عنوان داستان : داستان کودک / بز کوچولو
نویسنده داستان : آرمان دریایی
در فصل تابستان، علفزار خشک شده بود. در میان گله گوسفند ها، بز کوچولو سرگرم چریدن در دامنه کوه بود که ناگهان صدایی از پشت بوته ها توجه او را جلب کرد. با لرزش بوته، بز کوچولو هراسان پشت به صدا کرد و به سمت چوبانِ مهربان دوید. در کنار چوبان احساس امنیت میکرد. سر برگرداند و از دور بوته را وارسی کرد تا متوجه شد آن صدا مربوط به چند کبک بوده است. خیالش راحت شد. سپس به سمت پدرش رفت و گفت: بابا بزی، من تشنهام.
پدر در حال خوردن چند تکه کاغذ قدیمی بود. همین طور که دهانش میجنبید گفت: بز کوچولو باید صبر کنی تا چوبانِ مهربان به ما آب بدهد.
- اما پدر جان، چشمه ای در همین نزدیکی است، چرا ما خودمان به سمت چشمه نمیرویم تا آب بنوشیم؟
بابابزی اخم کرد و پاسخ داد: نافرمانی موقوف! صبر کن تا چوپان مهربان اجازهی آب خوردن بدهد ، بعد آب میخوریم. او صلاحِ ما را بهتر از خودمان می داند.
بز کوچولو گستاخانه به پدرش معترض شد: من تشنه ام، این چه چوپانِ مهربانی است که نیاز ما به آب را درک نمیکند، چرا آب خوردن ما منوط به اجازه او است؟!
پدر برآشفت گفت: میخواهی مثلِ یک بزِ گَر راه بیوفتی و به هر سمت میخواهی بروی؟ نمیگی خطر در کمینت باشه؟
-بابابزی، من نمیدونم بزِ گَر چیه ولی اگر من با خوردن آب، از خودم رفع نیاز کنم، کار بدی کرده ام؟ اینجا نه علف کافی برای چریدن هست، نه آبی برای نوشیدن! دلت به چی خوشه بابا جان؟
- بچه جان! بفهم! ما در کنار چوپان امنیت داریم.
بز کوچولو سکوت کرد. یاد دقایقی قبل افتاد که از صدای چند کبک که پشت بوتهها پنهان شده بودند، چقدر به وحشت افتاده بود!
پدر که متوجه به فکر فرو رفتن بز کوچولو شده بود، ادامه داد: من این ریشها را در آسیاب سفید نکردهام. اینجا اگر سختی بکشیم بهتر است تا اینکه غذای گرگها بشیم.
بز کوچولو به چوپان مهربان نگاهی انداخت که در زیرِ سایهی درخت بر رویِ تخته سنگی نشسته بود.
چوپانِ مهربان از مَشکی که همراه داشت مقداری آب نوشید. سگ گله لَه لَه زنان به دور او میگشت و دم تکان میداد. چوپان مهربان مقداری هم آب در دهان سگ ریخت.
شبهنگام که گوسفندان در خواب بودند، چوپانِ مهربان یکی از آنها را از آغل خارج کرد. گوسفندانی که خواب نبودند خود را به خواب زدند. بز کوچولو که شاهد ماجرا بود، به خود جسارت داد و با تقلای زیاد، خود را از لای نردههای چوبی عبور داد و به دنبال آنها رفت.
چوپان مهربان دستی به سر گوسفند کشید، انگار داشت او را ناز می کرد. به او آب داد و دعای کوتاهی خواند. سپس با آرامش چاقوی قصابی را به دندان گرفت. دو دستی گوسفند را به زمین کوبید، اینبار چاقو را به دست گرفت و سر گوسفند را بیخ تا بیخ برید.
در طی روزهای بعد بز کوچولو در خصوصِ جنایتِ چوپانِ مهربان با یک یک گوسفندان بحث و گفتگو کرد. اغلب آنها با بز کوچولو موافق بودند اما در عین حال، حاضر به انجامِ هیچ اعتراضی به چوبانِ مهربان نبودند! گله پر از گوسفندهایی بود كه از اينكه قدم اول را بردارند ميترسیدند. همه منتظر بودند تا کسی بیاید و آنها را از وضع نجات دهد.
پس از گذشت مدتی، بز کوچولو چند باری تلاش کرد تا از گله بیرون بزند و به تنهایی به سمتِ چشمه برود اما هر بار سگِ گله جلوی او را میگرفت یک بار با واق واق کردن، یک بار با نشان دادن دندان و پنجههای تیز و بار دیگر با گاز گرفتنِ پاچههای بز کوچولو!
دستِ آخر یک روز که سگِ گله درحالِ چاپلوسیِ چوپانِ مهربان بود تا نانِ خشکی به چنگ آورد، بز کوچولو فرصتی به دست آورد تا به تنهایی دل به دریا بزند و عزمِ چشمه کند. با تمام قوا به سمت چشمه دوید. در پشت سرش، چند گوسفند به آرامی به همان مسیر رفتند اما اکثریت گوسفندان در دل خود برای او هورا کشیدند ولی باز هم کلامی در مدح او به زبان نیاوردند، چه برسد به این که گامی در مسیر چشمه بردارند.
چوپان به بز کوچولو اشاره کرد و فریادِ بلندی سر داد. سگِ گله به سمتِ بز کوچولو دوید. آن دو آنقدر تند میدویدند که چه ثانیه بعد با عبور از پیچِ اولین گردنه از دید گله خارج شدند.
چند دقیقه بعد سگ گله برگشت. قلبِ پدرِ بز کوچولو هُری ریخت. دندان های سگِ گله آغشته به خون بود. چوپانِ مهربان گله را به سمت چشمه هدایت کرد. جسد بی جان بز کوچولو در کنار چشمه به خون غلطیده بود.
چوپان مهربان بر بالای سنگی ایستاد، ابرو هایش را با اخم بهم گره زد و خطاب به گوسفندان گفت : میبینید که امروز گرگها چگونه بز کوچولو را کشتند؟ گرگ ها دشمناند و من از شما در برابر حملهی گرگها محافظت میکنم!
پس از آن بغضی کرد و ادامه داد: اما یادِ بز کوچولو در دل ما همیشه زنده خواهد بود. سپس پایین آمد، پدرِ بز کوچولو را در آغوش گرفت و تسلیت گفت.
همین طور که پدرِ بز کوچولو با ناله و زاری، گرگها را نفرین میکرد، سگ گله نیز واق واقی اندوهناک سر داد و گوسفندان گریه کردند.