عنوان داستان : تپشهای نامنظم
نویسنده داستان : راضیه دوستعلی
«بسم الله الرحمان الرحیم»
با یادآوری آن خاطرات گرمای اشک را روی گونههایش حس کرد. نشسته بود کنج اتاق و به پدرش چشم دوخته بود. همانطور که دانههای تسبیح دانه درشتش را جابهجا میکرد دستی به چند تار ریش نازکش کشید. در دل به حال پدرش می خندید و غصه میخورد. گوشهی لبش را میجوید و غصه میخورد. چند دقیقه یکبار قاچ لبش را می گشود زمزمههایش را به گوش پدر می رساند: 《نگاش کن توروخدا. دِ آخه نشستنِ تو پای سجاده پول میشه واسه عمل مادر من؟》 پدر ناامید نبود اما خسته بود. در این مدت لحظهای بیکار ننشسته و دم به دم به دنبال درمان همسرش، هم کارگری کرده بود؛ هم دستفروشی. اما پول جور نشده بود و حالا پسرش همه اینها را از چشم همان لباس اتو کشیده و عمامهی بقچه پیچ شده می دید. حتی از مسجد و خدا هم گله داشت. پسر هنوز خیره خیره به دستان استخوانی پدرش نگاه میکرد. دستانش را چنان بالا گرفته بود که گویی خیال می کرد قرار است خدا از آن بالا یکهو کل پول را در دستانش بیندازد. صدای پدرش به گوشش خورد: «بلند شو برو به مادرت سری بزن. ظهر که رفتم پیشش دلتنگت بود. نذار به خاطر تو ماهیچه میون سینهاش بیشتر تیر بکشه.» مرد با یادآوری دو روز پیش که حال همسرش بد شده بود و قلبش نمیتپید دوباره خیسی اشک را روی گونههای چروکیدهاش حس کرد. پسر صدایش را بلند کرد. نگران و عصبی غرید: «مادر من به خاطر ندیدن من حالش بد نمیشه. اما با عمل نکردن... با... با جور نشدن پول... پولِ عملِ که...» سکوت کرد. سیبک گلویش بالا پایین میشد اما ادامه داد: «همهی اون پولی که تو اتاقت پنهون کردی. آره همون پول. همون میتونه ضامن سلامتی زنت بشه. مگه... مگه مردم نگفتن برای نیازمند؟ دِ آخه نیازمند تر از خودمون؟» پسر حین حرف زدنش بلند شده بود و با عصبانیت اتاق را قدم میزد. دست خودش نبود که حرمت میشکست. فکر از دست دادن مادر همه چیز را از یادش برده بود. پدر نیز بلند شد. شانههایش می لرزید؛ اما نه از عصبانیت، بلکه گریه امانش را بریده بود. لباسش را به تن زد و بیرون رفت. شاید میخواست پسرش بیشتر از این شرمندگیاش را به رخش نکشد. با همان عمامهی سیاه، لخ لخ کنان میان تاریکی شب گم شد. حالا فقط پسر مانده بود. پسر مانده بود میان دو راهیِ مرگِ مادرش یا استفاده از پولی که احیاییِ مردم به مسجد بود. لحظهای درنگ کرد اما بعد بدون فکر کردن به چیزی جز مادرش به طرف اتاق خالی پدر دوید. منجی جان مادرش کنار قرآنِ پدر جا خوش کرده بود. کیف پول را برداشت و راهی بیمارستان شد. توی خیابان میان انبوه بوقِ ماشین و موتور میدوید. قطرات باران ریز و نرم نرمک به صورت پر از جوشش برخورد میکرد. حال جلوی بیمارستان ایستاده بود. از کنار شقیقهاش آب چکه می کرد و تیشرتش به بدنش چسبیده بود. انگار که خشکش زده باشد. کیف پول در دستش که نه اما روی قلبش سنگینی میکرد. از عاقبت خوردن پول مردم میترسید. از این فکر و خیالها حالش بد شده بود. به یاد آوردن حرفهای آخر دکتر به او دل و جرئت داد. نبودِ مادرش را نمیخواست. پلکی زد و گونهاش گرمای اشک را حس کرد. قدم اول را برداشت تا وارد بخش واریز پول شود. دستش روی دستگیرهی در بود که تلفن زنگ خورد. پدر بود: «پِسـَ... پسرم. دیدی! دیدی دعاهام بیجواب نموند. ماشین... ماشینی که یه ماه پیش گذاشتیم برای فروش... یادته؟ خریدار... خریدار پیدا شد. الان... همین الان پولُ واریز کرد.»
نگاهی به لبخند مادر کرد. همانطور که سرش را پایین میانداخت؛ به تسبیح دانه درشت درون دستش -که هدیهی مادر بود- خیره شد: «میدونم اون لحظه اشتباه کردم. یعنی به خدا... به خدا مامان... خدا خودش خوب حالیم کرد و نذاشت اون کارو بکنم.» مادر دست به زانو گرفت و به آرامی بلند شد. حالا چند ماهی از آن ماجرا و عمل می گذشت و او اولین کسی بود که حرفهای پسرش را میشنید. مادر با همان لبخند و چشمان براق از اشک دست پسرش را گرفت: «بلند شو عزیزم. دارن اذون میگن. برو مسجد. پدرت دوست داره تو هم پشت سرش نمازتو ادا کنی.»