عنوان داستان : مفاهیم انتزاعی
نویسنده داستان : سعید حسین پور
مفاهیم انتزاعی
دروغ گفت: باور نمی کنید؟ چرا حرفمو باور نمی¬کنید؟ باور می کنید؟
فحش دهانش را باز کرد که: فلان فلان شده، گمونته با کی طرفی؟
صداقت نیشخند زد.
دروغ دوباره گفت: باور نمی¬کنید؟ چشاتونو وا کنید، فهمیدنش چیز سختی نیست. هست؟
بی¬میلی خواست تا چیزی بگوید اما نگفت و تنها به یک نفس عمیق بسنده کرد. دروغ عزمش را جزم کرده بود تا به همه¬ی آن ها ثابت کند که دروغ نمی¬گوید.
ترس با لکنت مادرزادی¬اش گفت: خخخیال کککردی!
عشق، سرش را به پنجره تکیه داده بود و بیرون را تماشا می¬کرد. بیرون باران می¬بارید. با خودش اما جوری که بقیه بشنوند چیزی گفت.
-: اگه، راست، گفته باشه چی؟
چگونه ممکن بود کسی بتواند این حرف ها را باور کند؟ مثلا دروغ می¬گفت که همین چند وقت پیش، غم خندیده است. خنده¬ای که حالا خیلی هم خنده نبوده، یعنی مثلا قهقهه و این طور چیزها. یک لبخند ساده. دروغ، این را عَلَمی کرده بود و می¬کوبید توی سر بقیه که اگر غم است، غلط کرده که خندیده؛ غم را چه به خندیدن؟ غم هم با یک چشم خون و یک چشم اشک، طوری از خودش دفاع می¬کرد که انگار می خواهند او را پای چوبه¬ی دار بکشند.
با صدای گرفته اش می گفت: اوهو اوهو... مریض روانی! اون تلخ خنده... اوهو اهو...
ملانقطی وسط حرفش پرید: آقا. اون دو تا حرف خ می¬تونن با همدیگه ادغام بشن خانم.
چیزی نمانده بود که فحش دهانش را باز کند اما مراعات، با آن قواره¬ی دیلاق و انگشت¬های دراز، جلوی او را گرفت و آبرو هم دست ملانقطی را گرفت و برد توی اتاق آن طرفی.
دروغ دور سالن می¬چرخید و با صورت برافروخته همه جا را برانداز می کرد. ناگهان متوقف شد و یکی یکی زل زد توی چشم همه¬ی آن هایی که جمع شده بودند. به شهوت که رسید دستش را گرفت و بلندش کرد و آوردش وسط جمع و عاجزانه از او خواهش کرد که در برابر هر سؤال، جواب درست و حسابی بدهد. عدالت اعتراض کرد که قبول نیست و برای این که حرف¬های شهوت محکمه پسند باشد، باید قسم بخورد. آبرو آداب مورد نیاز را به جا آورد. دروغ با لبخندی ساختگی، یک دور دورِ او چرخید و سؤال اولش را مطرح کرد.
-: باور نمی کنید؟ کی بودکه دلش واسه اون دختر چشم سیاهه رفته بود؟ نرفته بود؟
شهوت سرش را پایین انداخت و عشق، ناباورانه در حالی که بغضش گرفته بود به جایگاه شهود احضار شد.
-: منم، حس، کرده بودم.
شهوت سکوت کرده بود اما زیر چشمی ملاحت را می¬پایید که آرام و طوری که مواظب باشد کسی نبیندشان به او لبخند می¬زد. ملاحت با آن چشم¬های سیاهش تا حالا هزار بار او را نصیحت کرده بود تا سر به راه شود و نشده بود. دروغ حرف دیگری نداشت. رفت و روی یک صندلی خالی نشست. بی¬درنگ، واقعیت برخاست و به سمت جایگاه شهود رفت. لبخند کجی روی صورت داشت. به شهوت که رسید، عشق را کنار زد.
واقعیت مرموزانه پرسید: چه اتفاقی افتاد؟ بعد همون ماجرا؟ که شدی عاشق اون، دختر بی شرم و حیا؟ وقتی ازش دور شدی، دوباره باز کور شدی؟
دروغ محکم روی میز کوبید و برخاست.
-:. باور نمی کنید؟ اعتراض دارم. ندارم؟
عدالت اعتراض را وارد دانست.
-: خود حادثه مهم است. لحظه¬ی ارتکاب جرم مهم است.
زرنگ در همین لحظه کلاه ساده¬لوح را برداشت و روی سر گذاشت و جلوی آینه ایستاد و چون حوصله¬اش سر رفته بود، خمیازه کشید.
زرنگ نجوا کرد: دیگه داره خسته کننده و کسالت بار و خارج از تحمل می شه.
و نگاهش به دقت افتاد که او را زیر نظر گرفته بود.
-: عینکت اصلا بهت نمیاد و انگار رو دماغت سنگینی می کنه و اصلا مردونه نیست.
دقت اخم کرد و عینکش را برداشت تا از شیشه¬ی آن دقیق¬تر به خودش نگاه کند اما چشم¬هایش جایی را ندید. در همین لحظه شهوت که دیگر طاقت فشار بیشتری نداشت، در حالی که دانه¬های درشت اشک از چشم¬های بنفشش می¬ریخت، فریادی سر داد.
-: آه. مگه ما جوونا دل نداریم؟اوف.
سنت با خودش فکر کرد، عجب دوره زمانه¬ای شده و باز هم صد رحمت به جوانان دوره¬های قبل و ماحصل این جلسه چه خواهد شد، خدا می¬داند. حتما باید راه حلی وجود داشته باشد؛ برای همین از عدالت اجازه گرفت تا حرف بزند.
-: من با کلام دروغ موافقم.
همراهی این پیر ریش¬سفید با دروغ، برای هر کسی که آن جا حضور داشت، شوکه کننده بود. سنت دارد از دروغ طرفداری می¬کند؟ بعضی ها احساس کردند که خوابند و برای همین از قدرت خواستند تا چند سیلی جانانه به صورتشان بکوبد. قدرت بلند شد و اولین سیلی را به مظلوم زد. مظلوم چنان دور خودش پیچید و روی زمین افتاد و از دهانش کف و خون ریخت و تشنج کرد که بقیه حساب کار دستشان آمد و فهمیدند که بیدارند و این جملات را از سنت می¬شنوند.
-: زمانه¬ای شده خانم ها و آقایان که هیچ فعلی از هیچ احدی بعید نیست. زنهار که من بعد، وضعیت از این نیز دشخوارتر شود.
ملانقطی نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از آن اتاق داد زد.
-: آقا. این همه کلمه¬ی بیگانه در کلام شما نوبره پدرجان. زین پس به جای واژه¬ی غریب من بعد...
فحش، کلام او را با چند حرف رکیک قطع کرد و بعد خواست که از جمع عذر بخواهد. صدای دروغ دوباره در آمد.
-: هنوزم باور نمی کنید؟ شما ببینید آخه؛ مگه فحش می تونه ادب داشته باشه؟ نمی تونه؟
فحش لبخندی زد و گفت: چرا نمی تونه فلان فلان شده؟ ما فحش مؤدبانه هم داریم. نداریم آقایون و خانومای فلان فلان شده؟
همه سر تکان دادند و تأیید کردند.
خانم صداقت که تا آن موقع به سختی جلوی خودش را گرفته بود، دست جناب عصبانی را که کنار دستش نشسته بود، محکم فشرد.
-: اون خانم آیرونی بود که با همه چیز سر ناسازگاری داشت ولی متلکای قشنگ و مؤدبانه¬ای مینداخت و خیلی باهوش بود ولی چون فرنگی بود نتونست زیاد اینجا موندگار بشه و طولی نکشید که یه فاسق پیدا کرد که اسم عجیب و غریبی داشت و اسم فاسقه یه چیزی تو مایه های گروتسک یا گروتسک یا یه همچین چیزی که درسته اونم خارجی بود ولی بر عکس خودش از استعمارگرای شمالی به حساب می اومد و تا چشم آقای واقعیت رو دور دیدن دوتایی دمشون رو گذاشتن رو کولشون و د در رو.
و بالاخره نفسش را چاق کرد. واقعیت که داشت می¬لرزید و رنگ صورتش سفید شده بود، از میانه¬ی معرکه چند قدم عقب¬گرد کرد.
خانم صداقت که خود متوجه زیاده روی¬اش شده بود، سرش را از نگاه¬های خیره¬ی بقیه پایین انداخت. آقای عصبانی دستش را از دست او بیرون کشید و با چشم های از حدقه در آمده برای بقیه¬ای که هنوز نگاه می کردند، خط و نشان کشید.
-: چیه؟ نگاه می¬کنید. نگاه داره؟ چشتو درویش کن لا مروت!
این آخری را به آقای حیرت گفت. خانم صداقت که سعی داشت تمرکز را از خود جابه جا کند، دست¬آویزی منطقی پیدا کرد.
-: آقای واقعیت تصدیق بفرمایید.
واقعیت، با گونه و دماغ سرخ، سرش را که پایین افتاده بود، تکان داد.
-: بهتره سرکار خانم، در مورد مسائل مهم تر، مهم تر و مفید تر، حرف بزنیم همیشه. اینجوری با این حرفا، وقتمون گرفته می شه!
خانم زمان خمیازه¬ای کشید و دستش را طوری که النگوهایش در هوا صدا بدهد، تکان داد.
-: وقت؟ وقت زیاده. نگران نباشید. نگران نباشید. نگران. نگ. ن...
و دوباره پاهای سفیدش را جابه¬جا کرد و به چرت مبسوطی فرو رفت.
-: من هنوز کلامم منعقد نشده بود.
ملانقطی زیر لب غرید.
-: آقا. حرف تو کتش نمی ره پیرمرد دُگم.
و صدایش را بالا برد.
-: زین پس به جای واژه ی نا آشنای منعقد...
فحش دوباره ملانقطی را به ناسزا کشید و این گونه ساکتش کرد. همه برای این که احترام سنت با آن ریش بلند سفید حفظ شود از او معذرت خواهی کردند. مراعات بیش از همه پا پیش گذاشت و چند بار پیاپی از او خواهش کرد تا حرفش را ادامه دهد.
سنت گفت: ملاحظه بفرمایید. این ها همه نتیجه ی عدم تصدیق میثاق امواته. ما باید عدول کنیم و ساقط کنیم ید خیار مظاهر به اصطلاح تجدد رِ و با صلابت و مهابت، افعال ماضی رِ مضارع کنیم!
ملانقطی با صدای بلند گفت: اول باید بُن¬شونو بگیری.
و خودش به تنهایی قاه قاه خندید. مدرنیته نیز طوری نیشخند زد که بقیه متوجه شوند.
در اتاقی که ملانقطی بود، زرنگ و ساده¬لوح داشتند یواشکی چیزی را رد و بدل می¬کردند.
زرنگ گفت: یه دلار و یه قرون و یه پاپاسی پایین¬تر نمیام جون داداش و برادر و اخوی. اینو اگه روزی دو بار به صورت محلول و قرص و شیاف مصرف کنی، قوز پشتت صاف می شه و نور چشمت زیاد می شه و بیماری مقاربتی ام نمی گیری.
آرمان که گوشه ی دیگری از همان اتاق نشسته بود، آرام اشک می ریخت و چیزی با خودش زمزمه می کرد.
-: چی فکر می کردیم و چی شد؟ هی روزگار.
در همین لحظه بود که دروغ، سراسیمه وارد اتاق شد و دست آرمان جوان را گرفت و بلندش کرد و به زور او را به سالن پذیرایی، جایی که همه جمع شده بودند برد.
-: باور نمی کنید؟ به این قیافه نگاه کنید. این همون آرمان خودمونه؟ نیست؟ چرا کسی چیزی نمی¬گه؟ این دیگه آرمان نیست. هست؟ افسردگیه. افسردگی.
افسردگی با چشم¬های نیمه¬باز و با صدایی که هیچ کس نشنید حرف کوتاهی زد. چیزی شبیه آه. سپس دوباره سرش را روی پای مادرش روانکاوی گذاشت و در حالی که با چشم¬های بی حالت به دوردست خیره شده بود، به خواب رفت.
دروغ ادامه داد: باور نمی کنید؟ یادتون میاد چقدر به این آرمان امیدوار بودید؟ نبودید؟ چقدر لی¬لی به لالاش می ذاشتید. نمی ذاشتید؟ حالا چی؟
غم یکدفعه بلند تر از همه ی دفعات قبل زیر گریه زد. در همین هنگام شجاعت بقیه را کنار زد و از عدالت خواست تا صحبت کند.
-: من من من، هم هم هم با دروغ روغ روغ ، موافقم قم قم.
این لحن دلیرانه و پر صلابت همه را تکان داد. دیگر نوبر بود. اول سنت و حالا شجاعت. همه با چشمان گشاد و ابروهای از پیشانی بالا کشیده، به هم نگاه کردند و هیاهویی در سالن پذیرایی بلند شد. عدالت چکشش را به میز کوبید تا دوباره سکوت حاکم شود و شجاعت ادامه دهد.
-: با تشکر از محضر دادگاه گاه گاه. من فکر می¬کنم که همه¬ی ما آ آ ، در اتفاقی که پیش آمده. ده. ده، مقصریم. ریم. ریم. اما زمانی می¬تونیم موفق فق فق، باشیم که اشتباهات خودمون رو رو رو، بپذیریم ریم ریم.
عصبانی با صورت سرخ و ابروی در هم کشیده، از کنار خانم صداقت برخاست. بعد، دستمال یزدی¬اش را در هوا تکان داد که صدای بلندی کرد. بعد،کلاه تخم مرغی¬اش را روی سرش جا به جا کرد و جلوتر آمد.
-: می شه جنابعالی بفرماید اشتب ما چی چی بوده؟
عشق، قطره اشکی را که از گوشه¬ی چشمش سرید پاک کرد و با صدای رسا، همه را متوجه خودش نمود.
-: همه چیز، تقصیرِ، منه.
و پس از مکثی کوتاه حرفش را ادامه داد.
-: حتما همه ی شما، والدین منو، یادتون میاد.
دوباره مکث کرد و طی این مدت مدرنیته نگاهی به روانکاوی انداخت و چشمکی حواله¬اش کرد.
-: من، فرزندِ، محبت و، رنجم!
ناگهان از شنیدن این اسم¬ها، سکوتی مطلق تمام سالن را در بر گرفت. حتی سرخوشی هم که تا آن موقع داشت موهای دستش را می کَند و می خندید، دست از دیوانه¬بازی برداشت و دست خواهرش شادی را گرفت و دو تایی با هم به جایگاه ویژه¬ای که دقایقی پیش به طور قراردادی برای ایراد سخنرانی ساخته شده بود، خیره شدند. غم، جعبه¬ی دستمال کاغذی را به خودش نزدیک¬تر کرد.
-: اولین بار، خانم خیانت بود، که یه همچین چیزی، ازم خواست. جوری اشک می¬ریخت، که دل سنگ، براش، آب می¬شد. اومد جلو و گفت، خیلی وقته از پیمان، خوشش میاد. چه کار، می تونستم بکنم؟ می گفت، وقتی پیمان، با اون دستای گوشتالوی پر مو، با یه نفر دست می¬ده، قند تو دلش، آب می شه. می¬گفت، اون فشار دردناکی، که به دست وارد می¬کنه، حالی به حالیش می¬کنه. می¬گفت، فکر نمی¬کنه هیچوقت، بتونه آدم باوفاتری، از اون، برای خودش پیدا کنه.
پیمان و خیانت که بازو به بازوی هم، کنجی از سالن نشسته بودند دست های یکدیگر را فشار دادند و نگاهشان را به هم دوختند و لبخند زدند. همین که پیمان رویش را برگرداند، خانم خیانت و زرنگ چشمکی رد و بدل کردند. در همین لحظه عشق، همه¬ی حضار را به تماشای آنان دعوت کرد.
-: اون کوچولویِ، شیطون رو، ببینید. اگه این ازدواج، اتفاق نمی افتاد، دنیا، بی¬سباطی رو، کم داشت.
ملانقطی زیر لب غرغر کرد که: آقا. اسم اون پسر ناپایداریه خانم. ناپایداری.
بی¬سباطی که فکر می¬کرد دوباره کار اشتباهی کرده که همه به او خیره شده¬اند، زیر گریه زد و به آغوش مادرش خیانت پناه برد و چیزی نگذشت که دوباره ساکت شد و خندید.
-: من، عشقم، خانم¬ها و، آقایون. من، از پدرم رنج، یاد گرفتم، که هجوم سختی¬ها، اجتناب ناپذیره، و مادرم محبت، به من آموخت، که دوست داشتن، بهترین حسیه، که می شه، با بقیه، قسمت کرد. بعد از، ازدواجِ این دو تا بود، که بقیه¬ی اتفاقات، به شکل مسلسل¬وار، رخ داد.
ملانقطی نتوانست خودش را کنترل کند و به آن هایی که توی اتاق بودند گفت: آقا. حرف زدنش شبیه ترجمه ست. بس که عاشقانه¬ی زرد خونده این زن.
در همین هنگام بالاخره آن اتفاق هولناکی که تقریبا همه منتظرش بودند افتاد و بی¬شرمی که نوجوانی بیش نبود، توانست خود را از چنگ مراعات که دهانش را با انگشت¬های دراز، سفت چسبیده بود، برهاند و به وسط معرکه بپرد. بی¬شرمی با صدایی دو رگه حضور خودش را اعلام کرد.
-: شما همتون حروم¬زاده¬اید!
به دنبال هیاهویی که این جمله به راه انداخت، حیا که خواهر دوقلوی بی¬شرمی بود، جیغ بلندی کشید و پس افتاد. آبرو پدرشان دوید تا کار بیش از این بیخ پیدا نکرده، جلوی بی¬شرمی را بگیرد. فحش که مخالف خروج بی¬شرمی از صحنه بود، به آن¬هایی که اطرافش ایستاده بودند توضیح داد که همیشه از این نوجوان تخس فلان فلان شده خوشش می¬آمده است.
عدالت که داشت ترازویش را تراز می¬کرد، برای یک لحظه، بی اختیار با ستم چشم در چشم شد. سعی کرد تا خودش را به ندیدن بزند اما با نگاه گیرای آن مرد پُر مو که سبیل¬های از بناگوش در رفته داشت چه می-توانست بکند؟ اگر بقیه بویی از ماجرای آن¬ها می بردند چه می¬شد؟ اگر عشق دهانش را باز می¬کرد و چیزی را آشکار می¬ساخت، او دیگر چطور می¬توانست جلوی آن همه کشته مرده¬ای که داشت، سر بلند کند؟ از همه مهم تر قدرت که با سینه¬ی ستبر و بازوی عضلانی حتی لحظه¬ای از او غافل نمی شد؛ حتی دیگر ارزشش را میان موی دماغ¬هایی چون عُرف و قانون نیز از دست می داد. انگار چاره¬ای نبود جز آنکه بگذارد عشق به صحبت¬هایش ادامه دهد و اگر دید دارد پایش را از گلیمش درازتر می کند زبانش را بچیند.
عشق این طور ادامه داد: شادی رو، ببینید، که چطور، دست سرخوشی رو، گرفته، و ازش، مراقبت می¬کنه؟ اشتباه من بود، که باعث شد، این ازدواج فامیلی، اتفاق بیفته. خوب، یادم میاد، که جنون، چطوری به پام افتاد، تا از جهل، براش، خواستگاری کنم. هیچکس، فکرشم نمی¬کرد، که بعد شادی، که به تصدیق همه، زیباترین فرزند، بینِ، همه¬ی بچه های ماست؛ سرخوشی، با این حجم از، کندذهنی و، عقب¬موندگی، پا به دنیا بذاره. جریان، خیلی ساده¬ست. ما، عاشق می شیم. ازدواج می کنیم، وَ، بچه¬هامون، از هر کدوم ما، خصوصیتی، به ارث می¬برن. اما، این، همه¬ی ماجرا، نیست؛ زن و شوهرها هم، به مرور، شباهتایی، به همدیگه، پیدا می¬کنن. ما، شبیه، کسایی می¬شیم، که، بیشتر از همه، به ما، نزدیکن.
در این لحظه تقریبا همه نفسی عمیق کشیدند که صدای آن باعث خنده¬ی سرخوشی شد.
عشق ادامه داد: حداقل، خوش به حال شما، که، همدیگه رو دارید. شوهر من، فراق، سال¬هاست، که رفته و، اگه، تنها یادگاری، که از اون، برام باقی مونده، یعنی، این دخترک معصوم، رؤیا، برام نمونده بود، نمی¬دونستم، باید، برای ادامه¬ی زندگی، چه، غلطی کنم؟
اینجا عشق به گریه افتاد و مراعات و آبرو که حالا دیگر مثل میزبانانی حرفه ای، جریان امور را به دست گرفته بودند، برایش یک صندلی آوردند. رؤیا که نگران حال مادرش شده بود جلو رفت و دست او را در دست گرفت و کمی فشرد و آرام چیزی را در گوشش نجوا کرد. او نمی توانست حرف "ر" را درست تلفظ کند و "ر"هایش را لام می¬گفت.
-: من همیشه تو خواب اون لوزی که بابا فلاق بل¬می¬گلده لو می بینم. لیش و سیبیلش لو هفت تیغه کلده و یه پیلهن سفید تمیز تنشه. از دول میاد و ما لو بغل می¬کنه و می¬بوسه.
ماجرا وقتی پیچیده تر شد که علاوه بر سنت و شجاعت که دقایقی پیش در دفاع از دروغ حرف¬هایی زده بودند، قضاوت هم در نهایت رأی دادگاه را به نفع دروغ صادر کرد. قضاوت در طول جلسه، یک چشمش مدام به جوانک مغرور و دست و پا چلفتی¬اش، شتاب¬زدگی بود. حرف¬ها را شنیده و نشنیده پشت سر می-گذاشت و سعی می¬کرد تا با چشم و ابرو، تنها فرزندش را که می دانست عقلش کمی پاره¬سنگ برداشته بس که در کودکی کتکش زده بود، یک جا بنشاند. شتاب¬زدگی اما گوشش به این حرف¬ها بدهکار نبود و مدام از این طرف به آن طرف سالن جست و خیز می¬کرد. عشق دختر تازه بالغ شده¬ی جنون و جهل، چشمش را کور کرده بود. دلش می¬خواست زودتر این جلسه¬ی کوفتی تمام شود تا بتواند پنهانی و دور از چشم پدرش، دوباره با شادی خلوت کند و بابت زیاده روی¬هایش در دیدار قبلی¬شان از او عذر بخواهد.
بعد از قرائت رأی دادگاه بود که فریاد ساده¬لوح باعث شد همه صورتشان را به طرف او برگردانند. ساده¬لوح دست¬هایش را روی گوشش گذاشته بود و به شکل مضحکی جیغ می¬زد.
-: دیگه هیچی ندارم بهت بدم. هیچی ندارم.
فحش خندید: عجب فلان فلان شده¬ایه این زرنگ.
وقتی مراعات، ساده¬لوح را با نصیحت های مادرانه آرام کرد، بقیه را دید که کم¬کم پراکنده می¬شوند.
-: کجا؟ کجا؟ حالا تشریف داشتید.
تمام و کمال، دو قلوهای ایده¬آل و صبر دوباره با هم¬دیگر گلاویز شده بودند. یک¬راست راه افتادند و در یک چشم به هم زدن جلوی حوصله ایستادند.
-: خاله. کدوم یکی از ما بزرگ¬تره؟
حوصله که داشت چشم هایش را می¬مالید گفت: بشینید تا براتون مفصل تعریف کنم.
دوقلوها سرشان را روی زانوی خاله حوصله گذاشتند و او شروع به تعریف کردن قصه¬اش کرد.
-: وقتی داشتید میومدید عمو زرنگتون رو ندیدید؟
دقت به برادر جوانش حیرت که مات و مبهوت در جا خشکش زده بود رسید.
-: وقتی به سن و سال من برسی دیگه همه چی برات عادی می شه. اون کت و عصای منو بیار تا کم¬کم بریم.
مراعات از آن طرف سالن داد زد.
-: کجا؟ کجا؟ ما بعد عمری شما رو تازه پیدا کردیم.
-: عینهو چی دروغ می¬گه و الا چرا تا حالا زنگ نزده واسه یه دعوت خشک و خالی؟ اونا از این که من مو رو از ماست می کشم، می¬ترسن. من مطمئنم که یه کاسه¬ای زیر نیم کاسه¬س. دروغ، باز داشت چاخان تحویل همه¬ می¬داد. حالا کی گندش در بیاد خدا می¬دونه. ببین کی بهت گفتم؟ تو سن و سال من آدم به این راحتیا فریب نمی خوره.
کمی آن¬طرف¬تر بی¬حواسی داشت دنبال دسته¬کلیدی که به زعم خودش همان¬جا گم کرده بود، می¬گشت.
-: خیلی وقت بود این جور چیزا برام پیش نیومده بودا.
آرامش داشت با نوازش و بسیار آرام، پشت سر وجدان که خودش را به خواب زده بود، چیزی را نجوا می کرد. سنت به آن¬ها رسید و با دیدنشان شروع به لب گزیدن کرد.
-: این جا جای این افعال قبییحه نیست.
شهوت که به ملاحت نزدیک شده بود از شلوغی و غفلت بقیه استفاده کرد و پیشانی او را بوسید. ملاحت سرخ شد. فحش که همه¬ی ماجرا را دیده بود، خندید.
-: فلان فلان شده¬ها، یعنی انقد دم بهتون تنگ شده؟
صداقت سعی داشت عصبانی را آرام کند و همچنان داشت به او توضیح می داد.
-: اون بدبخت حیرت، قیافش این شکلیه. قصد بدی نداشت.
-: غلط زیادی کرده بد نیگا می¬کنه. مادرشو به عزاش می نشونم. بگو کجاست؟ چنان خون جلوی چشمامو گرفته که هیچ جا رو نمی¬بینم. آی نفس¬کش.
در همین لحظه بود که قضاوت سر رسید.
-: چه خبرته باز معرکه گرفتی؟ می دم باز بکننت تو هلفدونی. فهمیدی؟
-: چیزی نگفته و کاری نکرده که طفلک بی گناه و معصوم و از همه جا بی خبر من که فقط می خواد از خانواده¬ش دفاع کنه و نذاره کسی به ما آسیب برسونه...
صداقت با گفتن این حرف، قدم¬های خود و شوهرش را تندتر کرد. ستم از پشت در یکی از اتاق¬ها دستش را بیرون آورد و عدالت را داخل کشید. عدالت با جیغ کوتاهی که به خنده مبدل شد، ناپدید گشت. دورتر، قدرت ایستاده بود و سعی می¬کرد دری را که باز نمی¬شد به زور از جا بکند. دوقلوهای ناهمسان، قانون و عُرف که خروج عدالت را دیده بودند به همدیگر نگاه کردند و سری تکان دادند.
-: کار خلافی نکرده که.
عرف تأیید کرد و هر دو راهشان را پیش کشیدند.
سرخوشی و شادی جفتک¬انداز و دست در دست هم جلو افتادند و جنون و جهل با لبخندهای پهن روی صورتشان، پشت سر آن¬ها از بخت خوششان لذت می¬بردند.
غم سرش را به شانه¬¬ی دلخوری تکیه داد بود و همچنان گریه می¬کرد.
روانکاوی سعی می¬کرد افسردگی را بیدار کند تا بروند.
-: نمی شه یه کم دیگه بخوابم مامان؟
خیانت و پیمان به دنبال بی¬سباطی همه جا را زیر و رو کرده بودند.
-: اگه یه مو از سر بچم کم بشه من می دونم و تو.
خیانت هر از گاهی بر می¬گشت و به زرنگ که آن ها را تعقیب می کرد لبخند می زد.
آبرو گوش بی¬شرمی و دست حیا را گرفته بود و دور می شد.
-: یه کم از خواهرت یاد بگیر بچه.
همین هنگام بود که قضاوت با یک سیلی، شتاب¬زدگی را غافلگیر کرد.
-: اگه یه بار دیگه بیفتی پشت سر دختر مردم، سرتو می¬برم می ذارم رو سینت. فهمیدی؟
در همین هنگام بود که خانم زمان از آن چرت مبسوط بیدار شد و دوباره النگوهایش را که حتی به نوعی جلوی خم شدن آرنجش را می¬گرفتند، تکان داد.
-: نمی فهمم چرا همه این همه برای هر چیزی عجله دارن، دار، آر، ر...؟
این دفعه غم بود که داشت دلخوری را دلداری می داد.
-: اوهو اوهو. اگه نوبت حرف زدن بهت نرسید به خاطر همین بود. و الا کسی تو رو ندیده نمی گیره. اوهو اوهو. تو همیشه دنبال یه بهونه واسه ناراحت کردن خودت و بقیه می گردی. صبر کن. حالا کجا می ری؟ حالا من یه چیزی گفتم. اوهو اوهو...
شجاعت هم داشت قصه ای را برای ترس شرح می داد.
-: من من من، یه تنه نِ نِ، مقابل لِ لِ، یه لشکر کر کر، وایسادم و پیروز شدم دم دم.
ترس گفت: حححالا که همه چچچی به خخخوبی و خخخوشی تتتموم شد. مممی تونیم بببریم.
ملانقطی آرام سرش را از اتاق بیرون آورد و وقتی دید خبری از بقیه نیست با صدای بلند رجز خواند.
-: خیال کرده ازش می ترسم مردک بی بُن.
آرمان کمک کرد تا مظلوم که تازه به هوش آمده بود، بلند شود.
-: هی روزگار! باید بیشتر حواست به خودت باشه.
مدرنیته ، حرف های آرمان را تأیید کرد و مقداری پول توی جیب مظلوم گذاشت.
دم رفتن، واقعیت به بی¬میلی پیشنهاد یک سفر ماجراجویانه را داد که مورد قبول واقع نشد.
-: پس افتخار نمی دید؟ هیچ جا سفر نمی رید؟
دیگر سالن تقریبا خالی شده بود.
رؤیا پرسید: مامان. پس کی می لیم؟
عشق این پا و آن پا می¬کرد. دروغ از دور نزدیک شد و دست او را گرفت.
-: می¬خوام بدونی، فقط به خاطرِ، این بچه ست، که، قبول کردم. بالاخره، باید، سایه¬ی، یه پدر، بالای سرش، باشه.
آن ها دست در دست یکدیگر دور می شدند. دروغ، لبخند کجی روی صورت داشت. رؤیا پشت سر آن ها راه افتاده بود و با تعجب نگاهشان می کرد.
حوصله گفت: بله بچه ها. این طوری بود که شما به دنیا اومدید. بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود...
سرش را که بالا آورد، دید کمال و تمام خواب خوابند. ایده¬آل و صبر بچه هایشان را بغل زدند و با صدای آهسته از حوصله خداحافظی کردند. دو قلو ها که خودشان را به خواب زده بودند، توی بغل والدینشان به یکدیگر چشمک زدند. دروغ راست گفته بود.