اونها رو تکرار کنین، پس حق درس خوندن و سواددار شدن چی؟ حق اینکه میتونه درس بخونه و برای آیندهش تصمیم بگیره، شما که دیدید چقدر دوندگی کردم تا پایهی نهم خودم به بچهها درس دادم و بودمشون شهر برای امتحان، اما دیگه اداره اینجوری قبول نمیکنه میگه باید حضوری بیان سر کلاس بعدش امتحان بدن
- شما یا نمیشنوی من چی میگم یا خودتو به نشنیدن زدی میگم رسم ما نیست دختر زیاد بمونه خونهی پدرش، منم اشتباه کردم دل به دلش دادم، مادرش گفت یه دونه دخترمه دوست دارم درس بخونه تا همین جاشم هیچ کدوم از دخترای دیگه نخوندن، حرف پشت سرمون زیاده پسر عمهش خاطرخواشه قراره بیان خواستگاری
- مگه کار خلافه شرعه؟ دختر شما به درس خوندن علاقه دره به خاطر هوش زیادش حتما دانشگاه رشتهی خوبی قبول میشه بگذارید درس بخونه دوباره برگرده همین جا به بچهها سواد یاد بده
- خب پسرا میخونن دیگه، همونا میان به بچهها سواد یاد میدن
- یه کارایی هست که باید خانوما توش باشن پسرا نمیتو...
صدای جیغ زنی از چادری که چند متر آنطرفتر بود آمد زنی بیرون آمد رو به مردی که منتظر ایستاده بود چیزی گفت و سریع داخل رفت. چیمه و مادرش بهطرف آن چادر رفتند. مرد که پشت گیوههایش را خوابانده بود بالا کشید، و به طرف آقای معلم و تیرش که حالا بیرون چادر ایستاده بودند آمد
- تیرش بدبخت شدم زنم داره از دستم میره کاش از دو روز پیش که دردش گرفته بود یه وسیله جور میکردم میبردمش شهر
- رفتی سراغ دکترِ روستای پائینِ رودخونه؟
- دیروز رفتم نبود برگشته بود شهر خودش گفته بود سختشه اینجا، دور از خانوادهش
همهمهی زنها از چادر بالا به گوش میرسید و در جیغ زن گم میشد.
- من میتونم با موتور برم روستای پشتکوه، اونجا یه آقای دکتری هست بیارم یه نگاهی بهشون بندازه
- چی میگی آقا معلم؟ آقای دکتر؟
- پس چیکار کنیم میخواین دست روی دست بذارین؟
- نگران نباشین مادر چیمه هفت تا بچه شو همینجاشم تو همین چادر به دنیا آورده، چیزی نشده منم سرِ چیمه میترسیدم اما از بچههای بعدی میدونستم بعد از همهی سروصداها بچهمو میدن بغلمو با کیف نگاش میکنم
- همه که مثل هم نیستن شاید برای ایشون خطر داشته باشه
- شما خیلی سخت میگیری آقا معلم، زنی که از پس زاییدنه یه بچه برنیاد که زن نیست، رعنا میتونه حتما از پسش برمیاد
ابرهای خاکستری روی چادرها سایه انداخته بودند، بادی که ابرها را آورده بود لای درختها پیچید، بوی نان سوخته بلند شد. صدای جیغ زن قطع شد، همهمهها بالا گرفت
چیمه دواندوان بهطرف آنها میدوید اشکها از گونههایش راه باز کرده بود و روی لبهایش میریخت
- عمو دامون بیبی میگه دیگه کاری از دستش برنمیاد
با دست روی پیشانیاش کوبید و بهطرف چادر دوید تیرش نگران با چشم دامون را تا به داخل چادر برود دنبال کرد، به طرف آتش رفت به نان سوختهی روی آتش نگاه میکرد، همهمهها شیون شد و در دشت پیچید. چیمه همانجا که ایستاده بود نشست دستانش را روی صورتش گذاشت و هقهق گریهاش بلند شد. تیرش ساج را از روی آتش برداشت، روی آتش آب ریخت و آن را خاموش کرد، پارچهای روی خمیرها کشید بهطرف چیمه رفت دست روی شانهاش گذاشت، چیمه سرش را بالا آورد با چشمهایی که فقط او رنگش را از پدر به ارث برده بود، پر اشک نگاهش کرد، پدرش به گونههای سرخ شده و لکهای قهوهای روی آن که به نظرش مثل لکههای روی ماه بود که وقتی ماه کامل میشد با لذت نگاهش میکرد، دست کشید
- بابا جون میذارم درس بخونی اما به شرطی که دکتر بشی و دوباره برگردی همینجا شاید وقتی مادربزرگت اسمت رو میگذاشت چیمه میدونست تو مثل ماه قراره ایل رو روشن کنی.