عنوان داستان : تصمیم قربانعلی
نویسنده داستان : مینا صدری اصفهانی
میرزا قربانعلی پیرمرد از کار افتاده ی هفتاد ساله، از فرط زانو درد و احساس سرما از خواب بیدار شد. با کندی از رختخواب کهنه اش جدا شد و برای رسیدن به دستشویی که انتهای حیاط بود، کز کرده و سرفه کنان از اتاق نم گرفته اش بیرون رفت. در حیاط نگاهش را به آسمان انداخت که رفته رفته داشت روشن میشد.
به رسم عادت جلوی تنها آینه ی غبار گرفته ی خانه ایستاد و به موهای نداشته اش دستی کشید. زیر کتری را روشن کرد. کت رنگ و رو رفته و کفشهای خمیده و بی قواره اش را پوشید و برای خرید نان از خانه - که هنوز تاریک بود - بیرون رفت. هوا سرد و ناسازگار بود. قربان کفشهایش را روی زمین میکشید و از فکر نزدیک شدن زمستان عبوس بود. به یاد خوابی که دیشب دیده بود افتاد و از اینکه میدانست دیدن سقف ترک خورده در خواب تعبیر بدی دارد اندوهگین شد. با خودش فکر میکرد: کاش هیچوقت از دهات بیرون نمیومدم. با اینکه تو این شهر کوچک خانه ای دارم اما پیری و حقوق ناچیز و نگهداری از یک معلول ذهنی اونم بدون داشتن کس و کار سرنوشت غمباریه.
نان را خرید به خانه برگشت و در حیاط از مقابل باغچه ی بزرگ و پوشیده از بوته ها و برگ های زردش گذشت. به لوازم باغبانی و بیلش که رفته رفته آثار زنگ زدگی و قراضگی به خود میگرفتند نگاهی کرد و زیر لب با خودش گفت: کاش همون دهات میموندم. نا سلامتی من یک بازنشسته ام. و با دلخوری داخل خانه شد که رد کم جانی از نور خورشید، قدری از تاریکی اش را کم کرده بود. همچنان که مشغول دم کردن چای بود، دید که قوطی چایش رو به خالی شدن است و میدانست که پولی هم در بساط ندارد. همین باعث شد دوباره یاد خوابی که دیده بود بیفتد. همان دم صدایی را شنید که عینا هرروز میشنید. یاسر پسر بیست و یک ساله با اندام لاغر و غیر قابل کنترلش تقلا کنان و در حالیکه آب دهانش شره میکرد از دیوار گرفته و به سمت دستشویی میرفت. همه ی اندام ناسازگارش نشان از رنج فراوانی میداد که میکشید. به زور راه میرفت و توانایی صحبت کردن نداشت. بیهوده میخندید و اصواتی نا مفهوم از گلویش شنیده میشد. قربان به سمت او رفت و لباس هایش را مرتب کرد و کتش را روی دوش جوان انداخت. یاسر بی اعتنا همچنان به رفتن ادامه میداد و مثل اینکه حوصله نداشته باشد سرش را به چپ و راست میچرخاند. قربان پا کشان جلو رفت و در را برای جوان باز کرد و او را به حال خود رها گذاشت. یاسر وارد حیاط شد. قربان هم سفره ی محقر صبحانه را آماده کرد و بعد که یاسر برگشت، نان و پنیر و چای را به آرامی به او خوراند. هر دو روبه روی هم نشسته بودند و اندام های از کار افتاده و مظلومشان به کندی حرکت میکرد. قربان درحالیکه مانند هرروز جای خواب و اتاق جوان را مرتب میکرد با خود میگفت: کاش همان وقت میمردی! و بعد آهی کشید و یاسر را دید که با دیوار هم بازی شده بود. قربان از گفته ی خودش دلش گرفت. کتش را پوشید و قبل از اینکه وارد حیاط شود گفت: همین جا باش... حیاط سرده من برمیگردم آب هم خواستی اینجاست ببین...! من الآن برمیگردم. یاسر با خنده های بی اعتنایش فقط به بازی خودش مشغول بود.
خورشید تقریبا جان گرفته بود و مغازه ها رفته رفته باز میشدند. قربان به طرف خانه همسایه اش حیدر راه افتاد. حیدر از خیلی وقت پیش اتاق جلویی خانه اش را که به کوچه میخورد تبدیل به یک بقالی کرده بود. وقتی قربان به مغازه ی کوچک او رسید سلام و علیک بلندی کردند و قربان روی چهارپایه ی کوچک چوبی همیشگی نشست و دو دوست رفته رفته سرگرم گفتگو شدند. قدری که گذشت فریبا زن فربه و گونه سرخ حیدر، برای آنها یک فلاسک چای آورد و آن دو مشغول نوشیدن شدند و از گرانی و بیماری و آب و هوا سخن گفتند. قربان که تا حدودی گرم شده بود و چایش را با هفت خرما خورده بود گفت:
حیدر، راستش حقوق این ماهم ته کشیده... اگه میشه یه بسته چایی و قند و یه مشت برنج بهم بده حقوقم رو که ریختن حساب میکنم... راستش از روی تو خجالت میکشم، اگر خودم تنها بودم هیچ نیاز نداشتم... اون طفلکم هم چندان خورد وخوراکی نداره ها اما به هر حال خورد و خوراک ته میکشه...
حیدر سرش را بالا برد و دستانش را بهم مالید و گفت: ببر قربان جان ببر... این چه حرفیه... اما میخوام بدونم چرا این بچه را نگه داشتی؟
تو میگی چکارش کنم؟
مگر چند بار از بهزیستی نیومدن ببرنش؟ خب بذارش اونجا... تا حالا صد دفعه بهت گفتم این که پرسیدن نداره فکر نداره... والسلام آدمی که خودش احتیاج به مراقبت داره که نباید ضامن کس دیگه ای بشه... زن خدابیامرزت هم اگر بود راضی نبود تو رو اینجوری ببینه... بالاخره ش هم یاسر بچه ی خودتون نیست که... اون تصادف هم که دست شما نبود.. کس و کاری هم که نداری!
چرا؟ من که پسرهای داداشم چند وقت چند وقت بهم سر میزنن...
بعد شروع کرد به تعریف کردن از پسرهای برادر و نوه های برادر از دنیا رفته اش.
حیدر برای جفت شان چای دیگری ریخت و گفت:
خیال میکنی بابا... چه سر زدنی؟ به نظر من بهتره برگردی دهات باز اونجا فرق داره... این خونه ات هم که قول نامه ایه سند نداره... بیفت دنبال سندش بفروشش برو دهات...
آره اما نمیدونم سند میدن یا نه؟
باید جوانی هات میرفتی دنبالش اما هنوزم دیر نیست بدون سند مفتم نمیارزه... کلنگیه داره میریزه رو سرتون... به نظرم همین امروز یاسر رو ببر بهزیستی بعدشم برو دنبال سند برو اداره ثبت اسناد بپرس... برو وقت رو تلف نکن
قربان از جا بلند شد دستی به سر و صورتش کشید. بسته ی چای، مقداری قند و کیسه ی برنجی که حیدر برایش آماده کرده بود را برداشت. احساس ضعف و عجز میکرد مغازه دور سرش میچرخید. چند قدم پیش رفت و گفت:
نمیدونم
تازه میگی نمیدونم؟ باشه هر طور خودت میدونی من که بهت گفتم
قربان از حیدر خداحافظی کرد و به خانه بازگشت. در حیاط به بام خانه نگاه کرد که کم کم داشت به یک طرف نشست میگرد. تصمیم گرفت قاطعانه به دنبال گرفتن سند بیفتد و خانه را بفروشد. یاسر را هم به روستا ببرد و همانجا سر کنند. هرچه باشد آنجا کس و کاری داشت که همه مثل خودش بودند. شناسنامه و قول نامه ی خانه را به همراه مدارک دیگری که خودش هم به درستی نمیدانست چیست برداشت و راهی اداره ثبت اسناد شد. آدرس اداره ثبت را بلد بود و خودش را به آنجا رساند. آنچه در اداره ثبت گذشت و صحبت هایی که کردند برایش غیر قابل فهم بود. با ابهامات و نامیدی زیادی بیرون آمد و خواست برگردد که نگاهش به تابلوی اداره ی بهزیستی افتاد.
شب، هنگام خواب پرده ای از اشک چشمان قربان را فرا گرفت. چیزی را نمیتوانست ببیند. به یادش میآمد که یاسر چگونه دستانش را محکم گرفته بود و ناله میکرد. از جایش بلند شد و همانطور نشسته در رختخوابش بلند بلند گریست.