عنوان داستان : زنگ انشا
نویسنده داستان : زینب زنگی آبادی
خانم پروانه و خانم سنجاقک استرس داشتند، وقت اعلام نتیجه آزمون بود. خانم پروانه خیلی برای این آزمون زحمت کشیده بود و خانم سنجاقک هم شب بیداری ها کشیده بود، اما حالا فقط یکی از آنها قبول میشود. اساتید آزمون باهمدیگر گفت و گو یکردند:{{ خانم پروانه در آزمون اطلاعات عمومی 2 نمره پایین تر از خانم سنجاقک است.
_بله اما او از در تست اعصاب و روان نمره خیلی بالاتری از خانم سنجاقک آورده.}}
و زمان اعلام نتایج رسید. یکی از اساتید آزمون بلند شد و گفت:{{ ما دو خانم محترم، باوقار، عالم و مهربان را اینجا داریم که در آزمون انتخاب معلم برای کلاس جنگل سبز شرکت کردندو تا مرحله آخر رسیدند، اما متاسفانه ما فقط به یک معلم نیاز داریم و مجبوریم یکی از آنها را حذف کنیم، ما کسی را انتخاب کردیم که بسیار مهربان و دلسوز است، همانطور که فکر میکنم حدس زده باشید، خانم پروانه آموزگار جدید این کلاس هستند.}}
خانم پروانخه نفس راحتی کشید و همه برای او ایستاده دست زدند.
حالا یکسال گذشته است و خانم پروانه معلمی محبوب برای دانه ها و گیاهان است.
یک روز در کلاس جنگل سبز معلم از بچه ها خواست که شروع کنند به انشا نوشتن، انشایی درباره شغل آیندشان.
زنگ تفریح که به صدا در آمد معلم به بچه ها گفت که زنگ بعد برای خوندن انشایشان آماده باشند.
بعد از مدتی زنگ کلاس به صدا درآمد، معلم از بچه ها پرسید که کسی میخواهد داوطلبانه انشایش را بخواند؟
یکی از بچه ها بلند شد و شروع به خواندن کرد:{{من میخواهم در آینده به باغی بزرگ تبدیل شوم، اول رشد کنم و درخت سیب بشوم و میده بدهم و بعد کمکم به باغی بزرگ تبدیل بشوم، باغی با انواع سیب، سیب های سرخ، زرد، سبز، گلاب و...
میخواهم کلی پرنده در باغم زندگی کنند و صب ها با آواز زیبایشان تمام باغ را سرشار از آرامش کنند.
معلم برای دانه دست زد و گفت:{{ آفرین، آفرین، ولی باید بهت بگویم که متاسفانه تو دانه سیب نیستی و دانه هلویی و نمیتوانی درخت سیب بشوی.
دانه هلو گفت:{{بله درست است، اما خب آرزوی من این است، شاید بتوانم اولین دانه هلویی باشم که تبدیل به درخت سیب شده.
معلم لبخندی زد و گفت:{{امیدوارم موفق باشی عزیزم.}}
یکی دیگر از بچه ها بلند شد و خواست که انشایش را بخواند، شروع کرد:من میخواهم رئیس بشوم. رئیسِ...
که یکهو زنگ اتمام کلاس را جیرجیرک به صدا درآورد. بچه ها سریع دویدند و به خانه رفتند.
معلم گفت:{{اوه عزیزم واقعا متاسفم که اینطور شد، فردا ادامه انشایت را بخوان.}}
پاسخ داد:{{چشم، خداحافظ.}}
معلم خداحافظی کرد و گفت این بچه ها در آینده موفق ترین ها میشوند.