عنوان داستان : بوی عشق، طعم آلوچه
نویسنده داستان : علیرضا نژادصالحی
امروز، که شکوفههای درخت آلوچهی گوشهی باغ را دیدم، یاد دوران بچگیام افتادم؛ آن زمان که ۱۰ سال بیشتر نداشتم.
من عاشق آلوچه بودم، اما توی خانهمان درخت آلوچه نداشتیم. در واقع کمتر کسی توی خانهاش درخت میوه داشت. درخت میوه فقط در خانهی بزرگان و ثروتمندان پیدا میشد. آنقدری آلوچه دوست داشتم که حاضر بودم تمام تیلههایم را عوضِ یک پلاستیک آلوچه بدهم! خوب یادم است؛ اواسط اردیبهشت بود که یک روز، بعد از مدرسه، ابوذر جلوی دوچرخهام را گرفت و پرسید:
«اگر ببرمت یک جایی که هرچقدر دلت خواست آلوچه بخوری، ۵۰ تا تیله بهم میدهی؟»
پرسیدم: «مجانی؟»
گفت: «ها... مجانی.»
ذوق زده گفتم: «خب کجاست؟»
گفت: «تیلهها را بده تا بگویم!»
یکی زدم پس کلهی تاسش و گفتم:
«تیلهها را که دستمال نمیبندم بیاورم مدرسه. اگر راست گفته باشی میدهم!»
گردنش را خاراند و گفت: «اگر ندادی؟»
گفتم: «به جان مادرم میدهم.»
کمی فکر کرد و نشست ترک دوچرخه و گفت:
«راه بیفت برویم دِه بالا.»
تا دِه بالا رکاب زدم. من لاغر و ریزه میزه بودم و ابوذر حداقل دو برابر من بود. به نفس نفس افتاده بودم و عرق از پیشانیام میریخت. سر یکی از کوچهها گفت: «همینجا بمان...»
بعد با انگشت خانهی بزرگی را که آن سر کوچه بود و دور تا دورش دیوار کاهگلی داشت نشانم داد.
«آنجاست.»
آن موقعها کمتر خانهای توی دِه دیوارکشی شده بود.
پرسیدم: «خانهی کیست؟»
از ترک دوچرخه پایین پرید و جواب داد:
«خانهی خان بهادر. اما خودش اینجا زندگی نمیکند. یک بابایی را گذاشته مواظب خانه زندگیاش باشد. حیاطش پر از درخت میوه است.»
بعد یکی از درختهای آنطرف دیوار را نشانم داد.
«آن درخت را میبینی؟ درخت آلوچه است.»
با تعجب پرسیدم: «یعنی باید از دیوار بالا بروم؟»
زد پس کلهام.
«نه خره. برو در بزن بگو آمدهام آلوچهی مفتی بگیرم!»
این پا و آن پا کردنم را که دید گفت:
«هرچقدر دلت بخواهد آلوچه میخوری ها. بعدش هم... خان که خودش خانه نیست!»
عرق پیشانیام را با پشت دست پاک کردم و گفتم: «اگر یکی ببینتم، آن وقت چه غلطی کنم؟»
دوباره زد پس کلهام.
«خاک بر سر ترسویت کنند. راه بیفت برویم...»
فکر آن آلوچههای لامصب عقلم را پرانده بود.
گفتم: «قبول است. برویم.»
چشمهایش را درشت کرد و گفت:
«کجا برویم؟»
پیراهنش را کشید بالا و شکم گرد و ورقلمبیدهاش را نشانم داد.
«من با این چطور از دیوار بیایم بالا؟ بعدش هم... من که آلوچه نمیخواهم، تیله میخواهم! خودت تنها برو.»
دوچرخه را به دیوار تکیه دادم. رفتم روی زین و پریدم روی دیوار. آلوچههای سبز و رسیده را که دیدم آب دهنم راه افتاد. حیاط بزرگ و پر درختی بود. کسی هم توی حیاط نبود. قلبم مثل گنجشکی که مار به لانهاش زده باشد تند تند میزد. همین که اولین آلوچه را لای دندانهایم فشار دادم و مزهی ترشش رفت زیر زبانم، ترس از نگهبانِ خانه و خان و گرمای هوا و عالم و آدم از یادم رفت! لبهی تیشرتم را به دندان گرفتم و تویش را پر از آلوچه کردم. قطرات عرق مثل دستهی مورچه روی شکمم رژه میرفتند. همین که برگشتم بروم دیدم حنانه دارد و بِر و بِر نگاهم میکند. همان لحظه هم یک صدای زمختِ مردانه از طرف دیگر حیاط صدا زد:
«چیه حنانه؟»
تا خواستم بگویم «هیس»، لبهی تیشرت از لای دندانهایم ول شد و آلوچهها پخش زمین شد. حنانه پشتش را کرد به من و برگشت سمت صدا.
موهای صافش تا روی کمرش ریخته بود و آدم را یاد آبشارِ دودوزن میانداخت. اولین باری بود که سر لخت میدیدمش. اما توی مدرسه با مقنعه زیاد دیده بودمش. او کلاس دوم بود و من کلاس چهارم.
داد زد: «هیچی. گربه بود!»
مثل سگ داشتم میلرزیدم. خواستم از دیوار بروم بالا که گفت: «پس آلوچههات چی؟ ببرشان...»
بعد دوید سمت حیاط. آلوچهها را تند تند ریختم توی تیشرتم و از دیوار رفتم بالا. هرچند که چندتایی از توی لباسم ریخت بیرون!
فردای آن روز ۶۰ تا تیله بردم مدرسه. ۵۰ تا برای ابوذر و ۱۰ تا برای حنانه. حنانه نگاهی به تیلهها انداخت و گفت:
«هر وقت خواستی بیا آلوچه بکن.»
بعد یکی از تیلهها را برداشت و گفت:
«فقط این یکی را برمیدارم... خوشکل است!»
من هم گفتم: «مثل موهای تو...»
بعد هم دوید و رفت.
از آن روز به بعد، یکی دو روز در میان میرفتم و کلی آلوچه میکندم. فرز شده بودم؛ مثل گربه از دیوار بالا میرفتم و بر میگشتم! آلوچهها را هم توی پلاستیک میریختم که حیف و میل نشوند! یک روز همین که از دیوار پریدم توی کوچه، یک نفر گوشم را گرفت و چنان پیچاند که صدای قرچ قرچ کردن ریشهی گوشم توی سرم پیچید. پلاستیک آلوچه را از دستم گرفت. یک پس گردنی محکم بهم زد و گفت:
«از باغ آقا میوه میدزدی پدر سوخته؟ گوشَت را بِکَنَم پرت کنم جلوی سگها؟»
یک نفر از توی ماشینی که آنطرفتر بود داد زد:
«ولش کن آن بچه را. این عبدالله بیخاصیت را بگو بیاید جلوی در.»
مردی که گوشم را گرفته بود یک «چشم خان» گفت و ولم کرد. دویدم انتهای کوچه و درحالی که گوشم را میمالیدم به تماشا ایستادم.
خان بهادر همین که بابای حنانه را دید چنان سیلی آبداری نثارش کرد که من دردم گرفت. بعد هم یک چیزهایی بهش گفت که من فردا توی مدرسه فهمیدم چه گفته.
حنانه میگفت خان بهادر به باباش گفته سه روز دیگر سر ظهر میآید درِ خانه. باید وسایلشان را بار ماشین کنند و بروند.
حنانه موقع گفتن این حرفها بغض کرده بود. آخرش هم، انگار که بخواهد مرا از عمق فاجعه آگاه کند، گفت:
«سه روز دیگر باید از دِه برویم. دیگر نمیتوانی آلوچه بخوری!»
حاضر بودم باقی تیلههایم را هم بدهم؛ نه برای آلوچه... که حنانه از آن مدرسه نرود. اما نه تیلهی زیادی برایم مانده بود و نه خان با تیله راضی میشد!
آن روز و فردا روزش توی مدرسه دوره افتادم و از بچهها پول گرفتم. گفتم میخواهم برای ساعت ورزش یک توپ چرمی خارجی از شهر بگیرم. بعد پولها را برداشتم و رفتم شهر یک کیسه آلوچهی تازه و درشت خریدم. حتی یک دانهاش را هم نخوردم! وقتی بچهها فهمیدند چه کلاهی سرشان رفته به مدیر گفتند. مدیر هم به عمو نعمت، فراش مدرسه، گفت که فلک را بیاورد. سر صف فلکم کردند. عمو نعمت با ترکهی خیس ۲۵ بار به کف پاهایم کوبید. آنقدر کوبید تا بالاخره اشکم در آمد. وقتی سر و ته روی زمین افتاده بودم و داشتم گریه میکردم، دیدم که حنانه هم گریه میکند. آن روز سر ظهر باید از دِه میرفتند. فکر کردم بخاطر همین گریه میکند. اما بعد فهمیدم از گریهی من گریهاش گرفته بود. مدرسه که تمام شد رفتم خانه. کیسهی آلوچهها را برداشتم و تا خانهی خان بهادر رکاب زدم. کف پاهایم از ضرب ترکه شکافته شده بود و میسوخت؛ اما طاقت آوردم. نیم ساعتی منتظر ماندم تا ماشین خان از راه رسید. رفتم پیش خان و کیسهی آلوچه را جلویش گذاشتم. پدر حنانه هم آمده بود دم در. خان نگاهی به داخل کیسه انداخت و پرسید:
«اینها را هم دزدیدی؟»
گفتم: «خریدمشان. با پول خودم!»
کمی براندازم کرد و گفت:
«خب. حالا که چه؟»
گفتم: «به جان مادرم آلوچههایی که کندم خیلی از این کمتر بود.»
به پدر حنانه اشاره کردم و گفتم:
«شما را به خدا بیرونشان نکن خان...»
خان تابی به سبیلش داد. بعد یک مشت آلوچه از توی کیسه برداشت. رو به من گرفت و گفت:
«جنم داری، خوشم آمد. این چند دانه هم مال خودت.»
همان موقع حنانه هم از راه رسید. با تعجب به خان بهادری که داشت به من آلوچه میداد نگاه میکرد!
از آن روزها چیزی حدود ۲۵ سال گذشته است. هنوز هم عاشق آلوچهام. ولی حالا توی خانهام هم درخت آلوچه دارم، هم یک عالم تیله و هم حنانه را، که موهای صافش مثل آبشار دودوزن تا روی کمرش ریخته...