عنوان داستان : زنبق
نویسنده داستان : نرگس پرکار
یک، دو، سه، چهار، پنج. پنج تاست؛ پنج تا دسته ی روبان پیچی شده زنبق بنفش. بنفش به رنگ سفید سنگ می آید. مامان کوچک تر که بودم بنفش کوچولو صدایم میزد. مامان می گفت موقع به دنیا آمدن در دلش چرخیده بودم و سرم آخر از همه به دنیا آمده بود و کبود شده بود. یادم نیست آخرین بار کی بنفش کوچولو صدایم زد؛ گفت دیگر مردی شدی برای خودت آقا سپهر. ولی من دوست داشتم بنفش کوچولو باقی بمانم.
به جز پنج دسته زنبق، آخرین کتاب مامان هم روی سنگ است. من کتاب ها را دوست دارم، درست مثل مامان. حتی دو شب پیش در خواب هم کتاب دستش داشت؛ بابایی آمد و آرام کتاب را از لای دستان مامان در آورد و روی پاتختی گذاشت.
امروز بابا به جای مامان گیتار میزند. مامان هیچ وقت اجازه نمی دهد کسی به گیتارش دست بزند. اما بابا می گوید، امروز فرق دارد. من هم عروسک سوپرمن را روی سنگ کنار کتاب گذاشتم تا به مامان کمک کند؛ آخر امروز فرق دارد کسی نمی داند قرار است چقدر سخت باشد؛ شاید هم راحت.
مامانی سوپرمن را برایم خریده بود. من مردی شده بودم برای خودم ولی به نظرم تاریکی قوی تر از مردهاست. مامان گفت سوپرمن از تاریکی هم نمی ترسد پس اگر در تخت بغلش کنم تاریکی را شکست می دهد. حالا او بیشتر از من به سوپرمن احتیاج دارد. مامان بزرگ شمع روشن کرده؛ نمی دانم چه می گوید ولی مامان بزرگ هر وقت تند تند چیزی زمزمه می کند، یعنی نگران شده؛ مثل پنجشنبه که داشتم توی هال توپ بازی می کردم و می ترسید گلدان صورتی را بشکنم .
آسمان نارنجی رنگ شده. بابایی گفت چون دم دم های غروب است. من تا حالا دم دم های غروب را از پشت پنجره می دیدم. دم دم های غروب از اینجا عجیب به نظر می رسد.
مامان روز را دوست دارد؛ آفتاب را؛ درخشش آفتاب روی لپ های من را. دوست دارد با هم برویم به زمین بازی و کلی سرسره و تاب بازی کنیم؛ حتی اگر من خسته باشم. یک بار بابا گفت مامان از همه ما سرزنده تر است، مامان هم از اتاق خواب خندید. گوش هایش خیلی تیزند برای همین وقتی بعد از ظهرها می خوابید هم به راحتی صدای دعوای سوپرمن و لاکپشت خبیث را می شنید و می آمد و جدایشان می کرد و لاک پشت را می برد تا در اتاق دعوایش کند. آن وقت من و سوپرمن می نشستیم و به هم نگاه میکردیم.
بابا خیلی حرف نمیزند؛ همیشه این طور بود ولی الان بیشتر اینطوری است. دستپاچه است. مدام می رود و می آید و کمی به سنگ سفید خیره می شود و دوباره می رود.
شاید هم من هنوز درست متوجه نشده باشم. بابا می گفت نمی داند حالا مامان کجاست. وقتی آن چیز باندپیچی شده را توی چاله گذاشتند با خودم گفتم لابد سوپرمن شکستش داده. ولی در دلم فهمیدم مامان است؛ یعنی برای همیشه می خواهد آنجا بماند؟ اما از بابایی که سوال می کنم چیزی نمی گوید. نمی شد چاله را نزدیک خانه بکنیم؟ اصلاً چرا مامان را در چاله گذاشتند؟ شاید تا الان بیدار شده باشد. اگر بیدار شده باشد چه؟
مامان بزرگ آلبوم خانوادگی را آورده. درون عکسی که دست اش است، مامان دارد می خندد و گیتار می زند. آنجا هم سفید پوشیده. بابا همانطور که به مامان بزرگ کمک می کند بلند شود، می گوید تصادف تصادف است. کسی خبر ندارد وقتی وارد خیابان می شود قرار است شاهد آن باشد یا جزئی از آن. می گوید ممکن بود مامان ماشین ببرد و او به کس دیگری صدنه بزند. دوست ندارم مامان را اینجا تنها بگذاریم ولی بابا می گوید مجبوریم برویم خانه. من شمردم جایی که مامان هست هفت تا خیابان بزرگ از در اصلی دور است؛ ولی نگران نیستم. سوپرمن از طرف من و بابا مراقب مامان است.
مامان بزرگ عکس مامان خندان روی سنگ سفید می گذارد و می گوید: می شود از اینجا برویم ؟