عنوان داستان : سوسکهای ماجراجو
نویسنده داستان : سپیده رمضاننژاد
۱.
من سُکسُک هستم. یک سوسک سیاه کوچولو. کمی هم شیطان و بازیگوشم. یک شب، شیطنتم گل کرد و رفتم توی خانهای که در نزدیکیمان بود. میخواستم سربهسرِ آدمهای توی خانه بگذارم. راستش را بخواهید، همهاش هم از سرِ شیطنت نبود. برادرهایم مرا توی گروهِ سرّیشان راه نمیدادند. آنها فکر میکردند چون من برادر کوچیکه هستم حتماً دستوپاچلفتی و ترسو هم هستم. باید بهشان حالی میکردم اشتباه میکنند. برای همین، نقشۀ ورود به آن خانه را کشیدم. برادرهایم، که میخواستند ببینند راستراستکی از پسِ کار برمیآیم یا نه، همراهم آمدند.
من، آن شب، از شکافِ در، وارد خانه شدم. بدتر از آن، رفتم و لبۀ فنجانِ روی میز نشستم. توی فنجان شیرکاکائو بود. کمی هم از آن چشیدم. هنوز درستوحسابی مزهاش را نفهمیده بودم که خانم صاحبخانه از راه رسید. تا چشمش به من افتاد، جیغ زد. اولش ترسیدم. نزدیک بود با کله بیفتم توی فنجان. اما نیفتادم. بهجاش، سریع بال زدم و رفتم روی سقف اتاقش نشستم. خطر از بیخ گوشم گذشته بود. آن بالا دل و جرئتم زیادتر شده بود. برای همین، با پررویی، برایش شکلک هم درآوردم. برادرهایم، از پشت پنجره، بهم نگاه میکردند و میخندیدند.
خانم صاحبخانه، با دستپاچگی، نگاهی به دور و برش کرد. جعبۀ دستمال کاغذی را برداشت و پرت کرد طرف من. بعد هم سریع دستهایش را گرفت روی سرش. چیزی نمانده بود جعبه بخورد توی ملاجم. ولی جاخالی دادم. بعد هم آنقدر این طرف و آن طرف اتاق پرواز کردم که خانم صاحبخانه سرگیجه گرفت و روی زمین نشست. من هم تندی رفتم و لای پرده قایم شدم. اینطوری بود که مرا گم کرد.
از پشت پرده، خانم صاحبخانه را میدیدم که آرام بلند شد و پشت میز تحریرش نشست. روی میز یک چیزی شبیه جعبه پیتزا بود. اول فکر کردم تویش پیتزاست. به پیتزا که فکر کردم، آب دهانم راه افتاد. نزدیک بود از آن بالا بریزد پایین. شانس آوردم به موقع آب دهانم را بالا کشیدم و قورتش دادم. بعدها، فهمیدم اسمش لپتاپ است. آدمها باهاش فیلم و عکس میبینند و تویش مینویسند. بهجز لپتاپ، چند تا خودکار و یک دسته کاغذ هم روی میز بود.
خانم صاحبخانه آرنجش را گذاشت روی میز و سرش را گرفت توی دستهایش. با خودم گفتم چقدر رفتارهایش شبیه خواهر من است. خواهر من نویسنده است. هر وقت میخواهد چیزی بنویسد، همین کار را میکند. شاید، میترسد فکرش پا دربیاورد و از توی کلهاش در برود. راستی راستی که نویسندهها عجیب و غریب هستند.
نمیدانم فکر کردنِ خانمِ صاحبخانه یا بهتر است بگویم خانمِ نویسنده چقدر طول کشید. ولی بالاخره خودکار را برداشت و شروع به نوشتن کرد. همان موقع، با سوتِ برادر بزرگه، به پنجره نگاه کردم. بهم اشاره میکرد که برگردم. اما من تازه فضولیام گل کرده بود. میخواستم ببینم خانم نویسنده چه مینویسد. برای همین، آرام، از لای پرده، بیرون آمدم و خودم را به سقف رساندم. درست بالای سر خانم نویسنده. بعد از سیم برق آویزان شدم.
مطمئن بودم دارد داستان یک سوسک فضول و مزاحم را مینویسد. آخر، خواهرم هر وقت از دست برادرهایم عصبانی میشود داستان عصبانیتش را مینویسد. راستش را بخواهید من هم گاهی فصولی میکنم و نوشتههایش را میخوانم، بااینکه میدانم کار درستی نیست.
آن لحظه، با خودم گفتم اگر خانم نویسنده چیز بدی دربارۀ من نوشته باشد، خودم را از آن بالا پرت میکنم روی دفتر و زهرهترکش میکنم.
اما اشتباه میکردم. خانم نویسنده داشت داستان دیگری مینوشت. اصلا هم ربطی به سوسکها نداشت. با سوت دوبارۀ برادرهایم، مجبور شدم بروم.
۲.
همان شب، ماجرای خانم نویسنده را به خواهرم سوسی گفتم. هرچه از داستان یادم مانده بود را هم برایش تعریف کردم.
سوسی هیجانزده شد و از من خواست دفعۀ بعد که به آنجا میروم او را هم با خودم ببرم. من بهش گفتم دفعۀ بعدی وجود ندارد. همان یک بار هم مغز خر خورده بودم. نه اینکه واقعاً مغز خر خورده باشم. منظورم این بود که کار احمقانهای کرده بودم. اگر گیر میافتادم چه؟ اگر خانم نویسنده با لنگه دمپاییاش مغزم را پهن میکرد کف زمین چه؟ اگر پایش را میگذاشت رویم و خورد و خاکشیرم میکرد چه؟ وووی، حتی از فکر کردن به این چیزها هم ترس برم میداشت. واقعاً، نمیدانستم آن شب آن همه دل و جرئت را از کجا آورده بودم.
ولی سوسی ولکن نبود. چپ میرفت راست میآمد بهم گیر میداد. التماسم میکرد. هرچه میگفت، جواب من یک کلمه بود، «نه».
آخرش بهم گفت اگر او را به آن خانه ببرم، تا یک ماه همۀ پولتوجیبیهایش را به من میدهد. دیگر نتوانستم به او نه بگویم. با پول توجیبی یک ماهِ او، خیلی کارها میتوانستم بکنم. مثلاً، میتوانستم برای خودم لباس قهرمانی بخرم و یک سوپرسوسکِ درستوحسابی بشوم.
پیشنهاد خیلی خوبی بود. قبول کردم.
شب بعد، دوتایی به آن خانه رفتیم.
سوسی تمام طول راه یکریز حرف میزد. همۀ دخترها همین طوری هستند. از حرف زدن خوششان میآید. سوسی میگفت میخواهد یواشکی قصۀ خانم نویسنده را بخواند. میخواهد ببیند خانم نویسنده دیگر چه قصههایی نوشته. میخواست ببیند چه کتابهایی توی کتابخانهاش دارد.
آنقدر حرف زد تا به خانۀ خانم نویسنده رسیدیم. من شکاف زیر در را بهش نشان دادم و گفتم پشت پنجره منتظرش میمانم. بهش یاد دادم چطوری بی سروصدا برود روی سقف و خانم نویسنده را دید بزند. چند مسئلۀ امنیتی دیگر را هم برایش توضیح دادم. مطمئن نبودم شیرفهم شده باشد. برای همین خودم هم باهاش رفتم تو.
خانم نویسنده داشت ادامۀ داستانش را مینوشت. سوسی عینک دوربینش را به چشمش زده بود و با دقت نوشتهها را میخواند. کمکم داشتم خسته میشدم که خانم نویسنده خودکار را گذاشت لای دفتر و از پشت میز بلند شد. بعد هم چراغ را خاموش کرد و رفت که بخوابد. ما هم مجبور شدیم به خانه برگردیم.
۳.
سوسی توی راه برگشت اصلاَ حرف نمیزد. او وقتی به چیزی فکر میکند ساکت میشود. فردای آن روز بهم گفت میخواهد باز هم به خانۀ خانم نویسنده برود و داستان نیمهکارۀ خانم نویسنده را از اولش بخواند. ولی این کار خطرناک بود. اگر از روی سقف میآمدیم پایین و سراغ دفتر میرفتیم و همان موقع خانم نویسنده سر میرسید کلکمان را میکند. اصلاً، شاید کلهمان را هم میکند و میانداخت سگش بخورد. داد زدم: «مگه مغز خر خوردی؟» سوسی خندید و گفت: «مغز خر نخوردم. مغز خودمو به کار انداختم. من یه نقشه دارم.» من هم که از ماجراجویی بدم نمیآمد، پرسیدم: «چه نقشهای؟»
سوسی گفت: «ما باید اینبار دوستم، نورین، رو هم همراه خودمون ببریم. فقط نمیدونم قبول میکنه یا نه.» نورین همکلاسی سوسی و یک کرم شبتاب است. سیر تا پیاز نقشه را فهمیدم. خداییش حرف نداشت. اینطوری وقتی خانم نویسنده خواب بود، با نورِ نورین میتوانستیم ببینیم. اینطوری سوسی میتوانست داستان را از اولش بخواند. روح خانم نویسنده هم خبردار نمیشد. توی دلم به سوسی آفرین گفتم. به این فکر میکردم که من و سوسی و نورین هم میتوانیم یک گروه سرّی داشته باشیم. مثل گروه سرّی برادرهایم که آخرش هم مرا تویش راه ندادند.
همان روز سراغ نورین رفتیم. اولش راضی نمیشد با ما بیاید. ولی وقتی سوسی بهش گفت شالگردن ابریشمش را بهش میدهد قبول کرد.
4.
فردا شب، با نورین به خانۀ خانم نویسنده رفتیم. من تمام راه مجبور شدم نورین را کول کنم. چون او خیلی یواش پرواز میکرد. اگر قرار بود خودش بیاید، هزار روز طول میکشید.
وقتی رسیدیم، خانم نویسنده هنوز بیدار بود. کمی منتطر ماندیم تا چراغ را خاموش کرد و رفت خوابید.
بعد، سه تایی رفتیم سراغ دفترش. نورین نور انداخت روی دفتر. من و سوسی هم دفتر را ورق زدیم تا به اول قصه رسیدیم. سوسی شروع به خواندن کرد. به نیمههای داستان که رسیدیم، نورین کمنور شد. آخر، خسته شده بود و خوابش گرفته بود. برای همین مجبور شدیم برگردیم.
وقی برمیگشتیم، نورین به سوسی گفت: «اگه میخوای دوباره همراهتون بیام، باید تا یک هفته منو توی راه مدرسه کول کنی.» کولسواری بهش مزه داده بود. سوسی هم قبول کرد.
خلاصه، سوسی هر شب یک چیزی به نورین میداد یا قول میداد کاری برایش بکند و او را راضی میکرد با ما بیاید. این ماجراجویی شبانه به یک بازی برایمان تبدیل شده بود. خیلی کیف میداد. مخصوصاً که جز خودمان سه تا هیچ کس ازش خبر نداشت. حتی برادرهایم. خیلی کیف میدهد رازی برای خودت داشته باشی. اصلاً، مرموز بودن حس خوبی دارد. کمکم نورین هم از این ماجراجویی خوشش آمد و دیگر برای آمدنش چیزی از سوسی نمیخواست.
5.
ما چند شب دیگر هم به خانۀ خانم نویسنده رفتیم. تا اینکه یک شب دیدیم خانم نویسنده چیز جدیدی ننوشته. شب بعدش هم چیزی ننوشت و همین طور شب بعدترش.
ما، شب سوم، از پشت پنجره، خانم نویسنده را دیدیم که توی اتاق قدم میزد و زیر لب چیزهایی میگفت. یک وقتهایی هم پشت میز مینشست و چیزهایی مینوشت؛ اما خیلی سریع برگهاش را مچاله میکرد و توی سطل زباله میانداخت.
من گفتم: «زده به سرش. یه چیزیش میشهها. چرا همچین میکنه؟» خواهرم گفت: «نه کلهپوک. برای ادامۀ قصهش فکری نداره. بعضی وقتا اینطوری میشه.» هرچه باشد سوسی خودش نویسنده است و این چیزها را بهتر از ما میداند.
من پیشنهاد کردم به خانه برگردیم. چون خانم نویسنده چیز جدیدی ننوشته بود که بخوانیم. ولی سوسی گفت نقشهای دارد.
مثل شبهای قبل، منتطر ماندیم تا خانم نویسنده چراغ را خاموش کرد و رفت خوابید.
بعد رفتیم تو. سوسی مداد کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و ادامۀ داستان را برای خانم نویسنده نوشت.
خداییش سوسی بقیۀ قصه را خیلی قشنگ نوشته بود. من که خیلی خوشم آمده بود. توی دلم بهش آفرین گفتم.
6.
سوسی گفت شب بعد هم به خانۀ خانم نویسنده برویم. میخواست سروگوشی آب بدهد. دلش میخواست ببیند خانم نویسنده با داستانش چه کرده است؟ من و نورین هم از خدا خواسته قبول کردیم. آخر شب راه افتادیم و رفتیم خانۀ خانم نویسنده. کمی زودتر از شبهای قبل رسیده بودیم ولی چراغ اتاق خاموش بود. سریع رفتیم تو و دفتر را باز کردیم. اما دفتر که لبۀ میز بود، افتاد زمین و صدای بلندی داد. قبل از اینکه فرصت فرار پیدا کنیم، خانم نویسنده در را باز کرد و دوید تو. انگار پشت در ایستاده بود. او ما را دید. ولی نه لنگه دمپایی طرفمان پرت کرد نه کله مان را داد سگش بخورد. هم ما خشکمان زده بود هم او. برّوبرّ به هم نگاه میکردیم. نمیدانم چقدر گذشت. ولی بالاخره خانم نویسنده شروع به حرف زدن کرد. سوسی همۀ ماجرا را برایش تعریف کرد. خانم نویسنده کف دستش را آورد جلو و از سوسی خواست برود توی دستش. سوسی هم رفت. خانم نویسنده سوسی را به لپش چسباند و یک بوس کوچولو به بالش زد. بعد زل زد توی چشمهای من. اصلاً ازش نترسیدم. او هم از من نترسید. ما به هم لبخند زدیم. خانم نویسنده رفت و برایمان شیرکاکائو و کیک آورد. ما کلی با هم حرف زدیم. خانم نویسنده به سوسی اجازه داد هر وقت که دوست داشت بیاید و کتابهای خانم نویسنده را بخواند. آنها قرار گذاشتند با هم داستان بنویسند. خانم نویسنده گفت ما هم میتوانیم به دیدنش بیاییم. آن شب خیلی به همهمان خوش گذشت. حالا سالها از آن شب میگذرد. سوسی نویسندۀ معروفی شده است و داستانهای خانم نویسنده طرفدارهای خیلی زیادی دارد. ما دوستان خوبی برای هم شدهایم. ما یک گروه سرّی چهارنفرۀ عالی هستیم.