عنوان داستان : مورچهای بر روی کتاب
نویسنده داستان : محمد مهدی برجسته
به نام خدایی که هست
از جلوی در کنار میرود مبادا که باد بازشدن در موهایش را به هم بریزد. کارت اتوبوس را که جلو دستگاه میگیرد چشمانش را ریز میکند تا موجود کارت را چک کند، مبادا که موقع برگشت صدای بوق عدم موجودی دستگاه توجه همه را به سمت جلب کند. چشمانش به دنبال صندلی خالی میگردد اما پیدا نمی کند. وسط اتوبوس دست را به میله می گیرد ولی به جای تکیه نمی دهد مبادا گرد و خاکی چیزی بر پیرهن قهوه ای اش بنشیند. از شیشه اتوبوس هاله ای از خودش را می بیند یک چوب خشک دراز با دماغ باد کرده دوران بلوغ و برای هزارمین بار سر و وضعش را چک می کند. نگران ایستگاه بعدیست، هفتون، یکی از شلوغ ترین ایستگاه هاست. روبروی ثامن الائمه است ثامن هم اوایل تابستان پر میشود از بچه های هم محلهای که کلاس قران، زبان ، نقاشی و چه و چه می روند تا شاید با یکی از آنها بتوانند آینده خود را بسازند. غلغله شدن اتوبوس جدا، پا گذاشتن پسر بچهای روی کفش کتانش جدا، نگرانی اصلیش این بود که مبادا یکی از همکلاسی های مدرسه اش را ببیند و جوابی برای این سوال که چرا با آنها کلاس زبان نرفته و در جای دیگر ثبت نام کرده؟ نداشته باشد هر که یک پسر ۱۴ ساله که کیف مهندسی به دست گرفته را می دید متوجه میشد که این پسر راهی کلاس زبان است.
اتوبوس به ایستگاه لاله می رسد و دو تله از انسان به وجود میآید، یکی دم در ورودی آقایان و دیگری بانوان. البته که چند پسر بچه در بین خانم ها و دختران خودشان را جا کردند تا بتوانیم وسط اتوبوس را قرق کنند. اتوبوس ایستاده اما راننده سرتاس که دو لکه روغن بر روی فرم آبی تنش دیده می شود درها را نمی زند. از جایش بلند میشود داد میزند: (( باشه آروم.)). اول در آقایان را می زند و کنار دستگاه می ایستد تا تعداد ورودی ها را با تعداد کارت های زده شده چک کند وای به روزی که یک صدای بوق عدم موجودی شنیده شود. فرهام نفسی خالی میکند و سری تکان می دهد و خود را از دیدن این کمدی انسانی محروم میکند و به خیابان نگاه میکند. همه پسرها وارد شدند حالا نوبت خانم هاست. یکی، دوتا، اما صدای بوق
- ((رسیدیم باغقوچشخونه شارژ می کنم میزنم.))
- ((نه دخترم کرایه نقدی ۲۰۰۰ تومن میشه برو جلو در راننده وایسا تا بیام.))
همه چیز طبق روال عادی پیش می رود تا سه راه فاطمیه و بررسی دوباره ورودیها. هر چیزی که در این خیابان صدایی تولید میکند اعصاب فرهام را به هم میریزد. با هر صدای بوق پلکی طولانی میزند و نفسی خالی میکند. حتی صدای رد شدن موتوری ها نیز روی اعصابش است، وای به حال وقتی که یک موتور سبقت بگیرد و رانندهای سرش را از ماشین بیرون کند و چیزی بگوید. راه نیفتادن راننده مجبورش میکند نگاهش را از خیابان به داخل ببرد هیچکس دم درها نیست پس چرا راه نمیافتد؟
- ((خانم ها چهار نفر سوار شدین اما سه تا کارت زدین.))
هیچ صدایی نمی آید همه رویشان را برگرداندند به سمت بخش بانوان.
- ((تا نزنین راه نمی افتم.))
باز هم سکوت و هیچ واکنشی دیده نمی شود. فرهام با خودش کلنجار میرود که کارت را بزند و خلاص اما نمی رود. دو سه دقیقه ای همان طور میگذرد و فقط پچ پچ هایی مثل (( نگا خدا وکیلی)) ، (( ببین چه زمونه ای شده)) و غیره و غیره به گوش می رسد که یک خانم دست در کیفش میکند.
- ((من جاشون زدم شما راه بیفته.))
فرهام میبیند که زن کارت را میزند و برمیگردد و دوباره با بادبزن مشغول میشود.
نگاهش به زن بادبزنی است که کتابی را جلوی پایش میبیند. کتاب را بر میدارد با خود می گوید: (( عکس روی جلد که از هم محلهای های خودمونه.)) و گوشه لبش خندهای مینشینند. نام کتاب را راحت می خواند " رویای آدم مضحک " اما نام نویسنده " فیودور داستایوفسکی" را چندین بار غلط میخواند و آخر سر هم مطمئن نیست که کدام تلفظ درست است.
نگاهی به دور و برش میاندازد تا شاید صاحب کتاب را پیدا کند. از بچه ها میگذرد به مردی میرسد که با آستین کوتاه و شلوار جین میلهای را گرفته و غرق در موبایلش است و گهگاه نیشخندی میزند. فرهام با خود میگوید: (( مضحک بهش میخوره اما رویاش نه)) از او میگذرد. مو های یک جا تیغ زده و یک جا بلند آن مرد به کتابخوان ها نمیخورد. ذهنش مثل صاعقه زن بادبزنی را به یادش میآورد
- (( خانم ببخشید این مال شماست؟((
- (( نه((
یک نه خشک میشنود و رویی که چشمانش دوباره به سمت خیابان میرود در خود به دنبال عیبی میگردد که خشک بودن زن را توجیه کند اما پیدا نمیکند.
اتوبوس از ایستگاه بزرگمهر رد میشود و فرهام پیرهنش را دوباره صاف میکند و دستی به موهایش میزند با خود میگوید: (( از اینجا به بعد مسافرا فرق میکنن. ((
برای پیدا کردن صاحب کتاب دوباره به آدمها نگاه میکند. متوجه میش.د که از کسانی که با او سوار شدند ۲ ۳ نفر بیشتر نماندهاند مابقی مسافرین تازه هستند. زاینده رود را رد کردند اما راننده همچنان در ایستگاه های شلوغ میایستد تا کارت زدن ها را چک کند.
-)) این جا هم باز چک میکنه؟ ((
نگاهش متوجه مردی میشود که با شلوار کتان مشکی و پیراهن سفید و کیف چرمی که کف اتوبوس بین پاهایش گذاشته، ایستاده. نمیدانست کجا سوار شده اما احتمال میداد کتاب مال او باشد. آرام نزدیک شد و نگاهش به موهای مرتب مرد بود اما نزدیک تر که شد در مبایل مرد عکس زن برهنهای را دید. کمی مکث کرد و یک قدم عقب رفت و دید مرد یکی یکی عکس ها را میبیند و رد میکند و بعضی از عکس ها هم آنقدر نظر مرد را جلب میکنند که حاضر بود دستش را از میله تکیه گاهش بر دارد تا بتواند بر روی نقاط دلخواه عکس زوم کند. فرهام که اینها را دید با خود گفت: (( کتاب مال او نیست.((
به کنار پنجره بزرگ اتوبوس برگشت خود را بین دو مرد جا کرد. هر دو جوان بودند و هر دو شلوارشان پر از پارگی بود. خیلی برایش جالب بود چون یکی از آنها با خودش در یک ایستگاه سوار شده بود و یکی دیگر ایستگاه ارباب جایی که اسم خیابان قیمت باورنکردنی خانه هایش را توجیه میکرد. دو جوان پاره پوش هندزفری در گوش داشتند و آنها هم سرشان در موبایل شان بود. بین آن دو برای فرهام جهنم بود. فرهام گوش های تیزی داشت و از آهنگ رپ فراری بود. اما بین دو هندزفری قرار گرفته بود که هر دو رپ گوش می دادند یکی از فلان خواننده و یکی از بهمان. با خود گفت: (( نه کتاب مال این دوتا هم نیست.((.
در شیشه خودش را نگاه کرد و از بین آن دو گریخت موهایش کمی پریشان شده بود.
یک ترمز و یک تاق کافی بود که خانم بادبزنی دستش از میله رها شود و بیفتد بر روی یکی از پاره پوش ها و عکس لختی بین هم که دستی را به جایی نگرفته بود کف اتوبوس ولو شود. غلغله داخل اتوبوس را یک فحش از بیرون اتوبوس خاموش کرد. فحشی که از یک دوچرخه سوار که به زمین افتاده بود به سمت راننده حواله شده بود. دوچرخه سوار شانسش گفته بود که اتوبوس سرعت زیادی نداشت و تازه از ایستگاه راه افتاده بود. فرهام خودش را جمع و جور کرد و بلند شد و فحش را که شنید سرخ شد با خود گفت: (( فکر نکنم دوچرخهسوار مال این محل باشه.((
دیگر حوصله مرتب کردن لباس هایش را نداشت. کتاب را که از زمین برداشت مورچه ای را دید که دو تا دور کتاب می گردد. می گردد و می گردد ولی هیچ راه فراری از آن مستطیل سفید و نارنجی پیدا نمیکند.
- (( تو کدوم ایستگاه سوار شدی))
مورچه برایش مهم نبود کدام ایستگاه سوار شده فقط برایش مهم بود بتواند در ایستگاهی پیاده شود که نزدیک ترین راه را تا رسیدن به رفقای کارگرش داشته باشد.
بعد از مورچه نگاهش به دختری افتاد که عقب اتوبوس لباسش را میتکاند. نمیدانست کدام ایستگاه سوار شده اما میدانست آن مقنعه که مشخصاً به اجبار بر سرش گذاشته و نیمی از موهای مشکیش از جلو و نیمی دیگر از عقب مقنعه بیرون زده بود مال ایستگاه آنها نبود. میخواست برود به دختر مقنعه به سر بگوید کتاب مال اوست یا نه اما نرفت. فکر میکرد نکند دختر از شلوار لی و پیراهن و کفش ست شده اش بفهمد که پدر و مادرش او را از آن سر شهر بردند و آن ور شهر کلاس زبان ثبت نام کردهاند چون آنجا اساتید بهتری دارد. حالا am is are این ور و آن ور چه فرقی دارد خدا میداند. اما دختر که ندیده بود و کدام ایستگاه سوار شده شاید نمیفهمید. اصلا دختر را که قرار نبود دوباره ببیند می توانست این مطلب را امتحان کند. اگر او میفهمید پس حتماً استاد و همکلاسی هایش هم میفهمیدند. پس رفت که سوال کند اما دید که یکی از پاره پوش ها زودتر دست به کار شده و پچ پچی با مقنعه پوش به راه انداخته. گوش های تیزش میشنید - (( شما طوریتون نشده ((
کم کم به ایستگاه فرایبورگ نزدیک میشدند. تصمیم گرفت برود و کتاب را به راننده تحویل بدهد.
- )) آقا من این کتاب رو وسط اتوبوس پیدا کردم ((
راننده کتاب را از او گرفت و تشکری کرد. خود را در آینه راننده دید که دیگر موهایش کاملاً پریشان شده و پیرهنش هم دیگر اتو خورده به نظر نمیرسد. انگار هر ایستگاه یک چروک بود بر پیرهنش ایستگاه فرایبورگ رسید و فرهام هم به سمت کلاس رفت.