عنوان داستان : آبانبارِ مرگ
نویسنده داستان : مجتبی بنیاسدی
باد، برگهای بلندِ نخلها را به خِشخِش وا داشته بود. صدا، از هیچکس در نمیآمد؛ جز دُمیلی که بر سرِ نخلها ناله میزد؛ نالهای زودهنگام. انگاری میدانست آن پایین دو پدر، بوسههایی به گونههای پسرشان میزنند که گویی آخرین بوسه است.
ـ هر چیزی آدابِ خودش رو داره اوسّا!
و به اشاره فهماند که باید پارچهی سیاه را بگرداند توی جمعبت. اوسّا نوکِ پارچه را با انگشت مقابل صورتِ چروکش بالا گرفت و قدم زد بین مردها، زنها و بچههایی که کفِ دستهایشان توی دستِ مادرهایشان عرق کرده بود. و رسید به مریم. نشسته بود رویِ تُشَکِ سبز؛ چهارزانو. چهرهاش را هیچکس نمیدید. حتی اوسّا که حالا به یکقدمیاش رسیده بود و پارچهی سیاه را میگرداند دورِ سرِ مریم. نمیتوانست جلویِ دانههای اشکی که سر میخورد رویِ پوستِ زبرِ صورتش را بگیرد. با صدایِ لرزان گفت: «براش دعا کن. فرید تو رو خیلی میخواد...» و دیگر نتوانست حرفی بزند و آمد پشتِ سرِ پسرش ایستاد.
حالا نوبت به رقیب رسیده بود. قدمهایِ محکمش، خاک را از زمین میکَند. پارچه را گرفت بالا. جلویِ جمعیت ایستاد. صدای کلفتش را انداخت تویِ دهانش و گفت: «همه ببینید... همه... من پسرم رو میفرستم لبِ آبانبار. خودم دارم با دستهای خودم چشماش رو میبندم.... مگه چرخوندنِ پارچه، واسه همین نیست که همه ببینن؟ پس ببینید...» و پارچه را شلاقی آورد پایی و شَتَرق صدا داد. و قدم تند کرد سمتِ مریم. پارچه را دورِ سرش چرخاند. خم شد. درِ گوش مریم گفت: «تو مالِ بهرامِ منی. اگه زنده از آبانبار اومد بیرون، سر تا پات رو طلا میگیرم. اگه هم...» ترسید. دلش لرزید. قلبش تند تند میزد. آبِ دهانش را قورت داد. گفت: «اما و اگر نداره... تو عروسِ خودمی.» و از مریم دور شد. شانههای مریم میلرزید.
پشتِ سرِ پسرها، پدرها با پارچه ایستاده بودند. صدا از گوشهوکنار میآمد که «معطل چی هستن؟ چرا نمیبندن؟»
ـ آبانبارِ مرگ یه صاحب داره. صاحبش هم کسیه که آخرین بار رفته توش و زنده ازش بیرون اومده. میگن چهل سالِ پیش، آقا... اِ اِ اومد... اوناهاش...
کوچهای بین جمعیت باز شد. پیرمردی که از کوچه رد میشد، کمتر از پنجاه کیلو وزن داشت؛ عصابهدست، با چهرهای سوخته و ریشی بلند و سفید. وقتی رسید جلویِ جمعیت، عصایش را زیرِ بغل گرفت و کاغذها را از جیبِ جلیقهی سیاهش درآورد. دو کاغذِ کوچک. تایش را باز کرد. با صدایِ خَشدار گفت: «اونهایی که چهل رو رد کردن، یک قدم بیان جلو.» تعدادی زن و مرد یک قدم جابهجا شدند. اینبار با صدایی شبیه فریاد گفت: «همهتون اون روز اینجا بودید. چهل سالِ پیش. کلِ دِه همینجا جمع شدیم. بابایِ خدابیامرزم چشمای من رو بست. رفتم تویِ اون آبانبار و زنده اومدم بیرون. یادتون که هست؟» فقط سرها به پایین تکانتکان میخورد.
ـ بلند بگید صداتون رو همه بشنون.
«ها» و «بله»هایِ، پخشوپلا به بزرگ و کوچک رسید.
ـ و همه خوب یادتون هست که دخترِ مَشسلطون مالِ من شد؟ و حتما شنیدید که کسی میتونه بین دو جوون، بره لبِ آبانبار که خودش زنده ازش اومده باشه بیرون. و من، ناصر، معروف به آقاناصر...
به سرفه افتاد. آرام که شد، رو به دو پسرِ جوان کرد. انگشتهایش را آورد بالا. باد، کاغذ را تویِ دستانش تکان میداد. گفت: «هر کدومتون زنده اومدید بیرون، این رو بدونید، که برای این دعوا سرِ عشق، باید یکی مثل ناصر زنده باشه...»
جملهاش تمام نشده بود که نالهی زنی بلند شد.
ـ کاش زیرِ گلِ بودی... کاش ننهت تو رو نمیزایید... کاش...
چشمهایِ پدرِ بهرام فراخ شد. سرش جنبید. دنبال نفرینکننده میگشت. صدا را که از زنش شنید، فریاد کشید: «خاموش باش زن.» و دو زنِ دیگر زیرِ بغلهایِ مادرِ بهرام را گرفتند و کشانکشان میبردند زیرِ سایهی نخل.
ـ ببخش آقاناصر.
ناصر سر تکان داد. زُل زده بود به بهرام. نگاهش را تغییر داد رویِ فرید. خیره شد به فرید و چشمهایش. گلویش خشک شده بود. صدایش در نمیآمد. یکی از جوانها را خواست بیاید جلو. یکی از کاغذها را داد دستش.
ـ بلند بخون. همه بشنون.
«به نام خدا. من، پدرِ بهرام بهرامپور، در کمال صحت و سلامت، رضایت میدهم که پسرم با نظارت آقاناصر در آبانبار مرگ حضور پیدا کند. اگر زنده بیرون آمد، مریم، دختر مَشمحمود، عروسِ من میشود. و اگر پسرم زنده بیرون نیامد، هیچ شکایتی از فرید نعمتی و پدرش ندارم.»
کاغذ را از دستش گرفت. کاغذِ دوم را به او داد.
«به نام خدا. من، پدرِ فریدِ نعمتی، در کمال صحت و سلامت، رضایت میدهم که پسرم با نظارت آقاناصر در آبانبار مرگ حضور پیدا کند. اگر زنده بیرون آمد، مریم، دختر مَشمحمود، عروسِ من میشود. و اگر پسرم زنده بیرون نیامد، هیچ شکایتی از بهرام بهرامپور و پدرش ندارم.»
صدایِ آقاناصر بلند شد: «پدرها...» و با انگشت آنها را به جلو فراخواند. جوهری از جلیقهاش درآورد و درش را باز کرد. پدرِ بهرام انگشتش را رنگین کرد و پایِ کاغذ فشار داد. اما اوسّا با انگشتی که آشکارا میلرزید، پایِ ورق انگشت زد.
ـ پدرها برن پشتِ سرِ پسرهاشون. مَشمحمود... مَشمحمود...
همهی سرها چرخید سمتِ مریم. پشتِ سرش، مَشمحمود، ایستاده بود اما قدم از قدم برنمیداشت.
ـ مَشمحمود هم باید پایین کاغذ رو انگشت بزنه... و گرنه...
ـ نمیزنم. نمیزنم ناصر...
نور خورشید، از لایِ برگهایِ نخل، راهِ خودش را پیدا کرده بود. مَشمحمود، انگشتهایِ دستِ چپش را سایهی صورتش کرده بود. صدایش به همه نمیرسید، اما آقاناصر خوب میشنید.
ـ دختر بزرگ نکردم که بدم به قاتل.
ـ پس لابد من رو هم قاتل میبینی مَشتی؟
ـ تکدختر رو بیننه رسوندم به این سن. حالا بدم به کسی که هیچوقت اولاددار نمیشه؟
نگاهها برگشت سمتِ ناصر که سرش خم شد پایین.
ـ تو چهلسالِ پیش، بعد از اون ظهرِ لعنتی که از اون آبانبار اومدی بیرون، حسرتِ بچه داری. حسرتی که تا آخر عمرت گلوت رو گرفته... و خوش گفت اون زن. خوش گفت که «کاش زیرِ گِل بودی...»
ـ لوتی باش مَشتی. پسرِ من، بهرامِ من، دخترت رو میخواست. گفتی دهنش بو شیر میده. مثل مَرد رفت اجباری. تازه اجباریش رو تموم کرده...
دستی به سرِ کَچَل پسرش کشید و ادامه داد: «میبینی، هنوز مو در نیومده رو سرش. دخترت رو هم میخواد. همهی آبادی هم میدونن و شاهدن. اونوقت این بی... این پسرِ اوسّا، اومده میگه دخترِ مَشمحمود رو من خیلی وقته میخواستم. شاهدش کیه؟ ننهباباش...
ـ حرفِ دهنت رو بفهم...
بهرام رو به فرید غرید و گفت: «های... دهنِ نجست رو ببند.»
ـ ببین مَشمحمود، من و طایفهمون، اومدیم اینجا که عِیش بهرامم رو ببینیم. یا این پیرمرد رو راضی میکنی تولهش رو راضی کنه دخترت مالِ پسرِ من باشه، یا...
ـ تولهی من... به فریدِ من میگی توله...؟
اوسّا میلرزید و میغرید. انگشت رنگیاش را کشید رویِ پیشانیِ فرید پارچهی سیاه را بست رویِ چشمهایش و به ناصر گفت: «دستبندش رو بزن و راهیش کن. مَردِ ما آمادهست.» صدایِ فریاد و «زندهباد» از پشتِ سرِ اوسا بلند شد.
پدرِ بهرام خیز برداشت سمتِ ناصر. کاغذ و جوهر را از دستش کشید. برگشتِ سمتِ پشتسریهایش و گفت: «بیاریدش...» چند مَرد دویدند سمتِ مَشمحمود و زیرِ بغلهایش را گرفتند و کِشانکِشان آوردند سمتِ پدر بهرام. کلاه از سرِ مَشمحمود افتاد. ناله میزد. اما مریم، زیرِ ساتنِ سبزی که داده بودند رویِ سرش، فقط اشک میریخت. شاید او هم تسلیمِ حرفِ آخرِ آقاناصر شده بود که «ببین مَشمحمود، بخوای نخوای، قانونِ آبادی باید اجرا بشه...».
مَشمحمود با صورتی خیس برگشت پشتِ سرِ دخترش. حالا پدر و دختر، هر دو زار میزدند. اما اینطرف قضیه متفاوت بود. پدرِ بهرام، بوسهای بر پیشانیِ پسرش زد و درِ گوشش گفت: «قوی باش. مریم مالِ خودته.» و چشمهایش را بست و با کفِ دست کوبید پشتِ کمرش.
فرید و بهرام انتهای نخلستان، دور از جمعیت، شانهبهشانهی هم ایساده بودند؛ چشمها بسته، دستها دستبند خورده. ناصر وقتی دستبندهایِ سیاه را به دستشان میزد، بلند فریاد زد: «مردی که آمادهی مرگ شد، فرار نمیکنه.» و با نوکِ عصا، زد به کمرشان و با پاهایِ برهنه راه افتادند سمتِ آبانبارِ مرگ. آبانبار، دویست قدم دورتر از نخلستان بود؛ توی دشتِ خشکی که جز خار هیچ دیده نمیشد جز آبانباری گِرد که زیر بارِ سالها، کمر خم کرده بود و سقفش ریخته بود.
ناصر پشتِ سرِ جوانها میرفت و میشنید صدایِ شیونهایی که پیش از مرگ، دُمیلهایِ رویِ نخلها را ناآرام کرده بود.
ـ من بیست سالم بود که رفتم تویِ آبانبارِ مرگ. راستش میتونستم از دختره دِل بِکَنم. اما... نه... نمیتونستم. ولی کلهشق بودم. حالام رو نبینید شدم چهارتیکه استخون. ابهتی داشتم. ده دقیقهی اول، اون من بودم که زیرِ پنجههایِ بلندش داشتم دستوپا میزدم و قلوپقلوپ آب میرفت تو حلقم. اما یه لحظه بود. یه لحظه من رسیدم به پلهی آبانبار و خودم رو کشیدم بالا. همهش دو نفس وقت داشتم. هنوز سر از آب نیاورده بود بالا که دست انداختم پشتِ گردنش و پیشونیش رو کوبیدم به پله. این نامردی بود. بله. یک نامردی بزرگ. نباید خونی تویِ آب ریخته میشد. ناظرِ اون بالا هم ندید. یعنی نذاشتم که ببینه. سریع افتادم رویِ گردنش و با پا فرستادمش تَه. حتی وقتی اومد رویِ آب هم دیگه کسی نفهمید من نامردی کردم. اما هیچ جنازهای رو از این آبانبار بیرون نمیآرن. میدونید چند تا جنازه تویِ شُلهایِ تهِ آبانبار، اسکلت شدن؟
به آبانبار نزدیک شدند. ناصر رفت بالایِ سرِ آبانبار. آبانبار، یک قد خالی از آب بود.
ـ پدربزرگم از قولِ پدربزرگش میگفت، اولین بار که دو نفر سرِ یه دختر پریدن تویِ این آبانبار، دو رفیق ده ساله بودن. با هم میپرن تویِ آبانبار که هر کی بیشتر تونست زیرِ آب بمونه، وقتی بزرگ شدند، فلان دختر مالِ اون بشه. اما یکی نامردی میکنه و میخواسته زهرِ چشم بگیره از دوستش و میره... هی... انگارِ نافِ این رَسم رو با نامردی رو بریدن.
دستبندها را باز میکند و میگذارد تویِ جیبهای جلیقهی سیاهش.
ـ اونها نمیخواستن هم رو بکشن. فقط یه مسابقهی بچهگانه بود. اما شد یه رَسم. یه رَسمِ سیاه. بعدازظهری که من خیس، لبِ آبانبار ایستادم و کل طائفهمون دویدن سمتِ آبانبار و من رو رویِ شونههاشون از توی نخلستون رد کردند و بردن خونهی مَشسلطون. دختر مشسلطون اول دِل به زندگی نمیداد. اما یهکم که گذشت، بدش نمیاومد. هر چی نباشه من میخواستم براش خودم رو به کشتن بدم. حالا از اون بعد از ظهرِ سیاه، چهل سال گذشته. همیشه با خودم میگم «کاش برندهی قبلیِ آبانبارِ مرگ، زنده نبود... کاش...»
دستِ بهرام را میگیرد. میرود رویِ دیوارِ آبانبار.
ـ تکون نخور. اون دقیقا روبهرویِ توئه.
و میرود و دستِ فرید را هم میگیرد. به آن سمتِ آبانبار که میرسد، میگوید: «تکون نخور. اون دقیقا روبهرویِ توئه.» و خودش رفت وسط ایستاد.
ـ صدای سنگ رو که تویِ آب شنیدید، میپرید.
صدایِ شیونها به آبانبار میرسید. نگاهی به فرید و بهرام انداخت. زانوهایشان میلرزید. دستهایشان هم. پیرمرد کمر خم کرد. سنگ را کفِ دست گرفت. اما صدا تویِ گوشش بود «کاش زیرِ گِل بودی...کاش...» کفِ دستش عرق کرد. انگشتهایش شُل شد. سنگ سُر خورد و افتاد. اما لبِ آبانبار گیر کرد. ناصر میترسید. از نفرینهایِ زن، از نفرینهای چهل سالِ پیش هم هنوز میترسید. لبِ آبانبار نشست. پاهایش آویزان بود تویِ آبانبار. کاغذهایِ انگشتخورده را درآورد. باز کرد و خواند. خواند و اشک ریخت. اشک ریخت و کاغذ را رها کرد. باد کاغدها را میچرخاند رویِ آبانبار. کاغذها آنسمتِ آبانبار رویِ آب که با موجی آرام خودشان را به دیوارِ آبانبار میساییدند، خیس شدند. خیس شدند و رفتند تَه؛ تهِ آبانبار که کلی شُل و گِل تهنشین شده بود.
باز هم صدایِ شیون شنید. صدایِ ننهبهرام. زانوانش را آورد بالا. جفت کرد. دستبند را از جلیقهاش درآورد. بستِ به مُچِ پاهایِ لاغرش. ایستاد. دستبندِ دیگر را هم درآورد. دستهایش را برد پشتِ کمرش. صدایِ تقِ قفل شدنِ دستبند را که شنید، لبخند زد.
ـ آمادهاید بچهها؟
هر دو فقط سر تکان دادند.
ـ یادتون هست، ننهی بهرام توی نخلستون به من چی گفت؟ گفت «کاش زیرِ گِل بودی...» یعنی کاش میمردم و شما دو تا هیچوقت نمیاومدید لبِ آبانبار.
سرهای فرید و بهرام برگشت رو به آقاناصر.
ـ تا حالا هر کی اومده لبِ این آبانبار، حتما تنی به آب زده. اما من نمیذارم شما به «ای کاش»های چهل سالِ من برسید... بهرامجان... به مادرت بگو «آقاناصر رفت زیرِ گِل... زیرِ گِلِ آبانبار...»
وقتی بهرام و فرید پارچههای دورِ چشمهایشان را باز کردند، همهچیز سفید بود و تار. اما صدایِ قلوپِ آبانبار را شنیدند و موجهای ریزی که جان گرفته بود و با سرعت میرفت سمتِ دیوار. فرید و بهرام سنگ را لبِ آبانبار دیدند. موجهایِ آبانبار داشت از نفس میافتاد و برمیگشت سرِ جایِ اولش. آبِ آبانبار کمکم آرام میشد. انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده. صدایِ شیون هنوز میآمد. دُمیلهای سر نخل آواز میخواندند.
به نام خدای مهربان.
خوشحالم که داستان خوبی از شما خواندم.
به نظر من داستان شما به لحاظ ساختاری اشکال مهمی ندارد، اما به لحاظ چفت و بست عناصر داستانی هنوز جای کار دارد.
نثرتان یکدست نیست و گاهی زبان نوشتاریتان تغییر میکند.
نکتهی مهمی که میتوانم بگویم این است که اینگونه رسمها(چه وجود داشته باشد و چه زاییده خیال شما باشد) معمولا قدمت دیرینهای دارند. و آداب و مراسم اجراشان مفصلتر از آن چیزی است که شما در نوشتهتان آوردهاید.
تصمیم ناصر به نظر میرسد ناگهانی باشد. اگر این تصمیم میتوانست پیشینهای داشته باشد داستان شما عمق بیشتری پیدا میکرد.
حالا بیاییم داستان را طور دیگری فرض کنیم.
مثلا فرض کنیم. دونفر عاشق دختری هستند و برای به دست آوردنش باید مسابقهای بدهند. که بازنده با مرگ روبرو میشود و برنده با دختر.
تا اینجای کار شبیه اثر شماست. اما دختر اینجا چهکاره است؟ آیا دختر به یکی از اینها تمایل دارد یا نه؟
و اگر دختر به شخص سومی تمایل میداشت. و وقتی برنده باز میگشت، دختر را رفته از روستا میدیدند، تضاد و رویداد جدیدتری شکل میگرفت.
داستان وارد فاز دیگری میشد و هیجانش داستانیتر میشد. حتی میشد اینطور باشد که فرار دختر از روستا با تبانی خود خانوادهی دختر باشد.
در چنین صورتی پیرنگ داستانی شما هم قدرتمندتر میشد.
در شرایط فعلی داستانتان ضعف پیرنگ دارند. و برای تقویت آن ناچارید تمهیدی بیندیشید.
و آن تمهید این است که روابط علت و معلولی محکم و درستی برایش بیافرینید.
پیرنگ را شما نمیسازید، شخصیتها و روابط بین فردی افراد داستان میسازند. و بدون پیرنگ داستان شما هرچهقدر هم زیبا نوشته باشیدش، به داستان جانمایهداری تبدیل نمیشود.
در شرایط کنونی همه چیز سست است.
خود رسم، دلیل ایجاد این رسم. همه و همه سست به نظر میرسند.
به نظر من در این باره بیشتر فکر کنید و داستان نوتری بنویسید.
موفق باشید.