عنوان داستان : رسم ما این نبود
نویسنده داستان : فاطمه زهرا بختیاری
یا حق
کودک سرد و بیجان توی دستهای سیمین یخ زده. همین چند دقیقه پیش صدای نالهی خستهاش دشت را پر کرده بود و حالا جز صورتی کبود و لبهایی خشک تصویر دیگری ندارد. بوران به تن یک لاقبای سیمین میزند و زانوانش را خم میکند. برف دقیقا تا زانوست.
سیمین روسری بلندش را یک لایه بیشتر دور سرش میپیچد، شاید کمی گرم شود. چشمش اشک ندارد. اشکش درست مثل آب شیرهای یخ زده، توی گودی چشمش یخ بسته. به سختی اطرافش را میبیند.
هر از چند گاهی زوزهی گرگی از دور چنگ میزند به بند بند وجودش. کودک بیجان را سفتتر بغل میکند. انگار میخواهد از سینه جان دوباره به کودک تزریق کند. سعی میکند ذهنش را بیدار نگه دارد.
رسم است نگهبانان شب، زخم و نمک به دستان خود میزنند که خواب نبردشان. تا اینجا هم زخم زبانهایی که یک لحظه از ذهن سیمین بیرون نرفته، نگذاشته خوابش ببرد و یخ بزند. زخم، زنده نگهش داشته.
جلال که این جور وقتها بیش از همیشه پوست لبش را میجوید، رو کج کرده بود که:
-بِرار ما از اولشم ناکس بود. وقتی هرچی هوس هُنکنی، هِخری، نتیجه رِ چرا ول هُنکنی؟ حالا خودت بیا جمعشون کن! تهشم مَرِض نکشتش. هَوِس کشت.
و زنش تند تند مثل پاندول ساعت کله تکان داده بود و تایید کرده بود. این بار نوبت نسا بود که همانطور که دارد کف دستش را دایره وار روی زانو میچرخاند، نیشش را بزند:
-خودش کم بود، سریعم زیکّ زا کرد. یکی نیس بش هنگه خو تو که پالون نداری، چرِه خرسواری هُنکنی؟ این همه من و زِنای دیگه رِ مچل خودت کردی کچل! بس نبود؟ خاک سیرت کنه که لیاقتت همو خاک بود. بی همه چیز فکر هنکنه ناصرالدین شاهه که حرمسرا بچِرخانه..
و محکمتر دست روی پایش چرخاند. به ننه برخورد. اول به عروس اول توپید:
-چرا دقّ دلیته سر پسر من خالی هنکنی؟ تانسته خوبشم تانسته. ناز شستش. عرضه داشتی خودت دوتا شکم وچّه براش میاردی که به دخترِبازی نیفته.
صدای بم سارا از توی اتاق بلند شد:
-مگه دروغش هِنگه؟ شاه اگه حرمسرا داشت لااقل خروار خروار هِریخت دومن زن و وچّهاش. کَل مراد تو چه خیری به من و این الِتوکها رسوند؟ نه جُوونیش شپش مینِ جیبش داشت، نه وقتی مرد میراثی بِشت.
نسا چرخش دستش را تمام کرد:
-خدا از چشم کَلماس بَلقاس حفظت کنه. حقا حق گفتی.
سیمین داشت در سکوت همه را میشنید. سرش پایین بود و گرم کودک. کودک انگشتانش را میمکید و چشم از مادر برنمیداشت. ننه یکهو بلند شد:
-وخّه وخّه جمع کن برو همون گورستونی که ازش بیامیی. ما اینجن نون خور اضافه هنخایم. همه مارِ انداختی به جُن همدیگه. تهرون بودی دیگه؟ برو همون جن پیش ننه بابات. وچّهاتم ببر. رسمُ ما نیه صیغهای عزّت کنیم. وخّی.
کودک شروع کرده بود گریه کردن. توی سر سیمین هزارتویی شکل گرفت از راههایی که دارد و ندارد. چهره پدرومادرش، سینه کم شیرش، لبهای خشک این بچه، زخم زبان این قوم، سرمای گرگ کش مسیر و جای خالی کَل مراد. بلند میشود و سلانه سلانه سمت اتاقش میرود:
- ماه دیگه بهاره. تو این سرما با نوزاد کجا راه بیفتم؟ هرچی نباشه این بچه ترکهی مراده. هم خونتونه. وایسین این سرما برگرده به جون زمین، یه دیقه واینمیستم تو این خراب شده.
و دیگر به هیچ صدایی گوش نداده بود. روزی که پدر و خواهرش مخالفت میکردند هم گوش نداده بود. کل مراد را آن روز در عطاری دیده بود. رفته بود برای مادر دواگلی بگیرد که متوجه نگاه عمیق مردی شد که یک کیسه پر دوا دستش بود. از ذهن سیمین گذشت:
بیماری چندین ساله رو آورده تهران یکجا دوا کنه. وگرنه کی یک باره این همه دوا میخره؟
مرد تمام مدت چشم از سیمین و لاخهی فرفری مو روی صورتش برنداشته بود.
سیمین سریع و لرزان دواگلی را گرفته و زده بود بیرون. بین راه هرچه پا تند کرده بود، مرد دست از تعقیب نکشیده بود. سیمین توی دلش هی وجعلنا خوانده و آرزو کرده بود سه تا برادرش سرِ زا نفله نشده بودند. مرد توی یک کوچه خلوت ناگهان پیچیده بود مقابلش که:
-خدا گواهه غرض بدی ندارُم. بیل بیام خواستگاری، فقط با ابوی اختلاط کُنم.
سیمین نفهمید نگاه این مرد چه داشت که جذبش کرد. حتی معنای کلماتش را هم خوب متوجه نشد. عطر تند بابونه میداد و کلاه حصیری سفیدی سرش را پوشانه بود. لباس آبی وصله تنش داد میزد دارا نیست. هیکل چهارشانهای داشت و بازوان ورزیدهاش از زیر پیراهن گشادش قابل تشخیص بود.
سیمین هیچ نگفته بود و فقط به مادر مریض و پدر بدنامش فکر کرده بود که نگذاشته بودند آدم سالم در خانهشان را بزند. کمی این پا و آن پا کرده بود که:
-پدرم خانه نیست حالا. عصر فردا بیایید کوچه پنجم، منزل بهابادی.
و سلانه سلانه رفته بود. توی پاهایش انگار سرب داغ ریخته بودند بس که گر گرفته بود و نمیتوانست راه برود. یک قدم که برمیدارد، نیم متر برف تا مغز استخوانش را میسوزاند. سرما مدام رِی میکند و بیشتر میشود. انگار کسی دارد در مخزنش میدمد. سیمین از پشت چشمهای تار و یخ بستهاش شبح عمارتي میبیند. کهنه و متروک به نظر میآید ولی فقط یک چیز مهم است. اینکه دیوار و سقف دارد. از دور اگر کسی نگاهش میکرد، زنی در حال راه رفتن نمیدید. ماهی کبودی جلوی چشمش بود که با تمام توان بال بال میزد و تقلا میکرد حداقل وسط بیابان نمیرد. سیمین مثل بیابان زدهای که سراب دیده، میداند اشتباه میکند اما باز امید دارد، به سختی خودش را میکشد سمت عمارت. کاروانسرایی است ظاهرا. هیچکس داخلش نیست. نمیتواند هم هم باشد. بخشهایی از بنایش ریخته. یک دسته مورچه دور جنازهی عقربی را گرفتهاند و جز چند چنگک، چیزی از عقرب قدرقدرت نمانده. سیمین خودش را میاندازد داخل و لخ لخ کنان دنبال داخلیترین اتاق کاروانسرا میگردد. چوبهای کف راهرو خشکیده و با هر قدم صدای شکستن قولنجش به هوا میرود. دمپایی سادهی سیمین کشیده میشود به زمین و خاک بلند میشود و ردّ گذر زن حلزونوار باقی میماند. آخرین اتاق انتهای راهروست. دست که به درش میزند فاصله میگیرد که فرو نریزد. در قیژ قیژ قاژ باز میشود و خاک از بالا میریزد روی موهای فرفری سیمین. سه تا پلهی لیز و یخی میخورد به پایین و بعدش خاک است و خاک. انبار است انگار. خودش را زمین میاندازد. بوی زهم ماهی گندیده و روغن چپ شده و گندم حشره زده باهم میزند زیر دماغش. چند موش از پیرهن نازکش بالا میروند و اطراف انبار گم و گور میشوند. بازوی سیمین آهنوار سفت شده. نمیتواند جنازه بچه را از خودش جدا کند. ننه پشت سرش آمده بود توی اتاق:
- من زمستون تابستون حالیم نیه. امشبِ رِ فقط میتانی اینجن بخفتی. صبح آفتو نزده نبینُمت. چند قرون بِشتم مینِ پستو. همونه هنگیر سرسِلامتی وچّه. به سِلامت!
و در را کوبیده بود. بوران در چوبی انبار را کوبید و باز حشرات از زیر کیسهها ریختند بیرون. تکان محکم در چنان لرز انداخت که سیمین حس کرد کودک تکان میخورد. آهن زنگ زدهی دستانش از هم باشد و کودک را روی خاک سرد گذاشت. از ته چاه گلوی کودک ناله خفیفی درآمد. چشم سیمین این بار از شوق یخابه بست و در گوش کودک گفت:
-نفس بکش رضای من. نفس.
فاطمه زهرا بختیاری