عنوان داستان : یک عمر حسرت (1)
نویسنده داستان : سعید تکم چی
گلین خانم، پاکیزه خانم و دو سه زن کوچه ی پایینی جلوی خانه ی میر حافظ نانوای محله که طرف راست خانه عمو شعبان بود . جمع شده بودند و با هم پچ پچ می کردند . با دیدن من سرشان را به زیر انداختند و زیر چشمی من را می پاییدند . طرف چپ هم زهرا خانم و سعیده خانم بودند که داخل خانه را نگاه می کردند و یواش یواش اشک هایشان را با گوشه ی روسری شان پاک می کردند. کوچه همان کوچه بود . خانه ی عمو و کنارش خانه ی خشت و گلی مادر بزرگ با کوچه ای نسبتا تنگ ، کنار رود خانه ای پر آب ، تا 19 سالگی در این خراب شده زندگی کرده ام . داخل حیاط هم بقیه زنان کوچه و فامیل جمع شده بودند و اوخشاما می گفتند .خاک بر سر من که دیر رسیدم کاش اول صبح وقتی که عمو به پدر زنگ زد و پشت تلفن گفت که داداش خانه خراب شدم . من هم مثل بابا و مامان راه می افتادم . خب چه کنم نمی توانم فراموش کنم که با من چه کار کردند؟!. چه بدبختی هستم که در این سه سال بیماری اش نیامدم عیادتش . آخر ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم . با هم بازی می کردیم . با هم درس می خواندیم . حقش بود ! منو گذاشت رفت به یک بیگانه بله گفت . حقش بود خدا انتقامم را ازش گرفت . حیف شد بیچاره سنی نداشت حالا بچه هایش چه کنند . این دو بچه که گناهی ندارند که یک عمر بدون مادر باید زندگی کنند . با نگاه به دور و اطراف و زنان محله ، و سلام و علیک با آشنا های قدیمی با پشیمانی هر چه تمام در حالی که لب هایم را می گزیدم و خجالتی که به خاطر نیامدن به عیادتش داشتم . وارد خانه شدم . خوشحال شدم . هنوز جسدش را نبرده بودند خاله ها عمه ها و عموهایش دورش را گرفته بودند . نزدیک تر شدم . مامانم در کنارش نشسته بود و چنان گریه می کرد که تا به حال او را چنین ندیده بودم . پدر هم بلا سرش نشسته بود و یس می خواند و می مویید . پسر عمو، یوسف هم با آن لکنت زبانش که وقتی حرف می زند، آدم از صد کلمه ده کلمه اش را هم نمی فهمد هی می گفت باجی باجی ... و زجه می زد . و صورتش را خراش می داد. شوهر آشغالش رامین هم کنارش دو زانو نشسته بود و گریه می کرد و می گفت خدا ، به تو سنگین آمد که مهسا را شفا بدهی به تو سنگین آمد خدا ؟! مگر تو نگفتی ادعونی استجب لکم پس چه شد ؟ چه شد خدا ؟ بی شرف با آن همه آشغالی اش آیه پشت آیه نازل می کرد . این طوری که پیش می رفت ترسیدم جلد دوم قرآن را هم از معده ی مبارک نازل کند بعد ادعای پیغمبری هم بکند . ای ... .عمو هم که از آن آدمای خجالتی و بی سرو زبان است سرش را به زیر انداخته بود وبه ستون وسط خانه تکیه داده بود مثل ابر بهار اشک می ریخت . احساس می کردم که مهسا من را می بیند و می گوید حالا چرا پسر عمو ؟ در این چند سال کجا بودی ؟ شنیده ام که وقتی کسی می میرد روحش همانجا کنار بدنش دیگران را نگاه می کند و فریاد می زند که من نمردم برای چه کسی گریه می کنید ؟ من نمردم. کمی عقب کشیدم و به در هال تکیه دادم راستش من از مرده می ترسم . حیف ، زن عمو نیست ، تا دخترش را ببیند تا برای همیشه از او خدا حافظی کند . از غم و غصه ی بیماری مهسا بود که سکته ی مغزی کرد و به کما رفت. معلوم هم نیست که بماند یا او هم مثل دختر بیچاره اش برود .