عنوان داستان : خاکستر روی خاکستر
نویسنده داستان : امیر حسین رحیمی مهربان
زیر درختان باغ گردو پر از گودال های آتش بود تا درختان را سرما نزند. شعله های زرد رنگ داخل گودال ها جان دوباره ای به آتش دفن شده در خاکستر وجودم داده بود.
همراه با گالن قرمز نفت از دیوار باغ پایین می پرم . بیشتر اهالی روستا نانشان را از کار کردن در این باغ در می آوردند. می توانم با آتش زدن باغ زهره چشمی از همه آنها بگیرم. هیچکس به من شک نخواهد کرد. همه خواهند گفت که باد آورده را باد می برد !
باد لا به لای درختان زوزه می کشد و بوی من را به مشام سگ پیری که درون باغ زندگی می کند ، می رساند. مردم روستا هر چه قدر که دلشان بخواهد ، می توانند گردو به خانه خود ببرند. پس نیازی به سگ نگهبان هیکل درشتِ گردن کلفت نیست . فقط کافیست سگ پیر بوی غریبه ای را بشنود و پارس کند تا کل روستا با چوب و چماغ هایشان باغ را دوره کنند. اما من که غریبه نیستم. شاید حتی از هر کس دیگری به سگ پیر نزدیک تر باشم !
درون باغ قدم می زنم و به دنبال درخت مناسبی می گردم. چشمم به درخت بلندی می افتد که تابی از شاخه آن آویزان است. دلم می خواهد به یاد گذشته ها دوباره سوار تاب شوم و تا صبح بازی کنم. ده سال پیش تمام دنیایم همین باغ گردو بود. با خود فکر می کنم که با سوزاندنش دنیای چند بچه دیگر را خواهم گرفت ؟
درخت بزرگ و تنه خشکی را پیدا می کنم که از چاه آب باغ به اندازه کافی دور است. در گالن نفت را باز می کنم. اما قبل از اینکه آن را روی درخت خالی کنم ، صدای خش خشی را از پشت سرم می شنوم .
سرم را آهسته برمی گردانم و در دل دعا میکنم که مش حسن پشت سرم نباشد. با دیدن سگ پیر نفس راحتی می کشم. سگ دندان هایش را به هم می فشارد ولی به من حمله نمی کند. چون سگ وفادار است. اما انگار او هم می داند که چه نقشه ای در سر دارم. می توانم هشدارش را از چشم های سرخ اش بخوانم.
گالن را به آرامی زمین می گذارم. لبخندی می زنم و از جیبم ران مرغ کوچکی را بیرون می آورم. سگ پیر آرام می شود. حدس می زنم که خاطرات ده سال پیش را به یاد می آورد. زمانی که هر جمعه بوی مرغ بریان عمارت را پر می کرد و من ران های مرغ را یواشکی اینجا ، برای او می آوردم.
سگ پیر نزدیک تر می آید و ران را از دست من می گیرد. شعله های آتش صورت اش را روشن می کنند. حالا که دقیق تر به او نگاه می کنم ، هیچ شباهتی بین او و ده سال پیش اش پیدا نمی کنم. پوزه اش خمیده شده بود و چنان با حرص و ولع ران مرغ را به دندان می کشد که انگار ماه هاست که چیزی نخورده است. حق هم دارد. مش حسنی که با آدمیزاد رحم نکرد ، دلش به حال سگ نگهبان گرسنه باغ نمی سوزد.
ناگهان سگ پیر روی زمین می افتد و دهانش کف می کند. به سمت او می روم . زهر اثرش را گذاشته است اما برای اطمینان باید گردن او را بشکنم. سگ پیر چنگال هایش را روی زمین می کشد و زوزه خفیفی از گلویش بیرون می آید. کنار او روی زمین می نشینم. سرش را روی زانو ام می گذارم و دستی بر سرش می کشم. باغ و سگ نگهبانش تنها یادگار من از زندگی قبلیم هستند و امشب ، شب نابودی آنها است. شبی که من سابق همراه شاخ و برگ های درختان می سوزد و از خاکستر آن من جدیدی متولد می شود.
دستم را دور گردن و پوزه سگ حلقه میکنم و با یک حرکت آن را می شکنم. انتظار داشتم که صدای خورد شدن استخوان های گردنش قلبم را بلرزاند. اما به یاد می آورم که قلبم را هشت سال پیش در دل کلبه چوبی بی در و پیکری از دست دادم. وقتی که مادرم آخرین سرفه های خونینش را می کرد، قسم خوردم که روزی انتقامم را از همه اهالی روستا خواهم گرفت.
جسد سگ را روی زمین می کشم و آن را به درون گودال آتشی می اندازم. پوست او همان اول کار جزغاله می شود و اگر تا صبح همینطور به سوختن ادامه دهد، ردی از استخوان هایش هم باقی نخواهد ماند. همه خواهند گفت که سگ از ترس جانش فرار کرده است و یا به همدیگر مشکوک خواهند شد. در هر صورت کسی فکر نمی کند که پسر بچه ارباب ده سال پیش روستا برای گرفتن انتقام اش برگردد. اما همانطور که می گویند مردها فراموش می کنند اما هرگز نمی بخشند !
به سمت گالن نفت قدم برمی دارم و خرد شدن گردویی را زیر پایم احساس می کنم. اگر همین گردوها چند ماه پیش نابود شده بودند ، شاید هیچ وقت پای من دوباره به این روستا باز نمی شد. بعد از مرگ مادرم چندسالی را با حمالی و کارگری سر کردم تا اینکه مجبور شدم دوران سربازی ام را در جنگی که به تازگی شروع شده بود بگذرانم. از آنجا بود که شروع به پوست انداختن کردم. متوجه شده بودم که بیرون از میدان جنگ کسی نیستم و زندگی بی مصرفم فقط با مرگ در دل تیربار ها و خمپاره ها ارزش پیدا می کرد. اما اهالی روستا داغ این آرزو را هم روی دلم گذاشتند.
پشت خاکریز خط مقدم گیر افتاده بودیم. آتش دشمن به قدری سنگین بود که کسی جرئت نمی کرد به آن نزدیک شود. تعداد خشاب هایمان از قمقمه آبمان بیشتر بود. پنج روزی بود که چیزی برای خوردن نداشتیم. همه برای مرگی شرافتمندانه آماده شده بودند اما فرمانده از جیب یکی از شهدا تعدادی گردو پیدا کرده بود. با خوردن آنها چند روزی را دوام آوردیم و نیروهای کمکی به دادمان رسیدند. جانم را مدیون آن شهید می دانستم پس برای تحویل جنازه او به خانواده اش پیش قدم شدم. اما وقتی فهمیدم اهل همان روستایی است که بیشتر از هرچ چیز دیگری در دنیا ازآن متنفر هستم ، نظرم عوض شد. ولی برای لحظه ای به خودم آمدم و به یاد آوردم که باید قولی که به مادرم دادم را عملی کنم .
نفت را روی تنه درخت خالی می کنم و محض اطمینان کمی از آن را هم روی چند درخت دیگر می ریزم. شعله های آتش به تن درختان حمله ور می شوند و آنها در خود غرق می کنند. دلم می خواهد فردا صبح اینجا باشم و از ته دل به قیافه مش حسن بخندم . هیچ موقع ریشخند هایش را وقتی که من و مادرم را بعد از فرار پدرم از روستا ، از خانه خودمان بیرون می کرد و در گوش مردم می خواند که باغ گردو را صاحب شوند ، فراموش نمی کنم. هیچ موقع نفهمیدم که گناه پدرم چرا باید روی دوش من سنگینی کند ؟
داخل باغ آتش می بارد. بیشتر از این اینجا ماندن برایم خطرناک است. گالن نفت را برمیدارم و به طرف دیوار باغ میرم. اما صدای عجیبی توجه ام را جلب می کند. برمیگردم. کبوتری را می بینم که خود را به دل شعله های آتش می اندازد تا جوجه هایش را نجات دهد. سعی میکنم به درخت نزدیک شوم اما دیر شده است. جوجه هایش به احتمال زیاد تا الان خاکستر شده اند . لبخندی می زنم و دوباره به راه می افتم. چون می دانم روزی خاکستر آنها به سراغم خواهد آمد .