عنوان داستان : حیران در تهرانِ ویران
نویسنده داستان : میم صاد فتح نژاد
شبکاری روز و شبش را جابجا کرده بود و خواب آرامی در طول روز نداشت. با وجود خوابهای پریشان و هولناک، سخت خوابش میبرد. اما وقتی عمیق میخوابید تنها کابوسش بود که میتوانست بیدارش کند. هوای خنک بهاری برای دم دمی مزاجی مثل او عالی بود، هندسفریهایش را در گوشش گذاشته بود و زیر سایهیدرختان حیاط، دور از محوطهی مرکز خوابش بردهبود. درست در لحظهی دومین فاجعهی بشری، در چند سال اخیر؛ یعنی کشتاری بعد از مرگهای جنگ اتمی بین روسیه و ناتو در اروپا، در جای امنی خوابیدهبود. تنها سه ساعت بود که خوابش بردهبود اما با کابوسِ گیر افتادن در اتاق لرزان از خواب بیدار شد، عرق سردِ پیشانیاش را پاک کرد. نگاهی به ساعت گوشیاش انداخت؛ 14:16 را نشان میداد. طبق برنامهی خوابش هنوز تا ساعت پنج عصر وقت باقیبود. از بطری آب کنارش مقداری نوشید و طبق معمول برای آرام کردن خودش و برگشتن به خواب؛ نوک انگشتان شست دستانش را روی نوک انگشتان سبابهی دست دیگری قرارمیداد تا فضای خالی بینش مانند قاب عمل کند. از بین آن جزئیات اطرافش را نگاه کرد تا تمرکزش از فکرهای آشفته خالی شود. خاک بین چمنها، بوتههای مقابلش، نهالهای پشت سرش که با کنار هم قرار گرفتنشان یک اتاق دنج در سایشان برای او ساخته بودند و مورچهای که روی تنهی یکی از نهالها بالا میرود. همه چیز در آرامش همیشگی بود. با غرق شدن در آن جزئیات داشت از اوهام کابوسهایش رهایی مییافت. تا اینکه در بین دید زدن از قابش، به درخت بلند روبرویش رسید که مانند ستون، عمودی بین قابش میشد و آسمان جلوی رویش در قابش را دو نیم میکرد؛ مقداری مایل شده بود و گویی شاخه و برگهایش به طرفی سنگی کرده بودند. ذهن جوّالش شروع کرد به احتمالهای مختلف دادن. سراغ شبکههای اجتماعی رفت تا حوادث و اخبار را چک کند تا ببیند در این مدت که خواب بود چه تغییراتی در دنیای آشوب رخداده، نتایج جنگهای روسیه اروپا، آمریکا اسرائیل و لبنان و... خوشحال کنندهترین اخباری که انتظارش را داشت این بود ببیند که اخبار نوشتهاند روسیه بر اسرائیل هم غلبه کرد و بعد از اوکراین و لهستان، اسرائیل را هم از نقشهی جغرافیایی حذف کرد. اینترنت گوشیاش حداقل آنتندهی را داشت. نمیخواست راحتی ساعات خواب و استراحتش را از دست بدهد از همانجا با صابر تماس گرفت. اما بوق اشغال مداوم میخورد. شمارهی میلاد را گرفت اما اصلا صدای بوق هم نمیآمد. از جای بلند شد تا به سمت درخت بلند و مایل شده برود. بیست قدمی دورتر بود. قبل از رسیدن به درخت زاویه دیدش به ساختمان مرکز باز شده بود. با فاصله گرفتن از مانع نهالها که مانند دیوار پشتش را گرفته بودند. چراغ آژیر ساختمان را دید که روشن درحال چرخیدن است. هندسفریهایش که مانع صداهای اضافی بودند را درآورد. صدای پرندهها و وزش باد را واضحتر شنید. صدای چرخبالی تعجبش را برانگیخت. این اطراف خارج از شهر خبری از عبور چرخبال نبود. سریع خود را به ساختمان رساند. درهای پارکینگ ماشینهای ایستگاه مرکز باز بودند و هیچ ماشینی در جایگاه نبود. وارد شد. صابر! میلاد! کجایید؟ کسی نیست؟ کسی در اتاقها و دفتر نبود. بر صفحهی تلوزیون یک جمله بود؛ سیگنال وجود ندارد. کنترل را برداشت و کانالها را عوض کرد. هیچ شبکهای چیزی نشان نمیداد. تلفن روی میز را برداشت بوق آزادش امیدی شد؛ با کابوس بیدار شدن و دیدن تغییر در اطراف و از طرفی هم نبود انسان و آشنایی ترس بدی به جان آدم میاندازد. بوق آزاد تلفن در این بایکوت مثل نوری است در تاریکی مسیر شب. شمارهی خانهیشان را گرفت. بعد از چند بار بوق خوردن کسی جواب نداد. همراه دوستانش را گرفت یا بوق نمیخوردند یا اینکه در دسترس نبودند. به سراغ وسایل همکارانش رفت بینشان را گشت. «حتما میلاد یادداشت و چیزی برایم گذاشته. همینطوری بیخبر تو این موقعیت نمیرود.» ناگهان موسیقی ملایمی پخش شد و نوشتهای با فونت معمول در صفحهی تلوزیون ظاهر شد. کانال یک بود؛ زلزلهای به بزرگی ... کانال را تغییر داد و شبکهی بعدی هم همین بود و همینطور همهی شبکهها. با خواندن عبارت سرعت تپش ضربان قلبش بالاتر گرفت. به ثانیهای حدسهایی را با آنچه تا الان دیده بود درهم آمیخت؛ خرابی سیگنال، از کار افتادن خطوط تلفن و اینترنت، مامانجون، زلزله، زیر آوار ماندن و حبس شدن ... اضطراب وجودش را فرا گرفت به سمت خارج ازساختمان و مرکز دویید تا خود را به کنار خیابان و جاده برساند. بین راه جرقهای به ذهنش خورد؛ موتور صابر! اگر همه با ماشینهای ایستگاه به شهر رفته باشند موتور صابر و ماشین آقای کمالی باید پشت ساختمان باشد. مسیرش را تغییر داد. استرس و ترس امکان از دست دادنِ عزیزانش، عرق سرد را به چهرهاش بازگردانده بود. زیر لب التماس خدا میکرد که مادر پیرش آسیبی ندیده باشد. به پارکینگ خصوصی پشت ساختمان که رسید. تنها موتور صابر بود.« حتی آقای کمالی هم که به ماموریتها نمیرفت با ماشینش رفته.» موتور صابر روی جک نبود و روی زمین خوابانده شده بود. بلندش کرد. رویش نشست و با پاهایش آنرا هل داد.« بین وسایل بچهها خبری از سویچ نبود. شاید آنرا در کشوی میز دفتر گذاشته باشد.» موتور را روی جک قرار داد و به دفتر برگشت. در راه رسیدن به آنجا بود که از اتاقک ارتباطات صدای بوق بیسیم را شنید. قبلا بررسی کرده بود اما امیدی هم به آن نبود. سریع به سراغش رفت با تنظیم آن متوجه شد صدایی آن طرف تلاش میکند پیغامی را به پایگاه بفرستد.« همه اتوبانهای تهران مسدود شده پلهای روگذر اتوبانها تخریب شده هیچ ماشینی نمیتواند عبور کند راه بندان شده بیشتر از هفتاد درصد ساختمانهای تهران با خاک یکی شدهاند. تیم ما با هزار زحمت خودش را به منطقه هفده رسانده به محلههای سمت خانیتان مسیری نیست. چرخبال ها در راه هستند. سعی کنید در ایستگاهها بمانید چرخبالها برای انتقالتان در راه هستند.» صدای میلاد بود. حامد اینطرف با تغییر موجها فریاد زنان او را صدا میکرد. اما خبری نبود و صدایش به آن سمت انتقال پیدا نمیکرد و گیرندههای داخل شهر تخریب شده بودند. نمیدانست اصلا برای چه به ساختمان آمده فکر آسیب دیدن مادرش همهی تمرکز را از او ربوده بود. هرچند همسایهها که دوستان مادرش بودند در مدتی که او در ایستگاه بود هوایش را داشتند و خانوادهی خالههایش به اوسر میزدند. اما اینبار نگرانی تنها ماندن او نبود و حموغم این را داشت مادرش در زیر آوار، نیمه جان حبس شده و زجر بکشد. از پلههای ساختمان ایستگاه پایین میرفت که یادش آمد برای سویچ آمده بود. کشو میز دفتر و کمد صابر را گشت خبری از سویچ نبود. چارهای نمیدید مگر اینکه خودش دست به کار شود. با دستهکلید همهکارهاش سیم برق خروجی از باتری را بیرون کشید و آن را لخت کرد و به منبع استارت رساند. با استارت زدن موتور روشن شد. موتور سوار بلد بود اما تسلط کافی برای سواری با سرعت بالا را نداشت. درها را به همان حالت رها کرد و خود را خیابان رساند. ساختمان ایستگاه آتشنشانیشان حوالی حسنآباد فشافویه بود. خرابی خاصی در آن نواحی به چشمش نمیخورد. اتوبان خلوت بود. سعی میکرد از مسیر مستقیم نهایت استفاده را ببرد و تا میشود سرعت بگیرد. درست بود که دغدغهاش کمک به خانوادهبود اما لازمهاش رسیدن به آنها بود. نیمی از حواسش بر سواری بود و نیم دیگرش بر کنجکاوی فضای اطراف. از کنار شورآباد که عبور میکرد خانههای زیادی سالم بودند. مردم به کنار اتوبان آمده بودند. خانههای نهایتا دو طبقه سالم، از کنار اتوبان آسیب جدی به دیدش نمیرسید. صدای عبور چرخبالها و گذرشان هر پنج دقیقه از بالایسرش تعجبش را برانگیخته بود. اما از هدفشان با خبر بود. دو ساعت بود که تهران بخاطر زلزلهای عظیم به ویرانه تبدیل شده بود. نیروهای امداد از شهرها و استانهای دیگر راهی کمک به پایتخت کشور شده بودند و هر استان پشتوانهی منطقهای در تهران بود. هر چه به تهران نزدیک میشد تردد ماشینهای اتوبان بیشتر بود. کنار اسلامشهر بود که دود سیاهی بلند شده و آسمان را گرفته بود.« خدا میداند چخبر شده که اینطور نیروها از شهرهای دیگر راهی تهران شدهاند. انگار خوشی به این مردم نیامده. تازه یک ماه هم نشده که اوضاع اقتصادی کشور رو به بهبودی رفته اما حالا...» به پنج دقیقهای محلهیشان رسیده بود و ماشینها با سرعت کمی پیش میرفتند. حامد از بین ماشینها سبقت میگرفت و از امتیاز موتور استفاده میکرد جلوتر که میرفت متوجه شد؛ رانندگان ماشینهای جلو پیاده شدهاند و تابلوهای راهنمای را از بین راه برمیدارند. چند نفری آنها را کشیده و به کنار اتوبان انتقال میدهند. همیشه با دیدن این نام های بر پسزمینهی سبز شبرنگ متوجه میشد که دیگر رسیده؛ شهید کاظمی، آزداگان، سعیدی. فرصت برای بررسی بیشتر نداشت متوجه شده بود که به محل رسیده؛ جنوب شهر در منطقهی نونزده. «یا خدا» از همان نزدیک دلش لرزید نمای دیگری از محلهیشان را داشت میدید. نسبت به یگ چیزی کم بود. بیشتر از یک چیز. طبق عادت وارد محل میشد و خبری از جزئیات ساختمانها نداشت اما اینبار مساله جزئیات نبود. ساختمانی در کار نبود همه آسکان بود و ویرانه. آوارها خیابان ها را بسته بود دیگر امکان عبور حتی موتور هم نبود. موتور را به زمین خواباند. بهت زده به سمت خانهیشان دوید.« قسط موتور صابر هنوز تمام نشده.» با تلخی هر چه تمام برخلاف میلش ابتدا دین امانت را ادا کرد. موتور را کشان کشان به بوستان کنار برد و سیم بین منبع و استارت را با بریدن کوتاه کرد که امکان استارت خوردن نباشد. بین شمشادها گذاشت. هرچند اوضاع مناسبی برای کسی نبود اما دزدی وجدان نمیشناسد. با پای پیاده به خیابان اصلی محلشان برگشت. انگار که چیزی از آنجا را نمیشناخت. جای ساختمانها مخروبه و آوار بود و سنگ و آجرهای سیمانی و گچی زمین را پر کرده بود. ناگهان چند انفجار بزرگ همراه لرزه، بهت را بر دل افراد آن اطراف نشاند. «پس لرزهها باعث انفجار و حادثههای بدتر میشود؛ نشت گاز و جرقهی ساده، فضاهای زیر زمینی و گازهای فاضلاب، خدایا خودت رحم کن! مردمی که در خط متروها حبس میشوند.» پیش خود فکر میکرد و احتمالها میداد و مسیر ناهموارش را ادامه میداد. تکوتوک برخی ساختمانها چهارچوب اسکلتشان را حفظ کردهبودند. مردمی که در محل بودند با استرس و آزار بین ویرانه خانهها سرگردان بودند. درد از چهرهشان نمایان بود. غالبشان مردها بودند. پسرها و مردان محلههای جنوب شهر در خانه بند نمیشوند. تعداد اندکی دخترها و زنهایی بودند. عدهای مشغول دلداری اهل خانوادهیشان بودند و عدهای هم عزای خانوادهی خود را گرفتهبودند و گاهی به سر و روی خود میزدند. انگشت شمار در آن بین زنانی هم بودند که بیپناه در شوک فرو رفته، نشسته به نقطهای خیره شدهبودند. نه مرد و همسری کنارشان بود که پناهشان باشند، نه اهلی از اهالی خانوادهیشان. توانی نداشتند کاری بکنند نه جسمی و نه روحی. حامد روی پستی بلندیهای آوار با سرعت اما به سختی خود را به سمت خانهیشان میرساند. کوچهها را از ویژگی آوار خانهها میشناخت. خانهای با نمای سنگ طوسی تا دیروز سر آن کوچه استوار بود. وقتی از کنار تخریب شدهاش میگذشت متوجه میشد که کجای خیابان است. بعضی از کوچهها هم تابلویشان دورتر از جای قبلییشان افتاده بودند. همهی صحنههایی که به چشم میدید تصویری تار بودند که حتی در تصورش هم ثبت نمیشد. های و هوی اهالی محلشان اصلا توجهش را جلب نمیکرد. بیشتر حواسش به دو کوچهی باقی مانده بود که به خانهیشان پیش مادرش برسد. آخر هفتهها به او سر میزد و روزهای دیگر را در ایستگاه وقت میگذراند. چشمش به اسکلت خانههای جلوتر بود و دعا میکرد یکی از آنها خانهی چهار طبقهی کنارییشان باشد که فرو نریخته. بااینکه آنجا بزرگ شده بود اما خرابی و ویرانهها به قدری بود که نمیتوانست تشخیص دهد کدام خانه ساختمان مجاور خانهی خوشان است. چشم به همین هدف میچرخاند و میدوید. گاهی هم که خسته میشد تند راه میرفت. بین سنگ و آجرهای آوار کابل برقی بود که پایش به آن گیر کرد و به زمین خورد. بازویش را تیزیِ شیشهی شکستهی ویترین مغازهای برید. تا ساعاتی پیش آنجا مغازهی قصابی بود الان مسالح مغازه را نمیشد تشخیص داد. سوز زخم عمیق بازویش بهانهای شد و سنگینی غم و اضطرابِ جمع شده در دلش با گریهای نالان پیدا شد. بی آنکه خجالت زده شود که هم محلیهایش گریه او که مردی بود برای خودش را ببینند؛ با صدای بلند اشک میریخت. «خدایا به مادرم چیزی نشده باشد. به تو میسپارمش. تنها مخاطب درددلهایم را ازم نگیری!» از جایش بلند. بازویش خونریزی داشت و با لباسهای خاکی و پیرهنی خونین به داخل کوچه پیچید. ساختمان چند طبقهی کنار خانهیشان اسکلت خودش را حفظ کرد بود اما بعد از چند قدم دیگر نتوانست روی زانوهایش بایستد و با زانو به زمین نشست. دید که خانهی یک طبقهی کلگیشان با خاک یکسان شده و با خانههای کناری به یک سطح ویرانه و مخلوط شده. اینبار چیزی نمیگفت و فقط اشک روی گونههایش رد میانداخت و بین ریشهایش ناپدید میشد. مجید یکی از همسایههایشان بود. مردی تقریبا شصت ساله که در چند خانه آن طرفتر تنها زندگی میکرد. خانهاو هم آسیب جدی دیده بود. اما وقت حادثه بیرون آمده بود تا برای ناهارش خریدی کند. روی سنگ جلوی خانهاش نشسته بود. دیگر خانهاش سایهای نداشت. بدون توجه به نور خورشید تنها نشسته بود. با دیدن حامد بلند شد و جلو آمد از زیر بازوهای او گرفت بلندش کرد. «بلند شو حامد جان پسرم، بلندشو!» حامد ماتش برده بود و صدایی از اطراف نمیشنید. تااینکه سیلی محکم مجید شوکی به جانش شد.« مرد حسابی تو با اینطور صحنهها کم مواجه نشدی. آتشنشان نشدی که تو اضطرار ماتت ببرد. بلند شو! خیلیها هنوز زیر آوار حبس و زندهاند. کمک لازم دارند.» «آخه عمو مجید . . .» جوان شجاع و صبوری بود اما مادرش روی دیگر زندگیاش بود در مواجهه با او مانند کودکی سر به زیر میشد و صدایش بزور شنیده میشد. وقت بیمار شدن مادرش دنیایش بهم میریخت. بلند شد به سمت جسد خانهیشان دوید. میدانست این ساعات مادرش در ایوان حیاط استراحت میکند و زیر سایه به صدای پرندگان درخت حیاط گوش میدهد. روی آوار رفت و به سمت جنوب خانه و حیاط مساحت خانه را با احتیاط طی کرد. پشت سرش مجید نیز به دنبالش بود. « بااجازه حامدجان، من هم میآیم» حامد هر در دو قدم، سنگ و تکه آجرهای سیمانمالی شده را بر میداشت و به کنار پرت میکرد. نزدیک اسکلت چهارچوب ایوان حیاطشان رسید. اسکلت شکسته بود و در حیاط فرود آمده بود. نمیتوانست آن را تکانی بدهد اما دست به زیرش میانداخت و سعی خود را میکرد. قسمت خالی حیاط نشست و با ناامیدی سر به پایین انداخت. زیر لب زمزمههایی میکرد. مجید همسایهیشان تمرکز بیشتری داشت و خردههایی که توانایی بلند کردنشان را داشت بلند میکرد و کنار میانداخت ... تااینکه چشمش به چیزی خورد. بلند و ناگهانی حامد را صدا زد. حامد سر بلند کرد. « بلند شو بیا مادرت این زیر است.» حامد نفهمید بادست بدود یا با پا. سریع خود را رساند و دید انگشتان له شده و خونی مادرش از بین بخش بزرگ سقف فرو ریخته دیده میشود. فریادهایش شروع شد. از طرف دیگر خود را به قسمتی که سر مادرش آن زیر میبود رساند و شروع کرد با تلاش آوار را کنار بزند. باریکهای باز شد اما نه به قدری که بتواند مادرش بیرون بیاورد. چهرهاش را میدید. چشمانش بسته بود و با پشانیِ شکسته، گویی که به خواب رفته بود. باقی بدن و اعضایش زیر آوار حجاب گرفته بود. از همانجا دست داخل برده و متوجه شد که مادرش همان ابتدای حادثه جانداده. با دیدن چشمهای بستهی مادر پیرش با آن چهرهی مهربان، جنش حس دلش تغییر کرد؛ گویی که اضطرار و تنش در جانش اندکی آرام گرفته بود اما سوز غمِ عجیبی جایگزینش شده بود. بعد از صحبتهای ناراحت کننده با مادرش بلند شد و به سمت درخت شکستهی حیاطشان رفت. مجید با چشمانی تر شده از دیدن صحنهی غمانگیز به کمک حامد رفته و شاخههایی از درخت جدا کردند و دور تا دور محدودهای که جسم مادرش بود را حصاری با شاخههای نازکِ پوشیده از برگ کشیدن. شاخه ها را یکی یکی به آوار گیر میدادند. حامد دگر تسلیم شده بود و میدانست نمیتواند کاری بکند. تنها دغدغهاش بیرون آورد پیکر مادرش بود. تمام حول و اضطرابش این بود که شاید مادرش زنده زیر آوار باشد و از حبس بودن آزار ببیند. حواسش را جمع کرد تا راهی پیدا کند و با دوستانش و دیگر امدادگران ارتباط بگیرد و کمک بخواهد. صدای گریه و فریاد و همهمهی اهالی محل تازه او را متوجه جزئیات اطراف کرده بود. بعضی مانند او جسد خانوادهیشان را پیدا کرده بودند و نمیتوانستند از زیر بیرون بیاورند و با تلاشهای اشتباه به خودشان آسیب میزدند. برخی زخمی، عدهای جسمهای بیجان را بیرون آورده بودند، برخی دیگر عزیزشان هنگام بیرون آوردن از زیر آوار زنده بود اما اندکی بعد بخاطر آسیبهای جدی جاندادهبودند. راه نجات دیگری را نمیدانستند و بیمارستان و پزشکی هم نبود و برخی دیگر زنده و زخمی حبس شده. تا جایی که میتوانست به دیگران کمکها و توصیههایی میکرد. تصلی خاطرشان میشد. راه افتاده بود و کوچه کوچه تا حد ممکن فایده و کمکی برساند. اما حواسش بود از مادر بیجانش دور نشود. دیدن صحنهای برایش عجیب بود. مرد میانسالی با فریاد و فحش تکهی بزرگی از نخالههای ساختمانها را گرفته بود و به جایی میکوبید. جلوتر رفت و متوجه شد بر سروصورت مرد دیگر است که نیمهجان بین آوار گیر کرده. جلویش را گرفت اما وقتی مرد با فریاد توضیح داد که فردِ زیر آوار خائن است و چهها شده او را رهایش کرد که به کارش ادامه دهد. مردی که سر و صورتش زیر ضربهها له میشد کسی بود که هنگام بیرون رفتن شوهر با زن به او خیانت میکردند. زن هم زیر آوار بود تکههای دستش کنار پای شوهر بود. با فریاد میگفت همینها را کنار این مرد دیدم و قطعش کردم دستم نمیرسد باقی تنش را لگد مال کنم. بین فریادهای آن مرد صدایی حامد را صدا میزد. صابر بود. «کجایی تو پسر؟ کل محل را دنبالت اینطرف و آنطرف میگردم. خوبی؟ سالمی؟ ببخشید موقع زلزله سریع راهی شهر شدیم نتوستم پیدات کنم بازهم تو محوطه برای خواب پنهان شده بودی!» حامد با دیدن صابر حال و انرژی دیگری پیدا کرد و بعد از اینکه او را در آغوش گرفت، اوضاعی که برای مادرش پیش آمده بود را تعریف کرد. در آغوش هم چشمانشان پر شده بود و حامد متوجه شد برادر و پدر صابر هم جانشان را از دست دادهاند. اما آنها از ناجیهای اندک باقی مانده بودند و باید احساسات خودشان را کنترل میکردند. چطور خودت را به اینجا رساندی، با موتور تو آمدم بین شمشادهای پارک مخفیش کردم بیا بریم سراغش، موتور به چهکارم میآید وقتی دیگر شهری نمانده. خیلی از امدادگرای داخل شهر جان باختند و آسیب دیدهاند، صابر تو بگو خودت چطور به اینجا رسیدی؟ کجا بودید؟ در این تهران چخبر است؟ فاجعه شده. حامد! فاجعه! مرکز و شرق تهران مثل مناطق جنگ زده بهم ریختن و با خاک یکی شدن. خانهها و بناها و برجهای این دوناحیه داغان شدهاند. خیابانها و محلههای شمال شهر هم شکافهای عجیبی برداشتند و باعث شدند خیلی از خونههای روی شیب و بلندی فرو برود. ساختمانها و برجهای غرب مایل شدن روی هم و بعضیهایشان پایین آمدن و بعضی دیگر تنها اسکلتهایشان بهم تکیهکرده و ساختار درونییشان فرو ریخته. من با سه نفر دیگر مسئول گشت زنی در اطراف شهر شدم و آمار چشمی از اوضاع جمع میکنیم. اینطور که دیدم کمترین تلفات را جنوب و غرب تهران داشتند. آن هم بخاطر فضای فعالیتهایشان بوده. متاسفانه زلزله در ساعت کاری بوده و غالب ساختمانهای اداری با آن ساختارهای قدیمییشان کشتههای زیادی گرفتهاند. این اطراف که رسیدم دنبال توهم آمدم. میلاد همراه تیم دیگری با چرخبال راهی جمع کردن نیروهای باقی ماندهبود. و به ایستگاههای اطراف تهران سر میزد. نیروهای امدادی استانهای دیگر که آمدهاند چرا نیرو کم بیاد؟ مگر متوجه نشدی؟ صدای انفجارهای را نشنیدی؟ ندیدی به چه بزرگی بود؟ حتی زمین تهران را بازهم لرزاند، البته که تو اینجا، جنوب شهر، بودی. اما قطعا متوجهشان شدی، آره اما مگر پس لرزه و انفجار حادثهای نبودند؟ نه داداشجان! موشک بارانِ امکانات امنیتی نظامیِ تهران بود. کشور مبدا دقیق شناسایی نشده اما مشخص هست چه کسایی پشت این قضیه هستند. برای حفظ نیروها دستور نظامی دادهشده، خیلی محافظهکارانه عمل کردند. بااین اوضاع بنظر میاد از امداد به بعضی مناطق ناامید بشوند و انرژی و نیرو صرفشان نکنند، ولی صابر این مردم به کمک نیاز دارند. مردم شهرمان هستند، هموطنانمان. امثال من و تو این شغل را قبول کردیم چون جان این عزیزان برایمان مهم بوده، حامدجان! همه اینها را میدانم خیلیها این اعتراض را کردند اما اگر درست عمل نکنیم کل مجموعه را از دست میدهیم. در این جنگهای اخیر دشمنانمان زخم، زیاد خوردند و ایران پشتیبان و حیاط خلوت متحدانش بود. همونطور که تو ایسگاه بعضی وقتها صحبت میکردیم؛ یادت هست گفتیم چقدر فعالیتهای کشور خار چشمها شده. حتی خودت گفتی برداشتهشدنِ ناگهانی تحریمها و باز شدنِ پای بعضی کشورها به این خاک مشکوک است. انگار حدسها درست در آمده. در همین بین همینطور که مشغول صحبت بودند؛ صدای چند جنگنده از بالای سرشان آسمان تهران را لرزاند. حالا دیگر پای ایران هم مستقیم به جنگهای دنیا باز شد. منتهی بیدفاعتر از قبل با یک زخم بزرگ بر سینهاش، با تهرانی که جز ویران چیز دیگری نبود. حالا پشتیبان بزرگ مظلومان منطقه و یکی از دشمنان بزرگ استکبار غرب، عصا به دست تعادل خودش را حفظ میکرد.