عنوان داستان : عروس ،داماد بازی
نویسنده داستان : نسیم خنجری
عروس، داماد بازی
با تمام شدن امتحان های خرداد ماه ، بار وبندیل را می بستیم ، راهی روستا میشدیم. سه ماه تابستان کار بود و کشاورزی، و با رسیدن پاییز ،دوباره به شهر کوچ میکردیم. هیچ وقت نفهمیدم بچه ی روستا هستم یا شهر. نه زنگیِ زنگی، نه رومیِ رومی.تا اینکه در بیست سالگی ازدواج کردم و یکجا شهر نشین شدم.
البته در آستانه ی چهل سالگی هنوز رفتار شهری یا روستایی یکپارچه ای ندارم.
جدایی من و محمد هم در یکی از همان روزهای آخر تابستان اتفاق افتاد و باعث شد مسیر زندگی مان برای همیشه بی سر و صدا از هم جدا شود . دختر بچه ای لاغر مردنی بودم ،با رنگ و روی زرد و موهای وز مشکی ،ابرو و مژه هایم اصلاً دیده نمی شدند از بس بور بودند . تنها حسن صورتم چشمهای عسلی ام بود که آن هم از بخت بد ریز و کوچولو بودند.
به نظر شما مجموع اینها می توانست جذابیتی داشته باشد تا کسی به من ابراز علاقه کند ؟ نه چشمی به رنگ دریا داشتم ،نه لب و گونه ی سرخ و نه موهای طلایی بلند.
یکی نبود به شانه ی محمد بزند و بگوید : پسر جان این دختره چی چی داره؟ برو رد کارت
همیشه با خودم می گویم اینکه محمد در آن سالها حواسش به من بود واجازه نمی داد کسی اذیتم کند درگیر احساسات دوران نوجوانی بود و همین درگیر بودن باعث شد دست به قلم ببرد.
و گرنه ...
بعد از این همه سال و گذر زمان ، هر بار محمد پسر عمویم را میبینم ،دور هم جمع می شویم و حرف گذشته و روستا به میان میآید ،خودم را به خریت می زنم .پیشانیام را فشار میدهم میگویم : اِ اِ راست میگی! پس چرا من چیزی یادم نمیاد ؟
آن وقت ،محمد سرش را تکان میدهد. زیر لب می خندد ، می گوید :فراموشی گرفتی ضیافت! اما من هنوز که هنوزه جای بعضی گوشمالی ها رو خوب یادمه وقتی یادش میافتم دردش را حس می کنم.
بعد آرام طوری که فقط من بشنوم ادامه میدهد :امان از قصه و داستان
انگار تنها مخاطبش من باشم .شاید بقیه هم حرفش را بشنوند و من فکر میکنم کسی نمی شنود. محمد فهمیده به قول معروف خودم را به کوچه علی چپ می زنم .منطقی است بینمان واضح و روشن حرفی بازگفت نشود ، ضروتی هم ندارد.الان هر کدام صاحب زندگی و بچه هستیم .هر چه بود آن تکه کاغذ درست یا غلط راهمان را از هم جدا کرد.
شاید اگر خواهرم تکه کاغذ را با بقیه آشغال ها جمع می کرد و دور میریخت قصه طوری دیگر میشد ،اما نشد..
ماجرا به سی سال قبل برمیگردد ، راستش را بخواهید گذر این همه سال نه تنها باعث نشد ماجرای تکه کاغذ را فراموش کنم ،بلکه ریز به ریز حرفهای آن روز را ،قشنگ و تر و تمیز به یاد دارم.
من و داداشم ،بزرگ ،ته اتاق نشسته بودیم و گل و پوچ بازی می کردیم و خواهرم مشغول جارو زدنِ اتاق بود ، لبه ی گلیم را کنار زد. کاغذ تا شده ای را دید. آن را برداشت و به سمت من و بزرگ پرتش کرد ، گفت: ببینید این چیه؟
.بزرگ پرید روی کاغذ برش داشت ، گفت :من کلاس هشتمم ، من، من می خوونم.
کاغذ را از دستش قاپیدم ،گفتم:بی سوادی ، تو بلد نیستی
ابرو،چشم و لب و لوچه اش را جمع کرد ،دوباره کاغذ را برد، تایِ کاغذ را باز کرد و مشغول خواندن شد .چند ثانیه حرف نزد. به صورتش زل زدم . اجازه نداد برگه را نگاه کنم . دیدم کم، کم رنگ صورتش سفیدشد،چانه اش تکان خورد . و بعد ...کاغذ را پرت کرد. چشمتان روز بد نبیند تا توان داشت دستش را بالا برد و سیلی محکمی بیخ گوشم خواباند.گلویم را فشار داد .موهایم را گرفت تا دم در اتاق کشید. هاج و واج مانده بودم . دهانم خشک شده بود .کاش می شد جیغ بکشم ، اما زبانم قفل بود. بزرگ عادت داشت، همیشه من را می زد و هر بار محمد یقه اش را می گرفت ،می گفت : بزنیش ، می زنمت.
و بعد بزرگ هولش می داد ، می گفت :به توچه خواهر خودمه
اما این بار زدن بزرگ فرق داشت.
اخ، اخ ، بعد از این همه سال ، یادش که می افتم ریشه ی موهایم درد می گیرد .
بزرگ دست بردار نبود، موهایم را می کشید ، تااینکه ، خواهرم به دادم رسید و با دسته ی جارو به مچ دستش زد ، بالاخره راضی شد ،موهایم را ول کند .
موهای وز مشکیِ ام روی صورتم پخش و پلا شدند. از لای درز موهایم پدر را داخل حیاط دیدم ، نعلبکی از دستش افتاد، به سمتان آمد .
معطل نکردم و با یک چشم بر هم زدن پشت پدر قایم شدم .
تا حالا خودم را به آن چابکی ندیده بودم. پدرپناهگاهم شد. خیالم راحت بود که بزرگ نمی تواند از دژ محکم پدر رد شود و سمتم بیاید.
پدر، مچ دست بزرگ را گرفت ، گفت :پسرم باز چی شده ؟تو باید مراقب خواهرت باشی نه چپ و راست بزنیش
خواهرم رو به پدر گفت: بابا، یه تیکه کاغذ زیر قالی بود دادم بهشون بخوونن ، بزرگ امان نداد، نفهمیدیم چی توش نوشته که یکدفعه مثل اسپند روی آتیش شد و به جون ضیافت افتاد .
بزرگ سرش را تکان داد. به ته اتاق رفت و گفت : الان میدم بابا بابا بخوونه و اونوقت ببین چشتاتو از کاسه در میاره .
نفسم در نمی آمد . نمی دانستم چه خطایی کرده بودم . همیشه وقتی می ترسیدم زبانم قفل می شد . ساکت می شدم و فقط نگاه می کردم .
بزرگ کاغذ را آورد .دست پدر داد، گفت: بخوونید. منم الان میرم سراغش می گم تایرت را بیار بریم رو تپه تایر بازی همانجا هولش میدم بیفته.
می ترسیدم چشمهایم را ببندم ،پلک نمی زدم ، توی دلم گفتم : هر کی داخل برگه هر چی نوشته الاغ بوده، اما کی و چی نوشته بود و ربطش را به خودم نمی دانستم ، منتظر بقیه بودم تا یکی بگوید قضیه از چه قرار است .
پدر کاغذ رااز دست بزرگ گرفت ، گفت :آروم بابا جان، ببینم توش چی نوشته که پسرم را اینجوری عصبانی کرده
به پدرم مولا سینه میگفتند، اما معنیش را خوب نمی دانستم یک روز پدر مشغول خواندن قرآن بود گفتم: بابا مولا سینه یعنی چی ؟
چند لحظه صبر کرد .تسبیحش را لای قرآن گذاشت ، گفت: مولا سینه یعنی کسی که مثل دخترم مدرسه نرفته باشه اما بتونه بخوونه و بنویسه
- باباشما مولا سینهای؟ همه میگن
پدر لبخندی زد و باز مشغول خواندن قرآن شد.
از زانوهای پدر دست گرفتم. بلند شدم. تمام هوش و حواسم به پدر و برگه بود. سرم را کج کردم منتظره عکس العمل پدر بودم. خواندن کاغذ تمام شد. پدر برگ را ذره ذره کرده و آنها را کف دست خواهرم ریخت ، گفت: با آشغالا پرتشون کن.
خواهرم بدون اینکه حرفی بزند آشغالها و کاغذ ذره ذره شده راداخل خاک انداز ریخت و بیرون رفت .
از گوشه ی چشم بزرگ را نگاه کردم .چانه اش نمی لرزید .صورتش مثل گچ سفید نبود.
پدر دستش را روی شانه ی بزرگ گذاشت ، گفت :بابا جان نبینم دیگه رو خواهرت بلند کنی.
بزرگ سرش را پایین انداخت.
پدر ادامه داد : بدو برو پیش عمو حسن، بگو بابام گفت: نفتمون تموم شده یک پیت نفت قرضی بیار.
حالا شانههای بزرگ هم پایین بود، گفت: کاغذ ...بابا... پس اون کاغذ.
- همین بابا جان برو سراغ عمو
خواهرم برگشت .آفتابه را پر از آب کرد ، مشغول آب پاشی حیاط گلی شد.
بزرگ زیر چشمی نگاهم کرد. انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید دور از چشم پدر تکان داد . بیرون رفت.
من ماندم و پدر، کنار هم نشستیم .به پدر چسبیدم. دستم را در بازوی پدرقفل کردم. تنش را بو کردم . هنوز که هنوز است عکسش را که نگاه می کنم بوی تنش را حس می کنم. دستش را روی سرم کشید ، گفت :بزرگ برادرت خوش غیرت.
راستش ، آن موقع معنی خوش غیرت را نمیدانستم البته شاید هنوز هم...
دنباله ی حرفش را گرفت ، ادامه داد: دخترم ،ماشالله بزرگ شدی درسته باباجان؟
گفتم :آره
- دخترم یک پارچه خانم بهتره دیگه با پسرا بازی نکنه
- با کیا ؟
-مثلاً با محمد ، بهمن و...
- چرا؟
بابا محمد من را نمیزنه ،تازه نمی زاره بچه ها بهم زور بگن
- دخترم بهمن ، محمد ، بزرگ، چهار و پنج سال از تو بزرگترن میرن الاغ سواری تو هم میری دنبالشون اتفاقی میافته، با فروغ و شهناز بازی بکن، بابا با سنگ براتون خانه درست می کنم توش بازی کنید.
- بابا با بهمن، محمد بازی نکنم بزرگ دیگه موهامو نمی کشه زبری دستهایش را روی صورتم کشید ، ادامه داد: بابا هیچ کس موهات رو نمی کشه
-تو کاغذچی بود بزرگ ناراحت شد؟
دستم را گرفت . بلندم کرد ، گفت: وقتی بازی می کنی محمد برات قصه میگه؟
- آره
- دیگه بهش گوش نکن
به پدر نگاه کردم
- آخ جون بابا قصه نوشته؟ قصه خوبِ، گوش نکنم؟
- آره گوش نکن
چرا؟ قصه چی بود؟
بابا روسری ام را برداشت، روی سرم انداخت، مرتبش کرد .لبخند زد ،ادامه داد: دخترم قصه ها راست راستکی نیستن، مثلا... مثلا قصه ی محمد که تو کاغذ نوشته
-کدوم قصه بود؟
- عروس داماد بازی
سرم را پایین انداختم .گره ی روسری ام را سفت کردم. محمد هر وقت میخواست قصه عروس داماد بازی را برایم تعریف کند در میرفتم.
پدر دستش را زیر چانه ام گذاشت و گفت : بابا جان قصه محمد راست راستکی نبود ،پاره ش کردم ، حالا هم بدو دخترم، بدو برو کمک خواهرت .
از پدر جدا شدم. داخل حیاط رفتم آفتابه را پر از آب کردم . دم در حیاط را آب پاشی کردم. کمکم دور خودم چرخیدم و با آب شکل های جور واجوری را روی خاک درست کردم. بوی نم خاک بلند شد. چه عطری داشت بوی نم خاک...
پدر بیرون رفت. نفهمیدم کی رفت.
از آن روز به بعد خط جدایی بین من و محمد کشیده شد . هیچ وقت نشد از محمد بپرسم آن تکه کاغذ را کی زیر گلیم گذاشت.و دیگر قصه ای از محمد نشنیدم.بازی نکردم. اما هر بار که می دیدمش از زیر بار نگاهش در می رفتم .
به نظر شما اگر تکه کاغذ قاطی آشغالها میشد یا اصلا محمد قصه عروس و داماد بازی را برایم نمی نوشت ، من و محمد از هم جدا نمی شدیم؟
یا اینکه من ریز به ریز حرفهای آن روز را برای همیشه از یاد نمی بردم ؟
شاید اگر طوری دیگر می شد محمد بعد از یان همه سال ریز نمی خندید ،یادش می رفت روزی برایم قصه نوشته بود .
و من در آستانه ی چهل سالگی فراموشی نمی گرفتم.
شاید هم گاهی بهتر است طوری دیگر رقم بخورد...