عنوان داستان : ننه زینب
نویسنده داستان : علی طالبی
تابستان بود هوا کمی گرم بود. ننه زینب در وسط باغچه مشغول بیل زدن بود با اینکه پیر بود اما از لحاظ جسمی قوی بود. او همیشه غیر از چهارشنبه ها تنها بود. شوهرش قبلا مرده بود. او هر چهارشنبه منتظر نوه اش مرتضی بود که بعد از مدرسه به اینجا می آمد. امروز نیز چهارشنبه بود. ننه زینب قبلا دو دختر به اسم های مینا و زهرا داشت که هر دوی آنها در ایام جوانی فوت کرده بودند. مرتضی بچه مینا دختر کوچکتر بود.
صدای تق تق در به گوش رسید. ننه زینب چادر سفید رنگش را از روی تخت کهنه و رنگ و رو رفته ای که در حیاط بود برداشت و رفت تا در را باز کند.
در پشت در پسر نوجوان مو سیاه، قد کشیده با لباس سرمه ای و شلوار پارچه ای که کیفی مشکی رنگ بر روی شانه های او بود قرار داشت. او مرتضی بود.
مرتضی سرش را پایین انداخته بود به نظر فکرش درگیر چیزی بود. اصلا متوجه نشده بود که ننه زینب دارد با او حرف می زند.
ننه زینب دستش را روی شانه مجتبی قرار داد و با لبخندی به او گفت: " مرتضی نوه گلم کجایی؟ "
وقتی دست ننه زینب به او خورد باعث شد تا به خودش بیاید. مرتضی از ننه زینب عذرخواهی کرد و هر دو با هم رفتند و بر روی تخت نشستند.
ننه زینب برای خودش و او چای آماده کرد. ننه زینب که دید اِمروز مرتضی فکرش مشغول و ناراحت است. سعی کرد سر صحبت را با او باز کند. به او گفت: " از پدرت مجتبی چه خبر؟ بازم دعوا کرده؟ "
مرتضی با ناراحتی و بغض به او گفت: " دیگه از دست کاراش خسته شدم هر هفته دعوا می کنه. آبروم را پیش هم کلاسی ها و دوستام برده. ننه زینب تو نمی تونی باهاش حرف بزنی؟ "
ننه زینب کمی فکر کرد و گفت: " اتفاقا چند وقته میخوام راجب موضوعی با او صحبت کنم تا این مشکلش حل بشه. الان بهش زنگ می زنم که بیاد اینجا "
ننه زینب عینکش را بر روی چشمانش گذاشت و گوشی همراه ساده اش را درآورد و شماره مجتبی را گرفت. ننه زینب می دانست مجتبی برای او احترام زیادی قائل است و روی او را زمین نمی اندازد هر چند مدت ها بود او را ندیده بود.
مجتبی بالاخره تلفنش را برداشت و ننه زینب شروع به حرف زدن با او کرد. ننه زینب از او خواست تا امشب به منزل او بیاید. مجتبی نیز موافقت کرد.
دیگر شب شده بود. ننه زینب مقداری برنج به همراه خورشت قیمه درست کرده بود و منتظر مجتبی بود که بیاید. مرتضی هنوز آنجا بود و مشغول تلویزیون نگاه کردن بود.
صدای تق تق در به گوش رسید. مرتضی خیلی سریع رفت تا در را باز کند. ننه زینب که می دانست مجتبی است مشغول آماده کردن سفره شد. مرتضی به همراه پدرش مجتبی که مردی باریک اندام و لاغر بود وارد حیاط شدند. ننه زینب نگاهی به مجتبی انداخت خیلی وقت بود او را ندیده بود. یاد روز های قبل از مرگ دخترش مینا افتاد که آنها مرتب و هر هفته به او سر می زدند. اشک در گوشه چشم ننه زینب جمع شد اما با دستمال آن را پاک کرد تا کسی متوجه نشود.
ننه زینب و مجتبی مشغول احوال پرسی و خوش و بش با هم شدند. بعد از اینکه احوال پرسی آنها تمام شد مشغول خوردن شام شدند. پس از اینکه شام را تمام کردند ننه زینب با کمک مجتبی سفره را جمع و جور کرد. پس از آن مجتبی و ننه زینب بیرون رفتند تا خصوصی صحبت کنند.
ننه زینب طوریکه کسی صدایش را نشنود حرف می زد به مجتبی گفت: " شنیدم بازم دعوا راه انداختی، درسته؟"
مجتبی که خجالت زده شده بود گفت: " باور کنید تقصیر من نبود. "
ننه زینب که از بهانه او قانع نشده بود به او گفت: " اگه یک یا دوبار بود تقصیر تو نبود ولی تو حداقل هفته ای یک بار دعوا می کنی. منم به همین خاطر برات یه پیشنهادی دارم. "
مجتبی که تعجب کرده بود گفت: " چه پیشنهادی؟ "
ننه زینب به او گفت: " تو باید ازدواج کنی. من در این چند ماه چندین بار از مرتضی شنیدم که تو هرروز دعوا می کنی به همین خاطر سه زن را برات در نظر گرفتم که ویژگی هایی متناسب با تو دارند. الان چیزی که ازت میخوام اینه که ببینی کدوم یک از این سه تا را میخوای یا اینکه خودت کسی را در نظر داری؟ "
مجتبی که حسابی حیرت کرده بود. انتظار نداشت ننه زینب از او بخواهد ازدواج کند. به او گفت: " اگه من ازدواج کنم تکلیف مرتضی چه می شود. او چطور با شرایط کنار می آید در ضمن من چطور مینا را فراموش کنم. "
ننه زینب که حدس می زد او چنین جوابی می دهد گفت: " من نمی خوام مینا را فراموش کنی یا خواسته مرتضی را نادیده بگیری بلکه می خواهم به خاطر آنها این کار را بکنی. مدتیه که وضعیت زندگی تو خیلی درهم و برهم است. همیشه خدا دعوا می کنی. که این باعث تأثیرات بدی روی مرتضی میشه به نظر تو مینا می خواد فرزندش و شوهر سابقش این طوری زندگی کنند. او می خواهد شماها خوشحال باشید و زندگی درستی داشته باشید. اگرم نگرانی مرتضی قبول نکنه خودم باهاش حرف می زنم. "
بعد از چند دقیقه گفتگو و رد و بدل کردن نظرات و بحث بالاخره مجتبی موافقت کرد به شرطی که مرتضی مخالفتی نداشته باشد.
حالا که مجتبی موافقت کرده بود فقط نظر مرتضی مانده بود. ننه زینب او را صدا زد و از مجتبی خواست تا آنها را تنها بگذارد.
ننه زینب از مرتضی پرسید: " نظرت راجب ازدواج مجدد پدرت چیه؟ دوست داری دیگه دعوا نکنه؟ "
مرتضی کمی فکر کرد و گفت : " اگه باعث بشه دست از این رفتارهای بچگانه اش برداره و دیگه دعوا نکنه خیلی هم خوشحال میشم. "
ننه زینب که انتظار نداشت مرتضی به این سرعت قبول کنه خیلی خوشحال شد و مجتبی را صدا کرد. به او گفت:" که مرتضی هیچ مشکلی با ازدواج تو نداره."
مجتبی نیز خوشحال شد. حالا باید برای خواستگاری کردن آماده می شدند.
بعد از دو ماه بالاخره مجتبی با آهو یکی از سه زنی که ننه زینب انتخاب کرده بود ازدواج کرد. او یکی از همسایه های ننه زینب بود. قبلا ازدوج کرده بود و شوهرش مرده بود. اما بچه ای نداشت دختر ساده و مؤمن و با وقاری بود.
به لطف و درایت ننه زینب مشکل مجتبی حل شد. او بار دیگر مرد خانواده شده بود و دیگر هیچ گاه دعوا نکرد و سالیان سال با خوشی در کنار پسرش و همسر مهربانش زندگی کرد.