عنوان داستان : یاسین
نویسنده داستان : سعید زارع
یاسین ...
وارد قبرستان که شد یک راست به سمت درخت توت کهنسالی رفت که سایه اش بر سر غسالخانه افتاده بود.
سکوت سنگینی قبرستان را بغل کرده بود! بغیر از مرد قاری، غسال و غساله پیر، احدی در قبرستان نبود.
ایستاد پایین پای قبر متروکه ای، با عصایش چند بار بر رویش کوبید.!
منتظر ایستاد...!
انگار دلش میخواست که جوابی بشنود.!
فلفور مرد قاری به سمتش رفت، پرسید: برای شادی و آمرزش متوفی قرآن بخواند؟
نگاهی به سراپای مرد قاری انداخت، دلش به رحم آمد!
گفت : سوره یاسین بخوان!
مرد قاری تندی شـِندِرَه دستمالی را از جیب بغل کتش درآورد، پهن کرد روی سنگ قبر بی نام نشان و رنگ رو رفته بغل دستی و رویش نشست. در حالی که دستانش میلرزید آرام ، آرام ،گوشی موبایلش را از جیبش درآورد. چندین بار دکمه هایش را بالا، پایین، چپ و راست کرد.گوشی را گذاشت کنار سنگ نوشته قبر، ولومش را تا به آخر باز گذاشت.!
قهقهه پیرمرد، همراه با ناله های مرد قاری و آوای رسای تلاوت سوره یاسین عبدالباسط ، پیچیده بود در دل سکوت گورستان!