عنوان داستان : ساعت 12،24 ظهر...
نویسنده داستان : جواد راستگو
به نام خدا
آفتاب رنگ زردش را باخته بود و هوا رو به تاريكي مي رفت،احمد آقا مسافر آخر سوار در ماشينش را پياده كرد و به سمت خانه حركت كرد،ميانه مسير تلفن همراهش زنگ خورد،نگاهي به صفحه گوشي كرد،مهديه است،حوصله جواب دادن تلفن را نداشت،آنقدر ايستاد تا صداي تلفن قطع شود.بلافاصله پيامكي از شماره ناشناس روي صفحه گوشيش نمايان شد،چراغ چهارراه ثانيه ٦٠ را نشان مي دهد، وقت دارداحمد آقا پيامك را باز مي كند:((بعد از سي سال چرا بايد آن روز و آنجا ببينمت،مي دانم تعجّب نکن شماره موبايلت را از روي كاغذي كه روي داشبورد گذاشته بودي برداشتم)) صداي بوق پشت سر هم ماشين ها احمد را از پيامك بيرون انداخت،چراغ سبز شده بود و ماشين ها با بوق و بد و بيرا روز بدشان را روي احمد آقا خالي مي كردند.سريع پا روي گاز گذاشت و از چهارراه عبور كرد.نزديك خانه كه رسيد ليست خريد زهرا اولويت ورود به خانه است: يك كيلو پياز،سيب زميني دوكيلو،رب،يك كيلو گوجه.بيست و پنج ساله بود كه بعد از دانشگاه و سربازي با زهرا به طور خيلي سنتي ازدواج كرد،همسايه چهار خانه بالاترشان بود و به توصيه مادر خدا بيامرزش با هم ازدواج كرده بودند.ماشين را درب منزل پارك كرد،زنگ خانه رابا سرش زد،اما انگار صدایی به گوش نمي رسيد.از كوچه به پنجره طبقه دوم كه اتاق بچه ها بود نگاه كرد هيچ چراغي روشن نبود،احتمالا برق رفته با لگد آرام به در كوبيد،صداي قدم هايي به سمت در مي آمد،هميشه از كودكي عادت داشت آدم هاي پشت دررا حدس بزند،((از صداي راه رفتنش حتما مهديه ست)) درست حدس زده بود مهديه در را باز كرد و بدون سلام و احوال پرسي به سمت پله هاي خانه رفت،پيامك امروز عصر تمام ذهنش را به هم ريخته و يادش رفت بود كه به مهديه زنگ بزند،حتما از اينكه تلفنش را جواب نداده دلگير است.محمد را صدا مي زند تا براي بردن وسایل به داخل خانه به كمكش بيايد،زهرا كه صداي احمد آقا را شنيد به داخل حياط آمد وگفت:((محمد براي درس خواندن به كتابخانمه محل رفته و خانه نيست))پرس و جوي چند و چون اتفاقات روز از درب حياط تا آشپزخانه كار هميشگي زهرا بود.احمد آقا گفت كه خيلي خسته است و براي يك چُرت كوتاه به اتاق بالا مي رود ،وقتي شام حاضر شد صدايش بزنند.خواب بهانه فرار از فكر كردن به پيام ناشناس امروز است،((كيست؟ شايد ازرفقاست كه مي خواهد سر به سرم بگذارد من كسي از اين شوخي ها ندارم،نكند؟ نه امكان ندارد))...
((عقربه هاي ساعت ٢:٣٠ بامداد را به رخم مي كشند،ماه و آسمان رنگ خود را باخته،در سياهي شب انتهاي خيابان ديده نمي شود،به پشت سرم نگاه مي كنم،هيچ جنبنده اي در اطرافم نيست،تا چشم كار مي كند تاريكي است،انگار سال هاست كه كسي در اين خيابان قدم نگذاشته است.باد به جان درخت هاي كاج بلند خيابان افتاده و زوزه مي كشيد صداي جوي آب زوزه باد را مي بلعيد،احساس عجيبي گرفته بودم،صداي قلبم در گوشهايم مي كوبيد،نفسم به شماره افتاده بود،برگشتم و به انتهاي خيابان نگاه كردم سايه اي به سمتم حركت مي كرد،حس كنجكاويم به حس ترسم غلبه كرد و به سمت سايه حركت كردم ،هر چه نزديك تر مي شدم آشنا تر به نظرم مي آمد)) بابابابا، صداي ليلا بود كه احمد آقا را از خواب بيدار مي كرد،((شام حاضره مامان گفت بيايد پايين شام بخوريم))روی هر پله که پایین می آمد یک نفر را در ذهنش خط می زد،احمد آقا به این نتیجه رسید که تا از ارسال کننده پیام مطمئن نشود چیزی به کسی نگوید حتی زهرا که تا امروز هیچ چیز پنهانی از او نداشت.خانواده رسولی تابستان ها عادت داشتند شام را داخل حیاط بخورند،اززمانی که احمد بخاطر دارد،در خانه پدری هم رسم بر همین بود ،سفره ای بزرگ وسط حیاط خانه پهن می شد و همه برادروخواهرها در همین حیاط شام می خوردند.خانواده مشغول خوردن شام بودند که زهرا با ایما و اشاره به احمد آقا فهماند که الان زمان این است که ناراحتی را از دل مهدیه در بیاورد،((خب دیگه تولد ته تغاری بابام که نزدیکه،عمراً اگر بتونه حدس بزنه چه کادویی میخوام براش بگیرم))مهدیه همچنان ناراحت سر سفره مشغول دنبال کردن برنج ها ی آخرش در بشقاب بود و به حرف های پدر اهمیّت نمی داد،احمد آقا که خود را در این جنگ نابرابر شکست خورده می دید از سمت دیگر به سمت حریف حمله کرد((تازشم داداش علیش قول داده روز تولّدش ببرتش همونجایی که دوست داشت))شنیدن این مطلب خنده کم رمقی روی چهره مهدیه نمایان کرد،((اره حتما شب تولّدش باهم میریم همون نمایشگاه که دوست داشت))تایید علی به حرف های پدر،مهدیه را سر ذوق آورد و دیگر ناراحتی دم غروب از پدر را نداشت((بابا،چرا تلفنم رو عصری جواب ندادی می خواستم بگم از اکبر آقا چسب ماتیکی برام بگیری،حالا کار کلاسیم مونده،فردا چی جواب معلمم رو بدم؟))احمد آقا که دوباره خود را در جنگی نابرابر می دید،سعی کرد که موضع جدید انتخاب کند تا بتواند راهی برای فرار از این مخمصه پیدا کند که زنگ خانه به صدا درآمد و نجاتش داد،مثل همیشه حدس زدن را شروع کرد که فرشته نجاتش که پشت در ایستاده کیست؟محمد بودکه ازکتابخانه برگشته بود ،خسته نباشید گرم پدر به محمدرا سخت شگفت زده کرده بود،((چه خبر از درسها؟ایشالله رتبه یک رو زدی دیگه آقا محمد بیا بیا بشین اینجا شامت رو بخور معلومه که خیلی گرسنه ای))...
پنجره روبروی احمد آقا پنجره آسمان شده بود،ماه گرچه کم رمق ولی زنده بود.دو استوانه نور سیاهی شب داخل اتاق را سوراخ می کرد.در رختخواب به این فکر می کرد که چرا هزار بار صبح از خواب بیدار می شود،اما نمیتواند به آن عادت کند،چرا نگران گذشته خود است،به سفردرگذشته فکر می کرد دنبال چه تغییری در آن است،در زمان حل شده بود،در همین حین پیام جدیدی از همان شماره:((نمی دانم چقدر فکر کردی ،چقدر در زمان به گذشته برگشتی،به قول قدیمی ها بخت ما اگر بخت بود دست ما هم برای خودش درخت بود،نمی دانم چه حکمتی است که بعد از سی سال باید دانشجوی ممتاز دانشگاه را پشت فرمان یک تاکسی ببینم،کسی که زمان قرار بود شریک زندگیم شود،دنبال مقصر یا نبودنت در این سی سال نبوده و نیستم، فقط یک سوال دارم که ترجیح می دهم حضوری بپرسم، رو در رو ))احمد آقا برخلاف عادت همیگشی اصلا دوست نداشت که حدس بزند ،((یعنی خودشه؟ساراست)) بین حماقت و شجاعت ،دومی را انتخاب کرد و پیام داد:((شما؟)) بعد از چند دقیقه پیغام آمد: ((دوست داشتی بشناسی و مطمئن فردا ساعت 12:00 ظهر همون جای همیشگی))...
سکوت نیمه شب انگار دو چندان شده بود و سیاه تر از همیشه،سقف خانه نزدیک تر شده بود،عرق سرد روی چین های پیشانی احمد آقا جولان می داد،صدای حرکت خون دررگ هایش را می شنید، اگر حدسش درست باشد چه؟ احمد آقا،چشم روی هم می گذارد، نه برای خوابیدن،به امید خواب بودن امروز...