عنوان داستان : پرپری
نویسنده داستان : فرخنده رضاپور
این داستان ویرایشی از داستان
«پرپری» می باشد.
به نام خدا
پرپری
پروانه کوچولو شاد و خندان از خانه بیرون رفت. گلپری گفت: کجا میروی پرپری جان؟ پرپری بالبال زد و گفت: دلم برای گلها تنگشده. میروم در جنگل. گلپری گفت: پس مراقب باش کسی به بالهایت دست نزند. پرپری اومد به پرسه چرا؟! که دید گلپری بال زده رفته است.
پرپری در لابهلای گلها میچرخید؛ که صدای ویز ویز شنید. زنبورک را دید. زنبورک گفت: پروانه کوچولو مراقب بالهایت باش... زنبورک این را گفت رفت. پرپری دنبال زنبورک می¬گشت، که به یک گل زرد بزرگ برخورد کرد. گردههای گل آرام بلند شد و مثل برف روی بدن پروانه را پوشاند. پرپری از این اتفاق خندید. خودش را تکان داد، اما گردهها به بالهایش چسبیده بودند. پرپری گریهاش گرفت. زنبورک که ازآنجا میگذشت. به سمتش آمد و گفت: وای چی کار کردی؟ پرپری بغضآلود گفت: آمدم دنبال تو بگردم، به یک گل بزرگ زد خوردم. زنبورک خندید و گفت: بالهایت را تکان دادی؟ پرپری بغضآلود گفت: آره. چطوره در رودخانه بال¬هایم را بشورم؟ زنبورک ویز ویز کرد و گفت: آنوقت بالهایت به هم میچسبد و خراب میشود. پرپری شاخکهایش را تکان داد و گفت: چطور است از باد کمک بگیرم؟ زنبورک ویز ویزی کرد و گفت: اگر شدید بوزد پرت میشویم و بالهایت میشکند. یکبار خوردم به کوزه گردهها و ریختمش. یکی از زنبورها با یک پر پرنده آنها را جمع کرد. پرپری خوشحال شد و گفت: حالا از کجا پر پیدا کنم؟! زنبورک ویز ویزی کرد و گفت: آنطرف من زیر درخت چند تا پر دیدم. هر دو به آن آنجا رفتند. پر را پیدا کردند. زنبورک آرام با پر بالهای پرپری را نوازش کرد و گردهها تیریک¬تیریک ریختند. بعد هر دو گرده¬ها را جمع کردند و در برگی ریختند. پرپری خندان گفت: ممنون دوست عزیز. زنبورک خوشحال گفت: من این گردهها را میبرم کندو. بعد به سمت برگ رفت تا آن را بردارد. سنگین بود. پرپری خندید و سمت دیگر برگ را گرفت. بعد هر دو به سمت کندو پریدند.
فرخنده رضاپور