عنوان داستان : پسری که با پدرش به کوه رفت
نویسنده داستان : محمد محمدی زاده
داستان: پسری که با پدرش به کوه رفت
نویسنده: محمد محمدی زاده (آریا)
آرین و پدر نیمه چروکیده اش که ازماشین قدیمی پیچیده در خاکی کنار جاده پیاده شده بودند، راه خود به طرف کوه را تختخواب نگاه خود کردند و پاهای مشتاقشان را به حرکت در میآوردند.
نور تب دار خورشید خود را روی کلاه لبه دار اسکندر میانداخت و سر او را هم مانند سَر پسرش آرین به داغی مبتلا میکرد. کوه از گرما به کُما رفته بود . قلب تپندهاش آبشار هم داشت نفس های واپسیناش را میکشید و دیگر توانی برای سُر خوردن روی سنگ ها را نداشت . برگ هایی که دست در دل شاخه های بی رمق کرده بودند و تَنشان رو به پایین آویزان بود ، با هر بادِ پیغامبر باران با شادی در هوا پشتک میزدند. سنگ های بزرگ و نیمه بزرگِ مثل میخ کوبیده شده در زمین، در حالت نیمه بیداری انتظار کسی را میکشیدند که رویشان بایستد و مانع هجوم آفتاب به آنها شود.
نور خورشید خود را بُرنده میساخت تا مثل نیزهای در استخوان ها و ماهیچه های آرین فرو برود . آفتاب سعی داشت آرین را بیازارد اما او آنقدر مشتاق بود که متوجه عرق هایی نمیشد که روی پوست صورتش سُر می خوردند و زیر پایش میلغزیدند.
اسکندر پدر آرین همانند یک آفتاب پرست با چشمانی که در میان عرق، گاه به چپ و گاه به راست و گاه به پایین و به بالا میروند اطراف را در نظر چرخانید و زیر لب زمزمه کرد:
- یادش به خیر، اینجا از بیست سال پیش تا الان تغییری نکرده.
آرین آبشاری را که با هم به آنجا میرفتند در ذهن نقاشی کرد : آبشاری بزرگ به پهنای رشته کوه زاگرس و بلند، بلند به اندازهای که اگر سنگی را از بالایش رها کنند معلوم نیست چه زمانی به رودخانه عمیق و دونده پایین آن میافتد. اسکندر شگفت زده دوباره فریاد زد:
- این منطقه و این کوه بیست سال پیش هم همینطوری بود.
آرین خود را متعجب از حرف پدرش نشان داد و گفت:
- یعنی بیست ساله که اینجا نیومدی؟
اسکندر بی اعتنا به سوال پسرش به سدی اشاره کرد که آن سد بی تفاوت به کارگران اطرافش که مشغول تکمیل او بودند ، زیر نور خورشید چرت میزد . اسکندر گفت:
- فقط این سد لعنتی.
آب ماسیده دور دهانش را جمع کرد، قورت داد و سپس ادامه داد:
- این سد رو همین تازگی ها زدن.
آرین ادامه راهی را که از آن می گذشتند نگاهی کرد و با خودش گفت: این راه که میره تو دل کوه . اسکندر که فَکش در گرما از هوا سبقت گرفته بود صحبت کردن در مورد خاطراتش را تمام نمی کرد ، گاه از سنگی بزرگ که نمی دانست چطور در کودکی بر سرش رفته بود فلسفه میبافت و گاه از زحمات کشاورزان برای بردن جوی آب کنار پایشان به داخل باغ .
جوی آبی دقیقا کنار پایشان قرار داشت . باغ نه چندان وسیعی از چند متر آن طرف تر آغاز میشد . از لابهلای برگ درختان ، داخل باغ مشخص بود. اسکندر توضیح داد:
- کشاورزا خودشون این راه رو درست کردن تا به راحتی درخت هاشون رو آب بدن.
اسکندر و آرین وارد راه اصلی آبشار شدند ، راهی که این طرف و آن طرفش هیچ جنبندهای جز مارمولک در حرکت نبود و بقیه موجودات لا به لای سنگ ها کز کرده بودند.
راه آبشار کوره راهی بود که از دل کوه میگذشت، جوی آب همان کوره راه را میشکافت . آرین و اسکندر از کناره جوی پاهای خود را به جلو میخزاندند . کمی جلوتر، راه دوباره صاف و هموار شد.
آرین حسابی از آن کوه و آن راه ضد حال خورده بود، چون هنگام رفتن از سر جوی پایش در آب مخلوط شده با گل و شن فرو رفته و یک کلمه هم صحبت نکرده بود.
اسکندر مدام خاطره تعریف میکرد ، مثلا اینکه در سالهای دور نوجوانی خودش، در جوی آب می نشسته و تا زمین و باغ کشاورزان سُر میخورده است.
آرین از تنها چیزی که لذت میبرد، صدای برخاسته از لغزش شن ریزه های چرت زده روی زمین بود و نه چیز دیگر. همچنان که از سنگی نیمه بزرگ که سر راهشان جا خوش کرده بود می گذشتند ، اسکندر متوجه شد که کلاه لبه دارش با بند به پشت آویزان شده و او اصلا متوجه این موضوع نشده بود ، چرا که او محو زیبایی های طبیعت و خاطراتش شده بود.
آنها کنار جوی آبی ایستادند که از محبت و صافی زلال خود، نشاط را به آنها می بخشید . درختان بلند و کُلفت که ریشه از خاک درآورده و در جوی کرده بودند، از آبی که در جوی می دوید سیراب می شدند، آرین نمی دانست که چرا درختان کج شدهاند و ریشهشان از خاک به بیرون درز کرده است ، شاید طوفانی دهشتناک که زمین را به آسمان متصل میکرده، آنها را لگد و چنگ زده و یا شاید بین همان کشاورزانی که پدرش گفته جنگی بر سر زور بازو شده و کسی که از همه قوی تر بوده درخت را کج کرده؟
و یا شاید آبشاری که به عیادتش میرفتند غرشی همزمان با غرش آسمان کرده و با طغیانی سهمگین درختان را مورد تهاجم هایی وحشیانه قرار داده ؟ کسی چه می داند؟
آرین متوجه شد که پدرش دیگر صحبتی نمیکند و از تعریف خاطرات بی مزه اش را تعریف لب فرو بسته است . صدای جوی رونده آب اعصاب به هم ریخته اسکندر را آرام میکرد. اسکندر با خود اندیشید که چگونه پسرش را قوی بار بیاورد . اهداف و برنامه های زیادی برای آرین در ذهن داشت . او قبلا هم به این اندیشه کرده بود. یکبار او را در آبی چند متری انداخت و پس از چند دقیقه نجاتش داد ، یا یکبار با او ، با تمام توان کشتی گرفت و چنان پسرش آرین را زمین زد که دست او را شکست. اما هر چه سعی میکرد او را قوی کند ، او ساکتتر و ضعیفتر میشد. در همین فکر بود که چاه بزرگ و دره مانند چند متر آن طرف تر را دید. حرف پدرش را به یاد آورد و به پسرش آرین گفت:
- پدرم همیشه میگفت که یک روز با پسر اولش یعنی برادر بزرگ من به اینجا اومدن، چند لحظه حواس پدرم از اون پرت شد و یک دفعه داداشم غیبش زد.
سپس انگار که اسکندر قصد ادامه صحبت در این مورد را نداشته باشد دست پسرش را به جلو هل داد و گفت:
- حرکت کن.
اسکندر به عمد آرین را به جلو هُل میداد تا آرین سریعتر حرکت کند و از افتادن نترسد. آرین که می ترسید با پدرش راجع به کوهنوردی شان صحبت کند، با دو ترس به جلو میرفت: یکی ماجرای پدر بزرگش و دیگری ترس از ارتفاع و افتادن از کوه .
صدای نامنظم قورباغه های کنار جوی سکوت سنگین را چنگ میانداخت. مارمولک هایی از جلوی نگاه آرین به چپ و راست میخزیدند. اسکندر در ذهن خود دنبال نقشهای برای به اصطلاح مرد کردن آرین میگشت و اصلا با خود نمی گفت که او هنوز یازده تابستان را پشت سر نگذاشته است . آنها به سختی از چند سنگ بزرگ گذشتند ، البته سخت برای آرین و گرنه اسکندر به راحتی از سنگ ها میگذشت . در نهایت آنها به آبشار رسیدند . آبشاری که نه بزرگ بود و نه پُر آب. آب نه چندان زیادی از میان سنگ ها و جلبک های لیز و لزج سُر میخورد و خود را روی آب های پایینش می انداخت.
اسکندر، آرین را به وسط آب هل داد و بعد لباس های خودش را کند و پیش او رفت . تمام لباس ها از خیسی خود را به تن آرین چسبانده بودند . آرین میخواست از ناراحتی گریه کند که پدرش او را زیرِ آب مستقیم آبشار برد . شورت آرین از فشار زیاد آب ، شانه خالی کرد و پایین آب رفت. او وقتی توانست آب فرو رفته در دهان، دماغ و گوشش را خالی و شورت و مهمتر از همه خودش را جمع و جور کند، پدرش لباس هایش را پوشیده و آماده حرکت شده بود.
اسکندر چنان اسیر افکارش شده بود که حتی هدفش از به آبشار آمدن را هم فراموش کرد و تمام فکر و ذکرش قوی کردن آرین بود . آرین با لباس هایی خیس پشت سر پدرش به راه افتاد . آرین چنان ضد حالی از همه چیز خورده بود که میخواست به اندازه آبشار خیالی اش بگرید.
وسط راه آرین با صدایی لرزان، نگاه چشمان قهوه ای اش را در نگاه چشمان سیاه پدرش گره زد و گفت:
- بابایی دستشویی دارم.
اسکندر پاسخ داد:
- پس من کمی میرم جلوتر.
اسکندر میخواست برود که چشمش به چاه افتاد، همان چاهی که پدرش خاطره مفقود شدن برادرش را در آن مکان تعریف کرده بود. اسکندر فریاد زد:
- نه بیا جلوتر روی اون چاه دستشویی بکن.
به سر چاه که رسیدند، آرین جیغ زد:
- من میترسم، کمی بریم جلوتر.
اسکندر غرید:
- همین جا، نترس.
آرین با صدایی آرام گفت:
- پس دور نشو لطفا.
اسکندر دستی تکان داد و کمی آن طرف تر رفت و کمرش را به درختی خمیده تکیه داد. بعد یک فکر مثل جرقهای ذهنش را روشن کرد و خیلی سریع و دوان دوان از آرین دور شد . او میخواست پسرش به تنهایی با ترس خود رو به رو شود . چند لحظه آرام ماند و بعد صدای جیغ ضعیفی او را از جا پراند . ناگهان نگاهش بی اختیار به چپ و راست لرزید و ناخودآگاه به سمت چاه ، جایی که
پسرش دستشویی میکرد ، دوید . چندین بار پایش لغزید و تعادلش را از دست داد...
سالها بعد ، نوید و پسرش آرمان به همان کوه و همان آبشار رفتند . به بالای چاه که رسیدند ، نوید تعریف کرد:
- سالها پیش بابام اسکندر و برادر بزرگم آرین به اینجا آمدن...
ناگهان حرفش را قطع کرد و آهی عمیق کشید . نگاهش را توی تاریکی درون چاه دره مانند رها کرد ، سپس دستانش را دور گردن پسرش حلقه کرد و گفت:
- اصلا مهم نیست بعد چی شد ، اصلا...
سپس قبل از اینکه آرمان سوالی که نوک زبانش بود را بپرسد ، ماچ آبداری از او کرد و به امید اینکه اشتباه پدر و پدرانش را تکرار نکند به راه افتاد .