عنوان داستان : مخصوصاً آن سهگوشها
نویسنده داستان : الهام موسوی
گردندرد شده بودم. دو صفحه نشسته میخواندم، سه صفحه خوابیده به پشت، دو صفحه دَمَر، چهار صفحه پشت میز. استخوانهای پشتم تیر میکشید. خسته بودم و کلافه. احساس خنگی شدید میکردم. حس میکردم شارژم تمام شده و مغزم یکریز آلارم میدهد. گفتم بروم دوپینگ کنم شاید رگهای مغزم یه خورده گشادتر شوند و خون راحتتر بتواند این دانش عظیم را به کرتکس مغزم برساند. چند دقیقهای طول کشید تا توانستم ماگهایمان را از لای ظرفهای خروارشدهی ظرفشویی دربیاورم. روی ماگِ من نیمرخ برجستهی یک آهویِ چشم آبی بود که دستمالسرِ سرخابی بستهبود و با ناز نگاه میکرد. روی ماگِ وحید تمامرخِ برجستهی یک جغد اخمو بود که با گوشهی نوکش داشت پیپ میکشید. نفسم را با صدا دادم بیرون و بیصدا غریدم:
《خدا نکشتت وحید. میمیری یهکم کمک کنی؟ از وقتی ماشین ظرفشویی خریده، همچین سرشو بالا میگیره و دست به سیاه و سفید نمیزنه که انگار کارگر تمام وقت استخدام کرده. صد بار بهش گفتم، ماشینظرفشویی مثل ظرف شستن دو نفرهست. تازه ازون دونفرهها که طرف قابلمهها، سطلماست، شیرجوش و هر کوفتی که خوشش نمییاد رو میذاره برای تو." با بدبختی قابلمههای نشسته را سوارکردم روی هم و یک شعله را خالی کردم. کتری چرب و چیلی را گذاشتم رویش. سینی را پیدا نمیکردم. بیخیال سینی شدم. کتری که جوش آمد، دو تا نسکافه درست کردم، با دو تا شکلات، برداشتم و رفتم توی نشیمن. باید حواسم را جمع میکردم و چهارچشمی مسیر را میپاییدم؛ صد رحمت به میدانِ مین. لِگوها از همه بدتر بودند، مخصوصا آن سهگوشهایشان. اگر خدایی نکرده پایت بیهوا میرفت رویش، تا نیمساعت ضعف میکردی. راه که میرفتم خوردههای کیک، نان و دانههای برنج را زیر پایم حس میکردم. بعضیهایشان که خشک و تیز بودند کف پایم را خراش میدادند. تهِ دلم به خودم و اینهمه کثافت فحش دادم. فصل امتحانات فصل خوشگذرانی و بریزبپاش بچهها بود. وحید هرچی که میخواستند میداد تا یکوقت مصدع اوقاتش نشوند. بچههاهم بدون هیچ نظارت و بشین، نریز، نپاشی، هر آتشی که میخواستند میسوزاندند. تنها نقطهی امن خانه، صندلی و میز مطالعهی من بود. جرات نداشتند از یک متریاش رد بشوند؛ چه برسد به اینکه بخواهند رویش بنشینند و چیپس و پفک و پفیلا بخورند و بریزند و بپاشند و دستهای نارنجی و شورِشان را به هه جا بمالند. بالاخره به سلامت به وحید رسیدم و نسکافه و شکلات را گرفتم سمتش. سرش توی گوشیاش بود. گفتم:《بگیر دیگه》
《 بگیرم بزارم رو سرم؟》
با پا حیوانهای روی میز را زدم کنار و نسکافه و شکلاتش را گذاشتم روی میز. خواستم بروم توی اتاق که آیفون زنگ خورد. سرچرخاندم سمت آیفون. چشمهایم را ریز کردم و نزدیک و نزدیکتر شدم. تا چشمم به آن چهارنفرِ خوشحال توی تصویر افتاد، چهارستون بدنم لرزید. وحید یکسره از آن ته میگفت:《 کیه؟ کیه؟...》و من برای چند لحظه لال شدهبودم. دلم نمیخواست کلید آیفون را بزنم اما چارهای نبود. تمام برقها روشن بود. تازه اگر باز نمیکردم سریع به گوشی وحید زنگ میزدنند و او هم صددرصد در را برایشان باز میکرد. پس آیفون را برداشتم و با بغض گفتم:《 بفرمایید...خوشاومدین》
نسکافه و شکلاتم را گذاشتم روی اپن. به خودم گفتم:《خودتو جمع و جور کن دختر، تو میتونی.》بعد، یک جیغِ بنفشِ خیلی جیغ، کشیدم و گفتم:《پاشییید...عمو حمیدشون دارن میان بالاااا》
وحید سرش را از تو گوشیاش درآورد و بچهها دویدند توی نشیمن. مثل فرماندهان کارکشتهی نظامی یک عملیات ضربتی ترتیب دادم.
《پوریا اسباببازیهارو جمع کنه، آریا، تو لباسهارو ببر تو اتاق، وحید، تو میزارو دستمال بکش.》 خودم هم نمیدانم با چه سرعت و قدرتی، پریدم، جارو برقی را آوردم و شروع کردم به جاروکشیدن. خوشبختانه ما طبقهی چهارم بودیم و با علافی آسانسور یکربع، بیست دقیقهای طول کشید تا رسیدند بالا. خلاصه سروته پذیرایی را یه جورایی هم آوردیم. زنگ در را که زدند، من و بچهها ریختیم تو اتاق و وحید رفت تا در را باز کند. لباسهای خودم و بچهها را عوض کردم، دستی به سر و رویم کشیدم و رفتم توی پذیرایی. جاریم با نگاههای موشکافانه، همه جا را به دقت بررسی میکرد. به زور لبخندکی زدم و گفتم:《خوشاومدین...چهعجببب... ازین وَرااا؟!》
برادرشوهرم در حالیکه کتِچرمِ مشکیاش را درمیآورد گفت:《مادرجان گوسفند کشتن، یه چند کیلو گوشت دادن، گفتن بیارم برای خانداداش》
تودلم گفتم:《بی خانداداش نمونین یه وقت، خوب دمِ در میدادین میرفتین دیگه》
بیشتر از صدبار لابهلایِ حرفهایمان به جاریم گفتهبودم که هیچ چیز وحشتناکتر از مهمانِ سرزده نیست؛ مخصوصاً برای آدم های بچهداری که دوتاپسرِ زلزله و یک شوهر بیخیال دارند. تازه گذشته از آن، خبر داشتند که من امتحان دارم، با این تفاسیر باز مثل چی سرشان را انداخته بودند پایین و آمدهبودند به این خانهی زلزلهزده.
جاریم که مشغول درآوردن کابشن دخترش بود گفت:《دیدیم چند وقته کم پیدایین، گفتیم بیایم یه سری بزنیم.》
وحید که با آرامشِ کامل لش کردهبود روی مبل، گفت:《 خوش اومدین...خوش اومدین...خوب کاری کردین، اتفاقا ما هم حسابی حوصلهمون سر رفته بود.》
آخ که چقدر دلم میخواست الآن مبلِ نسکافهای عزیزم دهانش را باز میکرد و وحید را با آن تیشرت قرمز و شلوارک راهراهَش میبلعید و بعد موهای سیاهِ پرپشتِ مجعدش را تُف میکرد بیرون.
نسکافههایمان سرد شدهبود. سینی پذیرایی را بهزور از پشت بشقابهای ردیف شدهی توی کابینت کشیدم بیرون. چهار تا نسکافه درست کردم و همراه با ظرف شکلات و بیسکوییت گذاشتم روی میز. شکلات را آوردم بالا و خواستم گاز بزنم که دختر جاریم گفت:《مامان جیش دارم.》
یا غریبالغربااا!!! اصلا از دستشویی یادم رفته بود. رو به بچه کردم و گفتم:《با خانوم عمو جان میری دستشویی؟》
《 نه...فَدَد با مامانم مییَم》
خفه شدم و فقط توانستم بروم برق را روشن کنم و چند پیس، خوشبوکنندهی نسیمِ اقیانوس(ocean wind)،بزنم تو دستشوییِ خرابشدهمان. مادر و دختر که رفتن دستشویی، سردرد شدم. یک گازِ بزرگ از شکلاتم زدم و یک قلوپ نسکافه فرستادم رویش. هنوز قورت نداده بودم که پسر جاریم گفت:《بابااا، بیا تو اتاق ماشینایِ آریا رو ببییین》
سریع قورت دادم و باز با همان خندهی زورکی گفتم:《خب، بیارشون اینجااا...بابات میخواد نسکافشو بخوره》
《 نهههه...بیا تو اتااااق...بیا تو اتااااق...》
من و وحید، باهم چشمتوچشم شدیم. مثل شیر و خرگوش.
یعنی هرچی فحش و بدوبیراه و الفاظِ رکیک بلد بودم، ریختم تو چشمام و با تمام قدرت نگاهش کردم. اتاقِ بچهها، شلوغترین، کثیفترین، وحشتناکترین و دردناکترین نقطهی خانه بود. گُر گرفتهبودم و دستهایم عرق کردهبود. برادر شوهرم که داشت میرفت تو اتاق گفتم:《ببخشید، بچهها یه خورده ریخت و پاش کردن، منم امتحان داشتم، نرسیدم جمع کنم.》
برادر شوهرم همینطور که ندانسته داشت میرفت تو باتلاق، گفت:《ای باباااا، زنداداش، ما که غریبه نیستیم، تازه، اتاق بچههای ما رو ندیدی؟ همهشون مثل همن》
پیش خودم مجسم کردم که حمید، در باتلاقی از ماشینها، تفنگها، لگوها، کارتها، خمیربازیها، شِنبازیها و اِسلایم درحال دست و پازدنست و بچهها دورهاش کردهاند و خندههای شیطانی میکنند.
برادرشوهرم دروغ میگفت. خانهی آنها هرگز کثیف و نامرتب نبود. یعنی هربار که سرزده و غیرسرزده به خانهشان رفتهبودیم همه چیز از تمیزی برق میزد و همه جا مرتب بود. اندر احوالات این جاریِ کدبانو و همه چیز تمام همین بس که حتی جعبهی دستمال کاغذیشان را هم داخل کابینت میگذارد و هیچ وقت، هیییچچچ وقت، هیچ کنترل، کلید، ریموت، سوئیچ، کارتِ پول و هیچ کوفتِ دیگری روی اُپِنِشان نبوده، نیست و نخواهد بود. حتی در مواردی دیده شده که با گوشپاککنِ حاویِ الکل سوراخهای پریز برق را گندزدایی میکردهاست.
رفتم آشپزخانه و با هر بدبختی بود، یک جا توی ظرفشویی باز کردم و میوه شستم. خدارا شکر ظرفهای پذیرایی تمیز و دستنخورده مانده بود. دلم شور امتحانم را میزد. از اول ترم لایش را باز نکردهبودم. هر ترم موقع امتحانات که خیلی زور بالایم میآمد، به خودم قول میدادم که در طول ترم کتابها را بخوانم و همه را نگذارم برای شب امتحان. اما همینکه امتحانات به خیر میگذشت، باز همان آدم تُخس و پشتگوشاندازِ قبلی میشدم. جاریم در حالیکه با دستهایِ چاقِ سفیدش
کیوی پوست میگرفت. پرسید:《چه خبر از امتحانا؟》
گفتم:《شکر...، بد نبود، فردا دیگه آخریشه...، ساعت ۸ صبح》و یک پَرِ پرتقال گذاشتم در دهانم.
بعد از تقریبا یکساعت پاشدند بروند که پسر جاریم در حالیکه دودستی شلوارش را بالا میکشید، گفت:《یهکم دیگه بمونیممم... فقط یه کم دیگه... تروخدااا》
جاریم در حالیکه روسریِ ساتنابریشمِ گلدرشتش را میکشید جلو، گفت:《نه دیگه بسه، خانومعموجان فردا امتحان داره، یه روز دیگه میایم بازی کن》
که وحید دهانش را باز کرد و گفت:《چیکارش داری بچهرو، بعدِ یه مدت همو پیدا کردن، بزار بازی کنند، اصلا شام واستین، یه حاضریای دور هم میخوریم دیگه》
من با چشمانی که سیلابِ خون جلویش را گرفته بود به وحید نگاه میکردم و هیچ کاری از دستم ساختهنبود. وحید هم که انگار تیزیِ نگاهم را احساس کردهبود، تمام سعیاش را میکرد که با من چشمتوچشم نشود. جاریم ظرفهای میوه را برداشتهبود و داشت میرفت سمت آشپزخانه. از جا پریدم و چنگ انداختم که ظرفها را بگیرم، اما سفت چسبیده بود و نمیداد. وقتی رسید آشپزخانه و اوضاع را دید نفسِ عمیقی کشید و گفت:《بیا با هم ظرفاتو بشوریم》
من هم زیر بغلش را گرفتم و در حالیکه از منطقهی ممنوعه دورش میکردم، خودم را بیخیال گرفتم و گفتم:《ممنون گلم، نهبابااا نمیخواد، آخر شب همه رو میریزم تو ماشین میشوره》و تو دلم به خودم گفتم:《آره جون خودت》
نمیدانم جاریم رفت چی درِگوش برادرشوهرم پچپچ کرد که پنج دقیقه بعدش بلند شد، کتِ چرمِ مشکیاش را پوشید و بچههایش را صدا زد. پسرش با دهانِ پُراز پفیلا گفت:《داریم پلی بازی بازی میکنیم بابااا》
پِلِی؟! پلیاستیشن که تو اتاق ما بود؟! آخرایِ پاییز، وحید، سونیِ ۶۵ اینچ را که خرید، سامسونگ ۴۳ را آورد زد به دیوار اتاق خواب. خیرسرمان میخواستیم هرشب لم بدهیم روی تخت و تو بغل هم فیلم و سریالِ خفن ببینیم. این رویا به حقیقت که نپیوست هیچ، اتاقخوابِ عزیزم شده بود پاتوقِ پلیاستیشن بچهها. ۱۲شب به زورِ داد و چک و لگد بیرونشان میکردم. وحیدخان هم که کارش شدهبود، لش کردن روی مبل و تا نصفهشب عشقبازی کردن با سونیِ ۶۵اش. حالا باز آقا آریا جوگیر شده و تمام پروتکلها را زیر پا گذاشته و پسرعمویش را برده به آن منطقهی بحرانزده. روتختی مثل روده، یکطرف مچاله شدهبود. روی دراور، لوازمآرایش، گلسر، برس، عطر، ناخنگیر، نخدندون، گورخر، کرگدن، یک چندتایی لگو، یک ماشینِ فسقلی و نمیدونم دیگه چه خنزرپنزری، ولو شدهبود. از همه وحشتناک تر لباسها بود. از موقع تغییر فصل که تابستانیها را جمع کردهبودم، بذارم بالا و زمستانیها را که آوردهبودم پایین، بذارم تو کمد، همانجا گوشهی اتاق مانده بودند. یعنی قراربود که وحید بگذارد بالا، که نگذاشتهبود. بچهها هم هروقت نینجابازی میکردند، تکهای از لباسها را برمیداشتند و به سروکلهشان میبستند. بعد از بازی هم در بهترین حالت آنها را پرت میکردند همان گوشهی اتاق. حالا گوشه و کنارِ اتاق پربود از لباسهای پرتشدهی مچالهشدهی رنگارنگ. خلاصه آنقدر گلپسرشان را صدا زدند و آنقدر نیامد که نزدیک بود خودم بروم و به زور خِرکِشَش کنم و از اتاق بندازمش بیرون، که برادرشوهرم بلند شد و رفت دنبالش. یعنی دلم میخواست زمین که هیچ، زمان دهان باز کند و مرا به عهد پارینهسنگی ببرد و همانجا میان سنگهای تیز دفنم کند. بابایِ بیچاره هرچه اصرارکردهبود بچه راضی نشدهبود بیاید. عمقِ فاجعه اینجا بود که برادرشوهرم و خانمش اصلاً اعتقادی به تنبیه بدنی که هیچ حتی یک پَخ کلّهگیِ ساده هم نداشتند و هیچوقت بچههای تخس و لوسشان را نمیزدند. برادرشوهرم که ناامید برگشت، جاری، کیفِ گل درشتِ سِتِ روسریاش را برداشت. اَخمو داشت میرفت سمتِ اتاق خواب که چشمتان روزِ بد نبیند، فریادِگوشخراشش، همه را از جا پراند. لبِ پایینم را با تمام قدرت گاز گرفتم. یک چّک زدم تو صورتم و گفتم: "خدا نکشتت پوریا با این اسباببازی جمع کردنت." انگار یکی از همان سهگوشهای لعنتی کار خودش را کردهبود. این دیگر ضربهی نهایی بود. حاضرم شرط ببندم که تصویر فولاچدیِ تمام این شلختگیها و کثیفیها به انضمام آن دردِجانکاه تا ابدالدهر در حافظهی بلندمدت جاریم، بایگانی و به تعدادِ nبار فراخوانی خواهدشد. خلاصه به هر بدبختی بود، با قولِ فلانُ و بَهمان، بچهی تخس را راضی کردند و بردند.
مهمانها که رفتند، خانه در سکوت کامل بود. وحید سرش را تا جاییکه که جا داشت، فروکردهبود در گوشیاش. پسرها هم پهن شدهبودند روی تختهایشان و خودشان را به خواب زده بودند. احساس بیوزنی میکردم، مثل ارواح سرگردان. روی مبلِ نسکافهایِ عزیزم ولو شدم و چشم چرخاندم دور و اطراف. چند حیوان و لگویِ دیگر هم در گوشه و کنار شناسایی کردم. یکیشان از همان سهگوشها بود. تا چشمم افتاد به کتابم، گردنم دوباره شروع کرد به درد گرفتن.