عنوان داستان : مهندس
نویسنده داستان : بهمن دلدار
بین آن همه جمعیت که مثل مور و ملخ توی هم میلولیدند سراسیمه دنبال رضا میگشتم. تمام تابستان از حال و روزش بیخبر بودم. از پشت سر صدایم زدند. علی بود. با اشاره و حرکات دست پرسید:
« دنبال رضا میگردی؟ »
صدا به صدا نمیرسید. با سر جواب دادم. کمی مکث کرد و بعد:
« نمیدونی!؟ »
انگار صدایش از ته چاه در میآمد.
اخم کردم. « چی رو ؟ »
« که دیگه نمیاد...!؟»
برگههای انتخاب واحد توی دستم مچاله شد. برای لحظاتی قیافهی معصوم رضا را دیدم. آخرین تصویری که از او توی ذهنم نقش بسته بود. دلم ریخت.
توی شلوغی سالن آموزش صدای علی بوضوح میلرزید. به سرعت خودم را به او رساندم و مثل دیوانهای توی چشمهایش زل زدم و تقریبا فریاد زدم:
« چرا نمیاد!؟ »
« اخراج شد!»
« رضا!؟ »
باورم نمیشد.
سه سال قبل وقتی ریاضی یک را بیست گرفت عاشقش شدم. با نمرهی بیست فیزیک، او را شبیه چمران دیدم. دو ترم تلاش کردم تا با او رفیق شدم.
« رضا، چطور ریاضی بیست شدی؟»
کمی سرخ شد.
« عاشق ریاضیام »
« واقعاً؟ »
لبخند زد« قبل از اینکه حرف بزنم، شمردن رو یاد گرفتم!»
« نابغه! پس چرا نرفتی ریاضی؟»
منظوری نداشتم اما رضا بجای هر حرفی فقط یک آه بلند کشید.
دست علی را گرفتم و از بین جمعیت به گوشهی خلوتی کشیدم.
« جدی میگی رضا اخراج شده؟»
« آره. آموزش لیست اخراجیهای ترم قبل رو تو بُرد زده.»
احساس کردم بین زمین و آسمان معلق هستم.
« آدرسشو داری!؟ »
« نه؛ فقط چند روز پیش خیلی اتفاقی توی پارک دیدمش. افتضاح...»
رضا دانشجوی نمونهی دانشکدهی مهندسی، در اوج افتخار و اخراج؟ امکان ندارد. رفتم از آموزش پرسیدم.
متاسفانه امکان داشت.
« رضا؛ تو که عشقت ریاضیه چرا نرفتی رشتهی ریاضی؟ »
« بخاطر مادرم »
از جواب رضا گیج شدم.
« تا جائی که میدونم مادرت فرق رشتهی آش و رشتهی مهندسی رو نمیدونه. »
دست به ریش کم پشتش کشید. لبخندی زد. نگاهی به برگهی نمراتش انداخت. اتفاقی مُهر مشروطی را پایین برگه دیدم.
« راستش بخاطر دامادمون»
طبق معمول حرفش را نیمه رها کرد و خواست برود که دستش را گرفتم.
« رضا یه دردی داری که این اواخر اینقدر ازم فاصله میگیری! مشکلت چیه؟ »
و رضا بعد از سه سال و برای اولین و آخرین بار برایم حرف زد:
« دامادمون مهندسه. یه مهندس بیسواد و پرافاده! مادرم اصرار داشت منم مهندس بشم. میگفت باید روشو کم کنی! »
« خب، وقتی فهمیدی از مهندسی خوشت نمیاد؛ چرا تغییر رشته ندادی؟ »
رضا انگار که زخمش را نیشتر زده باشی چشمهایش را بست و بشدت اخم کرد:
« نه که از مهندسی خوشم نمیاد. از دروس فنی حالم بهم میخوره...! »
دستم را روی شانهاش گذاشتم و کمی کتفش را فشار دادم. شاید تنها کاری که از دستم برمیآمد.
« خواستم تغییر رشته بدم برم ریاضی، به پدرم که گفتم، اتفاقی مادرم فهمید. حالش بد شد. بیهوش شد. بردیمش بیمارستان... »
و رضا برای اولین بار خودش را سبک کرد و برگهی نمراتش را نشانم داد. تمام دروس تخصصی را تک گرفته بود.
نگاهی به آسمان انداخت دست سردش را توی دستم گذاشت و بدون خداحافظی از من جدا شد.
چند قدم که رفت برگشت و لبخند تلخی زد:
« چمرانت مُرد...! »
و این آخرین دیدار من و رضا بود.
آدرس پارک را از علی گرفتم. وقتی رضا را در آن حال و روز دیدم نتوانستم قدمی جلوتر بردارم.
موهای سر و ریش، بلند و ژولیده. روی نیمکت کنار چند نفر آدم معتاد و خمار سیگار میکشید...!