عنوان داستان : خانه تکانی
نویسنده داستان : مریم صفدری
بالاخره امروز وقتش بود. دیگر همه جا تمیز شده بود. فرشها رفته بودند قالیشویی. درودیوارها و لوسترها را هم اعظم خانم دوشنبه تمیز کرده بود. ملافهها و رو بالشتیها را هم شسته بود و دوخته بود. آشپزخانه را هم سه شنبه با اعظم خانم حسابی برق انداخته بود. دیگر وقتش بود. نمیتوانست بیشتر از این عقب بیندازد. کمد قدیمی صدایش میکرد. اصلا چرا باید خودش را آزار میداد و تمیزش میکرد؟! سال تا سال که سراغش نمیرفت. کمدی که یک سال درش باز نشده کجا خاک میگیرد و کثیف میشود؟!
اما میدانست که سراغش میرود؛ نه به خاطر کثیفیاش، بلکه برای اینکه یادش نرود آن همه خاطرهای که آن تو چپانده بود، برای اینکه در کل سال خاطراتش را در ذهنش قفل میکرد که یادش نیاید، _مثل همان کمد _که زجرش ندهند. هرچند نمیشد! هرچند یادها همه جا با او می آمدند. انگار که قفل ذهنش خراب بود. مثل قفل کمد که چند سال پیش خراب شد. قفل کمد را زود تعویض کرد که مبادا درِ بازِ کمد باعث شود بیشتر از سالی یکبار به سرش بزند و برود سراغ شکنجهاش. اما چه میکرد با قفل ذهنش که همیشه خراب بود. وقتی از کنار پارکی رد میشد و صدای خندهی بچهها را میشنید ردی از خاطره مثل باریکهای از نور خودش را در تاریکیهای ذهنش میتاباند. وقتی در خیابان پسرکی را سوار دوچرخهاش میدید که مادرش دورادور مراقبش بود باز هم قفل خراب ذهنش آزارش میداد. اینطور موقعها به خودش یادآوری میکرد که طفل معصومش الان دیگر طفلک معصوم نیست و حتما برای خودش مردی شده. لابد قدبلند،چهار شانه. حتما با همان چشمهای قهوهای روشنش، حتما با همان موهای صاف هفت سالگیاش! هفت سالگی که دیگر ندیدش!! از آن موقع درست بیست سال گذشته که کسی دیگر "مامان" صدایش نکرده!
حالا دیگر قفل کمد را باز کرده بود و دوباره آلبوم عکسها روبه رویش بود. دوباره شکنجهی هر سالهاش شروع شده بود. چرا گریههایش تمام نمیشد؟! نه هر سال، که هر شب را در بیست سال گذشته گریسته بود، حتی در خوشترین شبهای عمرش. شب عروسی نوشین برادرزادهاش، شب تولد نوهی خواهرش، باز هم حجم نبودن پسرکش او را گریانده بود.
چقدر برای یافتنش همه جا را گشته بود. آخرین بار فکر میکرد شاید با پدرش استرالیا باشد. اما نتوانست هرگز مطمئن شود.
صدای آیفون که در سکوت مطلق خانهاش پیچید مجبور شد از آلبوم سر بلند کند. حتما مهتاب خواهرش بود. آمده بود ببیند کمک لازم دارد یا نه. آلبوم را جمع کرد و چپاند داخل کمد. دکمهی آیفون را که زد سریع خودش را به روشویی رساند. نمیخواست غم هر روزهاش را دوباره با کسی شریک شود.
الان دیگر مهتاب باید حیاط را رد کرده باشد و در را بار کند و وارد شود، اما به جای صدای دستگیره در صدای کوبیدن به در آمد. یعنی در را برای چه کسی باز کرده بود که اینقدر غریبه بود که وارد خانه نمیشد؟! چقدر برادرش اصرار کرده بود که در آن خانهی درندشت تنها زندگی نکند! اما هیچ دزد و قاتلی که برای ورود به خانه در نمیزد! روسریاش را سرانداخت و در را باز کرد.
مردی پشت در بود. قدبلند، چهار شانه، با همان چشم های قهوهای روشن، با همان موهای صاف هفت سالگیاش، مردی که داشت میگفت:(( سلام مامان))