عنوان داستان : روباه و خرگوش باهوش
نویسنده داستان : سید مهدی بهین نژاد
روباهه که توی زمستون غذایی به چنگ نیاورده بود و خودش را با خوردن میوه ها مشغول کرده بود، فکری کرد و تصمیم گرفت که خرگوشه را فریب بدهد. حقه ای آماده کرد و سر راه خرگوش نشست. خرگوش باهوش که از دور روباهه را دید؛ با خودش خندید و گفت: این روباهه فکر می کنه می تونه خرگوش باهوش را که هر چی از هر کسی می شنود اول فکر می کند را فریب بدهد.
به نزدیک روباهه که رسید؛ دید روباهه دستش را روی سینه اش گذاشته و با صدای بلند می گه : وای چه خرگوشی، چه خرگوش زیبائی، چقدر سفیده مثل برف، چه گوش های قشنگی چه دندونایی؟ چه دمی، بیا نزدیک تر تا بهتر بتونم این همه زیبایی را ببینم.
خرگوش با هوش با خودش فکر کرد و گفت: آقا روباهه، این روشت که تعریف کنی و بعد که مغرور شد فریبش بدی؛ دیگه قدیمی شده، من یادم نرفته که با این تعریفات چطوری خروس را فریب دادی و می خواستی بخوریش یا چطوری الاغه را تو دام شیر بردی و یا کلاغه را فریب دادی و قالب پنیرش را دزدیدی!
بهتره بری و کسی را فریب بدی که وقتی یه چیزی را می بینه فکر نمی کنه. یادم می یاد کوچکتر که بودم همیشه بابا خرگوشه بهم می گفت: هر کس ازت تعریف کرد بیشتر مراقب باش فریبت نده.
روباهه با خودش فکر کرد و گفت: پس برای همینه که به خرگوش می گن باهوش! باهوشا و با فکرا را به این راحتی ها نمی شود فریب داد.