عنوان داستان : دلتنگیِ درمانده
نویسنده داستان : یاسر محمدی
تخت تکان خورد.مرد بوسه ای گرم را گوشه ی لبش احساس کرد."عزیزم من میرم شیفت"مرد به کندی گفت:"برو.مواظب باش دیرت نشه"و به خوابش ادامه داد.درِ سنگین آپارتمان بهم خورد.بعد چند دقیقه از رفتن زن ناگهان مرد برخاست.با عجله رفت سراغ کمدی که بالاتر از همه به سقف چسبیده بود.ته کمد را بیرون ریخت.میان خرت و پرتهایی که تاریخ نداشتند جعبه ای مقوایی و درازی را یافت.خاکش را تکاند.به آرامی رفت و پنجره را باز کرد. هوایی از شرجی وارد اتاق شد. دلش تپیدن گرفت. به آسمان نیمه روشن صبح جمعه خیره شد.خندید. بعد نفسی کشید و جعبه را باز کرد. دراین حال دختری گندمی رو با موهایی به رنگ خرمایی آرام آرام به سمتش آمد.مستقیم در آغوش مرد پناه گرفت.تنفس شرجیِ اهرم در شلال موهای دختر او را به گریه واداشت.موهایش هم بوی خرما میداد و شادی و غم.فراق و وصال، مخلوطی ساخت،عجیب که روح مرد را به پرواز از آن پنجره به مقصدی در ورای یک جهان با موسیقیایِ کارگرانِ آزادی برد که خندان و شادان در خیابان های آن جهان در حال کار بودند.درفکر این بود که چنین دختری دیگر نمی آید برایش. درِ سنگین آپارتمان بهم خورد.یکباره تافته ای بریده از موهایی خرمایی و خاک خورده از دستان مرد لرزید و از ارتفاع آپارتمان سقوط کرد پایین. خواست برگردد و بیآوردش که زن جلویش سبز شد:"عزیزم.چرا اینقدر عرق کردی؟"زن پنجره را بست.
با تعجب گفت:"تو؟..اینجا چه میکنی؟" زن خندید:"بیمارستان خلوت بود. آف شدم" و رفت سمت آشپز خانه.مرد سریع برگشت پشت شیشه پنجره. چند پاکبان درحال صحبت و خنده، خاک، آب، زباله و مو را یکجا رُفتند و تکاندند و بعد رفتند.مرد از بیچارگی به دیوار تکیه داد.همانجا نشست. از آشپز خانه شنید:"چایی بیارم؟" با صدایی درمانده پاسخش داد. بعد سر به دیوار گذاشت. زن دوباره صدا زد:"خرما هم بیارم؟" مرد بوی جامانده از شرجی را نفس کشید.دلش برای چیزی تنگ بود و شمایل دختر و موهایش را روی دیوار میدید.بالای تخت بود.پناهِ آغوشی میخواست.