عنوان داستان : آدامس نعنائی
نویسنده داستان : سید مهدی بهین نژاد
دخترک کم سن و سال، با صورتی دودمال و با لباسهائی کهنه و موهائی پریشان، بسته آدامسی نعنائی در دست دارد و کنار هر ماشین می ایستد و التماس می کند. دخترک که نزدیک تر می شود، صدای لرزانش شنیده می شود. دخترک یکی از آدامسها را در دستان کوچک و نیازمندش گرفته و می گوید: "آقا، خانم، یکی از این آدامسها را از من بخرید، تو را به خدا کی بخرید." تعدادی از مردم محو تماشای دخترک شده اند.هیچ کس به او کمکی نمی کند. بعضی با بغض به او نگاه می کنند و بعضی با ترحمی بی نتیجه، هیچ کس دستی در جیب نمی برد. حتی کسی دستی بر سر موهای طلایی او نمی کشد.
ماشین شاسی بلندی نظر دخترک را جلب می کند. مرد یقه سفید با دستانی تپل روی فرمان ماشین تکیه کرده است و به بیرون خیره شده است. دخترک آرام، با انگشتان کوچکش به لبه پنجره دودی ماشین شاسی بلندش می زند و می گوید: "آقا، آقا، یکی بخرید..." مرد یقه سفید، اصلا توجهی به او نمی کند و با اشاره دست، با عتاب و چهره اخم آلود می گوید: "برو، برو، آدامس نمی خواهم، اصلا آدامس نعنائی طعم بدی دارد." شیشه را کامل بالا می دهد، صدای پخش را بیشتر می کند و اصلا سمت توجهش را از دخترک بر می گرداند.
دخترک از مرد یقه سفید که نا امید می شود؛ چند دختر و پسر امروزی نظرش را جلب می کنند. یک دختر و دو پسر که سر هر موضوعی و با شوخی های زننده ای با صدای بلند می خندند. دختر که موهایش را پسرانه کوتاه کرده است، روسری نازک آبی رنگی را مثل شال دور گردن پیچیده و قطعه طلائی رنگی را هم در بغل گرفته است. پسرها، هر دو ساپورت پوش و موهای رنگ کرده که یکی از آنها ریش فانتزی خیلی بلندی دارد که حداقل بیست سانت از چانه اش پایین تر است. پسری که ریش ندارد یک گوشواره گرد کوتاه در گوش چپش کرده است.
صدای جذاب واق واق سگ کوچولو و گپ و گفت این چند نفر، خیلی حس خوبی به دخترک داده است. دخترک به جمع اونها که می رسد با نگاهی ملتمسانه می گوید: " آقا، خانم، از من یک آدامس بخرید... یک آدامس برای سه نفرتون بخرید" دختر روسری آبی سرش را پائین می آورد و با اشوه مخصوصش می گوید: "آدامس نمی خواهم دختر کوچولو" دخترک می گوید: "برای دوستات بخر." دختر که صورتش را جلو می آورد که با دخترک صحبت کند، نگاه دخترک جذب صورت و پوزه فندقی سگ با صدای ظریف ئ ممتد واق واق اش می شود. نگاه دخترک در نگاه سگ جذاب پشمالو خیره شده است. دخترک، غرق در تماشای سگ قهوه ای شده است. انگار دیگه توی این دنیا نیست. دختر روسری آبی به دخترک می گوید: دوستش داری؟ دخترک می گوید: "خاله، خیلی خیلی دوستش دارم، چقدر نازه! ... می شه بهش دست بزنم؟" دختر جواب می دهد و می گوید: "بععله بععله" پسری که ریش بلندی دارد می گوید:" بهش بده بغلش کنه."
پسر دیگر این جمع می گوید: "اصلا فضا عوض شد، هوا هم عوض شد" پسر ریش بلند می خندد و می گوید: "بغضم ترکید، این عروسک ریش ریشم کرد، تیغ تیغم کرد، کرش شدم."
دختر روسری آبی به دخترک می گوید:" می خواهی یه عکس با فندق ازت بگیرم؟" صورت دخترک از شادی و تعجب سرخ شده است و گل خنده روی لباش نشسته است. دیگه واقعا توی این دنیا نیست. چشمهایش هم خیس شده است. می گوید: "بله بله خیلی زیاد."
ولی یک دفعه لباش می افتد و می گوید: " ولی برای کی بفرستم من که از این ها ندارم" و با دستاش به موبایل دختر روسری آبی اشاره می کند.
دختر روسری آبی بوسه ای نقلی بر صورت دخترک می کند و می گوید :" به جای موبایل، کوچیک برات چاپ می کنم پیش خودت نگه دار و یا به گردنت آویزان کن" دخترک یکی از آدامسها را بر می دارد و به دختر روسری آبی می دهد و می گوید: "چهارتا توشه، برای سه نفرتون" همه با هم می خندند. پسر ریش بلند می گوید:" مراما داشتی، بیا این پول را بگیر دو تا بسته دیگه بده تا جور در بیاد." دخترک حال عجیبی دارد و با خوشحالی به همراه دختر روسری آبی روی صدلی جلوی ماشین آلبالویی رنگ اسپرت دختر می نشسیند؛ و سگ پشمالو در بغل به سمت برآورده شدن آرزوهای کوچکش پرواز می کند.