عنوان داستان : کتابِ سبزِ برگ و گل
نویسنده داستان : مهدیه نمازی
نسیم، پله ها را یکی دوتا پایین می امد و مثل همیشه بدون اجازه وارد خانه همسایه پایینی شد.
اهالی خانه گرم خانه تکانی بودند که نسیم هوهوکنان هیاهو و غوغایی در خانه به پا کرد.
یاسِ عطر فروش رو به نسیم کرد و گفت :وه چه ادکلنی زدی! چه بوی خیال انگیزی داره!
از کجا میگیری این ادکلن های خوشبو رو؟ اگه من فقط یک نوع از اونها رو در مغازه ام بفروشم میدونی چقدر مشتری جذب میشه ؟ چقدر سود میکنم؟
نسیم با صدای نرمی گفت : این ادکلن رو دوست گرمابه گلستانم هرسال این موقع برام هدیه می آورد من نیزعاشق این بوی خاطره انگیزش هستم. نوژان که مشغول گردگیری خانه بودباصدایی خسته گفت:شما خانه تکانی تان تمام شده که به ما سر زدی؟
نسیم درحالی که بین شاخ و برگ نوژان می رقصید گفت: بله ما با برنامه ریزی دقیق خانه مان را مثل همیشه به موقع تمیز کردیم.من ابرهای سیاه رو در ابرشویی انداختم و همه را تمیز کردم سپس به خشکشویی بزرگ این محل بردم و به دست آفتاب سپردم .آفتاب ابرها را اتو کشیده و صاف و مرتب به موقع به من تحویل داد ومن انها رو در خانه باچیدمانی زیبا و خیره کننده چیدم
نوژان گفت: خداقوت!
نسیم مکثی کرد و گفت کمک نمی خواین ؟ افرا گفت : نه ممنون تقریبا کارها تمام شده فقط مونده خودمون آماده بشیم. نسیم میشه موهامون رو سشوار بکشی ؟
نسیم لبخندی زد و گفت : به روی چشم نسیم موهای درختان را سشوار کشید و به آنها حالت داد و با دست های نوازشگر خود گلسری به موهای درختان زد.
گل ها لباس های جدیدی را که خریده بودند به تن کردند. چشمه ها جوشیدند، زمین مثل بهشت شده بود.
دلها قرار نداشت، همه منتظر آمدن کسی بودند، یکسال تمام برای همچین لحظه ای صبرکردند.
چشم ها به آسمان منگنه شده بود پس از مدتی نسیم فریاد زد: آمدند! آمدند!
پرستو های مهاجر، پیام آور فصل گلگون بهار به روی بام خانه نشستند و مژده آمدن بهار را دادند.
دلها قرار گرفت، انتظار پایان یافت و دوباره کتابِ سبزِ برگ و گل را از نو نوشتند.