عنوان داستان : چرا کلاغه به خونه اش نرسید؟
نویسنده داستان : جواد نعیمی
چراکلاغه به خونهاش نرسید؟
نوشتهی جوادنعیمی
یکی بود، یکی نبود! یکی بودکه وقتی هیچکس نبود، اوبود. وقتی هم که هیچ کس نباشد، باز او هست....
روزی، روزگاری، دوتاکلاغ که زن وشوهر بودند، به کمک هم؛ یک لانهی بزرگ، روی یک درخت بلند چنار، برای خودشان ساخته بودند. آنها، دوتا بچه داشتند که اسم آن ها کلاغی و کلاغک بود. مدتی بعد، خدا به آنها؛
یک بچهی دیگر هم داد. اسم او را هم کلاغه گذاشتند.
کلاغه ازهمان اول، خیلی شر و شیطان بود! همین که بال و پری هم درآورد و توانست کمی پرواز کند، دیگر نه پدرش حریفش میشد که یک جا ، نگه اش دارد و نه مادرش. کلاغه، همهاش این ور میپرید، آن ور می پرید. این جا؛ می رفت، آن جا، می رفت. اصلا آرام و قرار نداشت! خلاصه، زمان گذشت وگذشت و بالهای کلاغه، قدرت و قوت بیشتری پیدا کرد. یک روز، کلاغه با غرورِ زیاد، نگاهی به بالهایش انداخت، آن وقت پرکشید و رفت و رفت...
او از درخت چناری که لانهشان روی یکی ازشاخههای آن بود، خیلی دورشد. به قدری که اصلا آن درخت را گم کرد. اما باز هم پرید و پرید و هیچ به روی خودش نیاورد. او، بال زد و بال زد و پیشرفت، تا این که به یک ساختمان بسیار بلند و چند طبقه رسید. روی پشت بام آن ساختمان، آنتنهای زیادی به چشم میخورد. کلاغه رفت، روی یکی از آنتنها نشست. آنتن به او گفت: سلام، آقا سیاهه! کلاغه گفت: سلام. من که آقاسیاهه نیستم! اسم من،آقا کلاغه است. حالا بگو ببینم توکی هستی، اسم تو چیست؟ آنتن پاسخ داد: من آنتن هستم . کلاغه تکرار کرد:آنتن؟ چه اسم عجیب و غریبی! آنتن گفت: بله،من یک آنتن تلویزیونم. کلاغه دوباره پرسید: تلویزیون؛ دیگر چیست؟! آنتن به کمک بادی که می وزید، تکانی به خودش داد، لبخندی زد و گفت: تلویزیون، یک جعبهی جادویی است. نمی دانی چه برنامههایی دارد! مخصوصا کارتونهایش خیلی قشنگ است! کلاغه بازهم با تعجب پرسید:گفتی،کارتون؟ این دیگرچه جور پرندهای است؟به نظر تو، بهتر از من پرواز می کند؟آنتن از خنده، غش کرد! آن وقت گفت:کارتون که پرنده نیست،آقاکلاغه! کلاغه نگذاشت حرف آنتن تمام شود. پرید توی حرفش و گفت: پس چیست؟! آنتن، پاسخ دادکه: اگر میخواهی کارتون ببینی، باید دنبال همین سیمی را که به بدن من چسبیده، بگیری و بروی . وقتی به تلویزیونی رسیدی که دیدی این سیم به آن وصل شده، همان جا، روبهروی آن دستگاه بنشین و کارتون و خیلی چیزهای دیگر را تماشا کن.
کلاغه تا این را شنید، از روی آنتن برخاست و به دنبال سیمی که به آن وصل شده بود، پرواز کرد. رفت و رفت تا به پنجرهی اتاقی رسیدکه سیم، از آن جا؛ به داخل اتاق رفته بود. کلاغه، لب همان پنجره نشست و نگاهش به دوتا بچه افتاد که روبه روی دستگاهی نشسته بودند و داشتند چیزی تماشا میکردند. خوب که دقیق شد، دید توی آن دستگاه؛ چندتا حیوان زیبا مشغول جست و خیز و حرف زدن و بازی کردن هستند و از اینطرف به آنطرف می دوند و میپرند. خیلی خوشش آمد. همانجا، لم داد و به تماشای کارتون پرداخت. او،آن قدر کنار پنجره؛ به تماشای تلویزیون نشست که کمکم احساس کرد دیگر نمیتواند چشمهایش را، بازنگه دارد. این بود که همان جا،خوابید. هوا هم کمکم تاریک شد...
صبح روز بعد،باتابش نخستین اشعهی خورشید؛ برلبهی آن پنجره، کلاغه بیدارشد، چشمهایش را کمی مالید و چون احساس گرسنگی میکرد، به پرواز در آمد؛ تا برود و غذایی برای خودش پیدا کند. وقتی هم که شکمش حسابی سیر شد، خوب به اینطرف وآنطرف نگاه کرد.ناگهان چشمش به پنجرهی بازِ یکی از ساختمانها افتاد و باخودش گفت: خوب است بروم آن جا، بنشینم و کارتون تماشا کنم! وقتی به لب پنجره رسید، دید پسرکی زیر پنجره نشسته و دارد با دستگاه کوچکی که توی دستش هست، بازی میکند. کلاغه در این وقت، قار قارِکوتاهی کرد. پسرک ، سرش را برگرداند. وقتی چشمش به کلاغه افتاد، گفت: اه سوختم! تو این جا، چهکار می کنی؟! کلاغه پرسید: چراسوختی؟ اصلا سوختن چیست؟ پسرک خندید وگفت : چه طوری به تو بگویم که سوختن چیست؟! داشتم با تبلت خودم، بازی می کردم. نزدیک بود برنده شوم که تو با قارقاری که کردی، زدی توی پرم!
کلاغه گفت: نه! من که تورا نزدم! پسرک سری تکان داد و گفت: نه بابا! منظورم این است که حواسم را پرت کردی و سبب شدی که بسوزم! کلاغه با سادگی گفت: نه! اشتباه میکنی. من که دست به حواس تو نزدم!
پسرک که دیگر حوصله اش سررفته بود، داد کشید: خیلی خوب، حالابگو ببینم آمدهای این جا، چه کار کنی؟
کلاغه گفت: من که کاری به تو ندارم. آمدهام اینجا،که کارتون ببینم.
پسرک بالبخند و تعجب گفت: بابا، تودیگرکی هستی؟ آخر، بچه کلاغ را چه به تماشای کارتون؟ بعدهم ادامه داد: حالاکه وقت دیدن کارتون نیست. زود باش از اینجا برو و این قدر مزاحم من نشو!
آن وقت پسرک بلند شد و پنجره را بست. کلاغه هم پرواز کرد و رفت...
بله، آقا کلاغه، همین طور از اینطرف به آنطرف می رفت و از بس که گوش به بازی و سر به هوا بود، اصلا به لانه و پدر و مادر خودش هم فکر نمی کرد.
روزهاو هفتهها و ماهها گذشت تا اینکه یک روز، بار دیگر چشم کلاغه به یک آنتن تلویزیون افتاد. باشتاب به سوی آن پرید و رویش نشست. خوش بختانه یادش نرفته بودکه پیش از حرفی باید به آنتن سلام کند. سلام کرد. آنتن هم پاسخ سلامش را داد و از او پرسید: توکی هستی و اینجا، چهکارمیکنی؟ آقا کلاغه گفت: من بچهی آقا کلاغه و خانم کلاغم. اسم خواهرم کلاغی و اسم برادرم کلاغک است. خودم هم کلاغه هستم.
آنتن گفت:چهقدر جالب است. چه اسمهای بامزه ای دارید،شما!
کلاغه ازخوشحالی قارقاری کرد و گفت:قار، قار. آهای خبر، خبر، خبر دار. قار،قار،قار.
آنتن گفت: صبرکن ببینم! گفتی خبر؟! خبررسانی که کارِ من است. نکند تو خبرکش و خبر چین باشی!
کلاغه گفت: خبرکش و خبرچین یعنی چی؟
آنتن گفت: یعنی این که از کسی یاجایی، خبری رابرای کسی یاجای دیگری ببری و دویا چند نفر را به جان هم بیندازی و دعوا ودرگیری درستکنی. میدانی که این، اصلا کارِ خوبی نیست. مگرنه؟!
کلاغه بالش را با نوکش خاراند وگفت: اگراین کارِ بدی است، پس چرا خودت همین کار را می کنی؟
آنتن، قاه قاه خندید و گفت:کلاغه جان! من که دوبه هم زنی نمیکنم. من که میان آدمها را به هم نمی زنم. من فقط آن ها را از خبرها و اتفاقهایی که در گوشه و کنار دنیا می افتند،آگاه میکنم. فهمیدی؟!
کلاغه پرو بالش را باز و بسته کرد. بعد هم گفت: خوب، حالا بگو ببینم میآیی باهم دوست شویم؟
آنتن گفت: اول بگذار ببینم تو از دوستی بامن چه میخواهی؟ یعنی چه انتظاری از من داری؟ چون نباید از یاد ببریم که دوستی و دوستان خیلی مهماند. دقت در انتخاب دوست هم خیلی اهمیت دارد. یک دوست، باید دانا و خوب و قابل اعتماد باشد و...
کلاغه نگذاشت آنتن؛ حرفش را تمام کند. بیدرنگ گفت: آخر، من خوبم! توهم که خوبی. پس میتوانیم باهم دوست بشویم!
آنتن، پاسخ داد: نه، دیگر؛ نشد! اول باید ببینم تو از من؛ چه میخواهی و چرا دوست داری که با من، دوست شوی؟!
کلاغه با سادگی تمام، پاسخ داد: من هیچ چیزی از تو نمیخواهم. فقط دوست دارم با استفاده از وجود تو، بتوانم کارتون تماشا کنم! همین.
آنتن، بازهم قاه قاه خندید وگفت:پس معلوم شد به وسیلهی من می خواهی به چیزی که دوست داری برسی! حالاعیب ندارد. من راه نمایی وکمکت می کنم. ببین! دنبالهی همین سیمی را که به من وصل شده بگیر و برو وهرجا دیدی که من با این سیم به یک دستگاه به اسم تلویزیون متصل شده ام، همانجا بنشین وکارتون و هرچیز دیگری راکه می خواهی تماشاکن.
کلاغه یادش آمدکه چند وقت پیش، همین حرف را از یک آنتن دیگر هم شنیده و رفته و به تماشای تلویزیون نشسته تا اینکه همان جا هم خوابش برده. این بودکه از آنتن سپاسگزاری کرد، سپس با سرعت به پرواز درآمدوبه سمت انتهای سیم که از توی پنجرهای به داخل یک اتاق رفته بود، پیش رفت.
همین که آقا کلاغه؛ لب پنجره نشست، دیدکه مادربزرگی توی اتاق، روبه روی نوهاش نشسته و دارد برای اوقصه میگوید. آرام و بی صدا، گوش هایش را تیزکرد و بادقت، حرفهای مادربزرگ را شنید. به نظرآقاکلاغه، قصهی مادربزرگ خیلی جالب و زیبا و آموزنده بود. اوازآن قصه خیلی خوشش آمد. به طوری که با خودش گفت: نه. بابابه نظرمن که قصه ها ازآن بازیهای سوختنی خیلی بهترند. تازه ازکارتون هاهم قشنگ ترند!
کلاغه، دلش می خواست بازهم مادربزرگ برای نوهاش یک قصهی دیگر بگوید، تا اوهم آن را بشنودولذت ببرد. اما مادربزرگ وقتی داستان خودش رابه پایان رساند، روبه نوهاش کرد، نگاهی به چهرهی او انداخت ودرحالیکه خنده برلب داشت، گفت: قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش یا بهتره بگویم به لونهاش نرسید!
کلاغه می خواست قارقار بلندی بکند و بگوید: مادربزرگ! بازهم برای ما قصه بگو! اما درهمین لحظه، مادربزرگ؛
صورت نوهی نازش را بوسید و گفت: خوب ،حالا پاشو عزیزم! بلند شو برو دفتر و قلمت را بیاور و تمرینهای کلاس وکارگاه داستان نویسیات را انجام بده!
نوهی مادربزرگ برخاست تا برود تمرینهای داستانیاش را بنویسید. اما کلاغهی بی فکر داستان ما،که حالا دیگر مدتها بود از لانه و از پدر و مادرش دور افتاده بود و نمی دانست به کی پناه ببرد و به کجا برود، هم چنان تنها ماند! پس از این ماجرا بود که هر مادربزرگ یا هر قصهگوی دیگری، وقتی به پایان داستان خود می رسید،آن را این طوری تمام میکرد که : قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش نرسید!