عنوان داستان : سبزک
نویسنده داستان : سید مهدی بهین نژاد
هوا خیلی گرم بود. تمساح کوچولو و خوش اندام ما، زیر نور خورشید، اذیت شده بود. آروم آروم پوستش داشت می سوخت. یاد اون موقعی افتاد که مادرش به اون نصیحت می کرد که عزیزم، سبزکم، از آب بیرون نرو. پوست به ظاهر قوی و کلفتت در مقابل آفتاب، خیلی زود آسیب می بینه و می سوزه.
سبزک بازیگوشی کرده بود. از آب بیرون امده بود و از برکه خیلی فاصله گرفته بود. مهمتر از همه خارج از آب خیلی سخت می تونست شکار کنه و گرسنه گی هم اذیتش می کرد.
خیلی اذیت شده بود و افسرده و ناراحت به آسمون نگاه می کرد.
با ناراحتی مادرش را صدا می زد.
مادر که توی برکه دلواپس سبزک شده بود و از آب بیرون امده بود و دنبال سبزک می گشت. صدایش را شنید و خودش را به سبزک رسوند.
بدون اینکه خودش را نشان بده گفت: سبزک، مادر به فدایت یه درس جدید بهت بدهم
اگر از آب دور بودی و بدنت در آفتاب داشت می سوخت با دم بلندت خاکها را روی بدنت بپاش تا پوستت نسوزه، عزیز دلم.
سبزک این را فهمیده بود که همیشه به راهنمائیهای مادر مهربونش نیاز داره