عنوان داستان : چرخه
نویسنده داستان : آرمان دریایی
من همیشه چای را بدون قند می نوشم، طعم تلخ آن با حال و روزم سازگارتر است. تکرار هر روزه ی تلخی یک فنجان چای صبحگاهی نوید بخش آغاز دوباره سیکلی معیوب است که در آن فرو مانده ام.
صبح شده اما همچنان تاریکی بر نور غلبه دارد. به کندی دکمه های پیراهن سفیدم را می بندم سپس کت شلوار سورمه ای را روی آن می پوشم. هر چند لباس های تمیز و اتو زده حس احترام را در دیگران بر انگیخته می کند و موجب تغییر رفتار آنها در برابر من میشود اما من خودم حس مترسکی را دارم که جامه ای وزین به تن دارد. همانقدر بی معنی و مضحک!
از خانه بیرون می زنم، در مسیر پیرمرد مچاله ای را می بینم که شب گذشته را در پیاده رو سحر کرده است.
مقابل در ورودی ایستگاه مترو پیرمردی عاجز با ناله برای خرید یک روزنامه همشهری با چشمانی اندوهناک التماس می کند.
هم رنگ دیگران با وقار و متانت در سکو منتظر ورود قطار می مانم. صدای شیهه قطار سکوت سکو را می شکند و لحظاتی بعد لشکری ملخ به کشتزار صندلی ها هجوم می آورند. جایی برای من نیست و این برایم تازگی ندارد.
تازه وقتی متوجه شدم موهایم را شانه نکرده ام که داشتم درب شیشه ای ورودی محل کارم را می فشردم. با آن موهای مجعدِ باری به هر جهت الحق که شبیه مترسک بودم، ماکتی از یک انسان واقعی.
سرم را پایین انداختم و به پشت میزم رفتم.
رییسم که داد و بیداد میکرد و بر کوس کم کردن اضافه کارم میکوبید به این می اندیشیدم: من که دلیل چرا زیستن را نیافته ام، چگونه تا این لحظه ادامه داده ام؟
شاید اگر اول بار به تکرار این چرخه های معیوب فکر نمی کردم یا شاید اگر یک خط فلسفه و تاریخ هم نخوانده بودم ، باز این مسئله که شانزده آبان و در سالگرد تولد کافکا پای به جهان گذاشته ام بهانه کافی به دستم میداد تا از دریای پوچی جهان و انسان حتی به اندازه جرعه ای بنوشم.
تلفن پشت تلفن و نامه پشت نامه، پاسخ دادن به آنها کار هر روزم بود تا اینکه بالاخره امروز یک اتفاق تازه افتاد! ویدا همکار تازه استخدام شده ام تماس گرفت و از من راهنمایی خواست. وظیفه ام را انجام میدادم ولی به علت کثرت کارها بیش از ده دقیقه نمیتوانستم برای او روشنگری کنم. چند ساعت بعد دوباره تماس گرفت و باز مشکلش را با سیستم و مجموعه ای که تازه وارد آن شده بود مطرح کرد و برای حل مشکلات طلب استمداد کرد. چند ساعت بعد دوباره!
نمیدانم امروز چند مرتبه تماس گرفت اما آخر بار ، ساعت کاری رو به پایان بود، در صحبت کردن تعجیل نکردم، اجازه دادم هر قدر میخواهد حرف بزند. نیم ساعت، یک ساعت، یک و نیم ساعت... مدام از مشکلات میگفت، همکاران چشم دردیده و کارنابلد، بخشنامه های دست و پاگیر، سیستم قضایی ناکارآمد و و و...
دو ساعت گذشته بود و او همچنان گرم صحبت بود. او مشکلات را مطرح می کرد و اما من بعد از دو ساعت فقط یک جمله میشنیدیم : ((در زندگی چیزی نمیخواهم جز یک نفر که مرا درک کند))
ویدا هم با تکرار مشکلات بخشی از چرخه تکرار شده بود.
گوش هایم را بریدم و کنار گوشی تلفن گذاشتم. دیگر صدای ویدا را نمی شنیدم.
دیگر هیچ چیز نمی شنیدم. نشنیدن مساوی بود با ندانستن و ندانستن با آسودگی.
تصمیم آخرم را گرفتم تا در دنیایی که همگان محکوم به ظاهربینی اند، نامرئی شوم.